ویرگول
ورودثبت نام
پراگما ❤️‍🩹
پراگما ❤️‍🩹
خواندن ۲ دقیقه·۴ ماه پیش

خودکاری که اشک ریخت!

ساعت حدود یک بامداد بود. پسر کتاب شعری در دستش بود و تکیه زده به بالشت روی تختش، چیزی را زیر لب زمزمه می‌کرد. خودکار آبی و دفترش کنار هم از روی میز چوبی کنار تخت به او نگاه میکردند:

_ دیگه چیزی نمونده که خشک بشم. جوهرم آخراشه، لعنتی.

+ چیه چرا آنقد آشوبی؟

_ چرا آشوبم؟! میدونی جای یه خودکار خشک شده کجاس؟ آفرین تو سطل آشغال. اصلا تو چرا انقد آرومی؟ خود تو هم وقتی برگه هات تموم بشه میری گوشه قفسه خاک میخوری و یکی دیگه میاد جات. یه دفتر بدون برگه مثل یه خودکار بدون جوهر به درد نخورده.

+ خب مگه هدف زندگیمون همین نیست؟ من و تو کارمون همینه، همیشه همین بوده. ثبت و نگهداری کلمه ها. پس چرا عصبیی؟

_ آره ولی نه اینجوری. من نمیخوام انقد سریع خشک بشم! یه نگاه به خودمون بنداز... این یارو دیگه خیلی زیاد مینویسه! هنوز یه هفته نیست که ما رو گرفته اونوقت تو نصف برگه‌هاتو از دست دادی منم اندازه یه بند انگشت جوهر دارم!

_ بیخیال، اونقدرا هم بد نیست، دوست داشتی دست یه بچه کوچیک باشی که هی کله‌تو گاز بگیره و باهات خط خطی کنه؟ یا روی میز یه کارمندی باشی که فقط باهات یه امضای ساده بزنه؟ حداقل یه نویسنده داره باهات یه چیز جدیدی خلق میکنه! خلق احساس!

+ شوخی میکنی دیگه؟ حداقل اونجا یه احترامی بهم میذاشتن، اینجوری روی میز ولم نمیکردن، یه جاخودکاری چیزی داشتم! گفتی نویسنده؟ این یارو هرچی میاد تو کله‌شو می‌نویسه، کاش حداقل راجب این گربه بدجنس با من نمی‌نوشت. بازم خداروشکر امشبو خوابه منو قل نمیده اینور اونور، هیولای پشمالو! این پسره هیچ اهمیتی به ما نمیده اصلا بهمون فکرم نمیکنه!

_ امکان نداره. مطمئنم که براش مهمیم.

+ مهم؟ اصلا بزار یه چیزی ازت بپرسم، اگه براش مهم بودیم حداقل یه بار راجب ما هم یه چیزی می‌نوشت دیگه نه؟ ما هیچ اهمیتی براش نداریم!

پسر کتاب شعر را بست. چشمانش برقی زد. می‌دانستند که وقتی چشمانش میدرخشد قصد نوشتن دارد. دفتر و خودکار را از روی میز برداشت و شروع کردن به نوشتن:

این بار برای خودکاری می‌نویسم که با خون خود سرم را از هجوم کلمات نجات داد و دفتری که با برگه هایش افکارم را برای همیشه در زمان ثبت کرد.

بعد از این جملات، خودکار آبی دائم در دستان پسر جوهر پس میداد. انگار که در نوشتن هر کلمه با ته مانده جوهر خود اشکی می‌ریخت...

●●●

همیشه در اوج تنهایی اطرافم را که می نگرم کسی را نمی بینم جز قلمی که به یادگار در دست من مانده است.

《 امیررضا بارونیان 》

خودکارنوشتنداستانادبیاتقلم
دنبال یه لقمه عشق با چاشنی هنر!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید