ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

در مسیری به هیچ‌کجا_قسمت چهارم

باد، بوی آهن زنگ‌زده و خون خشک‌شده می‌داد. از دل زمین برمی‌خاست و از لای درخت‌های سوخته و ریشه‌کنده عبور می‌کرد؛ صدایش مثل ناله‌ی پیرمردی بود که در تنهایی خود با سایه‌اش حرف می‌زند. آسمان، توده‌ای از ابرهای سنگین و خاکستری، بی‌هیچ شکافی از نور، بر زمین آویخته بود. نور، اگر هنوز وجود داشت، انگار در جایی دور، پشت مرزهای این جهان پوسیده، خفه شده بود.

شورلت SS سرخ‌خونی در جاده‌ای از خاکستر می‌غلتید. لاستیک‌ها هر از گاه بر تکه‌ای استخوان یا شاخه‌ی خشک می‌لغزیدند و صدایی ترک‌گونه در فضا می‌پیچید؛ صدایی که با هر تکرار، قلب جنگل را کمی بیشتر می‌ترکاند. نور چراغ‌های جلوی ماشین به سختی راه را می‌شکافت، چون مه، غلیظ و دودآلود، مثل شبحی در برابرشان قد می‌کشید.

درون ماشین، فضا مثل بیرون، آمیخته به سکوت و سنگینی بود. بوی چرم کهنه و دود تنباکو در هوا پیچیده بود. ضبط، آهنگ Hero از گروه Federale را پخش می‌کرد — نسخه‌ای بیکلام، غمگین و پرشکوه. ملودی آرام و سنگین گیتار مثل نسیمی از خاطره می‌گذشت، از اعماق چیزی قدیمی، چیزی که شاید روزی زندگی بود.

پرومتئوس پشت فرمان نشسته بود، قامتش راست، نگاهش ثابت بر جاده‌ی بی‌پایان. نور خاکستری از پنجره‌ی سمت چپ بر صورتش افتاده بود و چین‌های عمیق گونه‌اش را آشکارتر می‌کرد. در چشم‌هایش، شعله‌ای لرزان می‌درخشید — نه از بیرون، که از درون. چهره‌اش در سکون کامل بود، اما در اعماقش چیزی در حال جوشیدن بود، چیزی میان خشم و آرامش، میان آتش و ایمان. کت و شلوار سفید سه‌تکه‌اش برق می‌زد، بی‌لکه و بی‌چین، همچون زره فرشتگان پیش از سقوط.

در کنار او شیطان نشسته بود. پاهایش را روی هم انداخته بود و یک دستش را از پنجره بیرون گرفته، انگشتانش را در باد می‌لرزاند. لبخندی ظریف بر لب داشت، از آن لبخندهایی که نه از شادی که از آگاهی می‌آید. کت و شلوارش هم سفید بود، ولی سفید او رنگ دیگری داشت — سردتر، تمسخرآمیزتر، مثل نور ماه بر چاقوی زنگ‌زده. او گاه با صدای آهنگ سر تکان می‌داد، گاه چیزی در گوش خودش زمزمه می‌کرد که شبیه شعر بود یا توهین، کسی نمی‌دانست.

در صندلی عقب، پاندورا نشسته بود، دستانش را روی جعبه‌ی کوچکی که روی زانو داشت گذاشته بود — همان جعبه‌ی بی‌امید. خطوط طلایی محوشده‌اش زیر نور لرزان داخل ماشین می‌درخشید. چشمان پاندورا بی‌حرکت بود، خیره به خلأ بیرون. گویی در ذهنش هزار تصویر از گناه و رهایی در رفت‌و‌آمد بود.

کنارش لیلیث نشسته بود. موهایش چون سایه‌ای سیاه بر شانه‌هایش ریخته بود و سیگار خاموشی میان انگشتانش بود. از پنجره بیرون را می‌نگریست — به درختانی که پوستشان سوخته بود، به طناب‌های پوسیده‌ای که از شاخه‌های شکسته آویزان بود، به زمین ترک‌خورده‌ای که خاکستر و خون در آن آمیخته بود. گاه لبخند می‌زد، گاه در سکوت چیزی میان دندان‌هایش می‌جوید، شاید فکر، شاید عصیان.

آهنگ ادامه داشت. طنین گیتار بالا می‌رفت، شبیه ضجه‌ی روحی که نمی‌خواهد بمیرد. در فضای دودگرفته‌ی ماشین، موسیقی بوی خاکستر را نرم‌تر می‌کرد، اما اندوه را نه.

پرومتئوس گفت:

«زمین هنوز زنده است... هرچند که می‌سوزد. حتی در خاکسترش، هنوز چیزی می‌تپد. شاید امید همین باشد؛ چیزی که درون مرگ، هنوز نمی‌پذیرد که تمام شده.»

شیطان نگاهش را از جاده برنداشت. با لحن خونسردی گفت:

«یا شاید این فقط خودفریبی است. مرگ نمی‌تواند دروغ بگوید، اما ما می‌توانیم.»

لیلیث بی‌آنکه نگاه کند، گفت:

«شاید همین دروغ، همان زندگی باشد.»

پرومتئوس لحظه‌ای لبخند زد، نگاهی کوتاه به آینه انداخت، به چشمان لیلیث:

«اگر دروغ بتواند تو را به حرکت وادارد، بگذار حقیقت در خواب بماند.»

شیطان با خنده‌ای کوتاه گفت:

«چقدر شاعر شدی، پدر آتش. روزی به خاطر چنین حرف‌هایی زنجیرت کردند، یادت هست؟»

پرومتئوس جواب نداد. فقط نگاهش را دوباره به جاده دوخت، جایی در دوردست که زمین در مه محو می‌شد.

پاندورا آهسته گفت:

«به زودی به مرز می‌رسیم...»

هیچ‌کس چیزی نگفت. صدای موتور پایین آمد. مه غلیظ‌تر شد. در دوردست، خطوط تاریک و خمیده‌ای در افق پدیدار شدند — ستون‌هایی از سنگ، بلند و شکسته، که بر فراز آن‌ها پرچم‌هایی از غبار می‌لرزید. زمین زیر پایشان دیگر خاک نبود، خاکستر بود، خالص و سبک، به رنگ مرگ.

لیلیث در حالی که سیگارش را میان انگشتان می‌چرخاند، زیر لب گفت:

«از اینجا به بعد، دیگر هیچ انسانی قدم نگذاشته. تنها مردگانند که این راه را می‌شناسند.»

شیطان گفت:

«و ما دیگر انسان نیستیم. پس دلیلی برای ترس نداریم.»

پرومتئوس در آینه به چهره‌ی آن‌ها نگاه کرد، سپس دوباره چشم به افق دوخت.

در دوردست، شکافی در دل زمین باز می‌شد، از آن بخار سیاهی بالا می‌رفت و نوری لرزان، به رنگ آبی سرد، از عمقش می‌تابید.

پاندورا جعبه را محکم‌تر در آغوش گرفت. لیلیث نفس عمیقی کشید، بوی خاکستر و مرگ را در سینه فرو داد و آرام لبخند زد.

در همان لحظه، آهنگ به نقطه‌ی اوجش رسید. گیتار و طبل، چون موجی از غم و شکوه، با هم بالا رفتند. صدایی درون سکوت خفقان‌آور پیچید — صدای دنیایی که آماده‌ی فروپاشی بود.

شورلت سرخ‌خونی از دل مه گذشت.

و پرومتئوس، بی‌آنکه نگاهش را بردارد، گفت:

«به مرز سرزمین مردگان خوش آمدید. از اینجا به بعد، حتی شعله هم سایه دارد.»

ماشین در دل غبار و باد محو شد.

و تنها رد آن، نغمه‌ی آرام و بی‌کلام Hero بود، که هنوز در هوای سوخته‌ی جهان طنین داشت —

مثل آخرین یادگار امید، پیش از آنکه جهان خاموش شود.

نورمرگفلسفهداستانامید
۱۰
۰
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید