ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

هم رکاب خورشید_قسمت چهارم

پله‌ها را که بالا رفتند، صدای گام‌هایشان در میان طاق‌های بی‌انتها گم شد. پرومتئوس و هلیوس وارد تالاری شدند که پایان نداشت—کتابخانه‌ای از جنس زمان، پر از طومارهایی که در هوا شناور بودند و کتاب‌هایی که نفس می‌کشیدند. دیوارها دیگر آینه نبودند، بلکه صفحاتِ متحرکِ گذشته بودند: تصویرهایی از جنگ‌ها، عشق‌ها، فریادها، خیانت‌ها، تولدها و خاموشی‌ها. هر کتاب، روح یک دوران بود، و هر ورق، پژواکی از لحظه‌ای که هنوز نگذشته بود.

هلیوس میان قفسه‌های سر به آسمان کشیده گام برداشت، انگشتانش را بر جلدهایی کشید که از نور و خاک ساخته شده بودند. گفت:
«اینجا، پرومتئوس، خانه‌ی گذشته است. جایی که زمان، خود را بی‌پایان تکرار می‌کند تا از فراموشی بگریزد. اما بگو، تو که از بندِ زمان رسته‌ای، چه می‌فهمی از گذشته؟»

پرومتئوس ایستاد، نگاهش به یکی از کتاب‌های معلق افتاد که خود را گشود و تصویری از انسانِ نخستین را نشان داد؛ زانو زده، در برابر آتشی که از دستان خودش زاده بود.
«گذشته، هلیوس، برای انسان همان است که آتش برای من بود: هم نجات، هم عذاب. او در آن گرما می‌یابد، معنا، عشق، خاطره... اما هر بار که به آن نزدیک می‌شود، می‌سوزد. انسان گذشته را دوست دارد چون در آن، خود را جا گذاشته است.»

هلیوس لبخند زد، اما چشمانش خسته بود، انگار تمام طلوع‌های جهان را در خود دفن کرده باشد.
«و تو، پرومتئوس، هرگز در گذشته جا نماندی. برای همین، هرگز انسان نخواهی شد. گذشته، زخمِ مشترک آنهاست. انسان با دردِ گذشته زنده است، تو با جاودانگی‌ات از آن درد گریخته‌ای، اما در عوض، طعمِ رهایی را نیز از دست داده‌ای.»

پرومتئوس میان قفسه‌ها قدم زد. کتاب‌ها با حرکتش آرام می‌لرزیدند، گویی حضور او خاطرات جهان را بیدار می‌کرد. صدای زمزمه‌ها از لابه‌لای صفحات برمی‌خاست—صدای کسانی که دیگر وجود نداشتند.
«شاید حق با تو باشد... اما نگاه کن، هلیوس. این کتاب‌ها هرگز بسته نمی‌شوند. گذشته، خودش را باز می‌نویسد، با دستان کسانی که هنوز به دنیا نیامده‌اند. انسان هرگز از آن نمی‌گریزد، فقط روایتش را تغییر می‌دهد.»

هلیوس مکث کرد، سرش را بالا گرفت و به سقفی ناپیدا خیره شد که در آن، رشته‌هایی از نور و سایه در هم می‌پیچیدند.
«گذشته، دروغی است که برای زنده ماندن می‌گوییم. هیچ چیز در آن باقی نمی‌ماند جز برداشتِ ذهنِ ما از حقیقت. انسان در گذشته‌ی خودش گم می‌شود چون نمی‌تواند حقیقتِ درد را بپذیرد. او از خاطرات، پناهگاه می‌سازد. اما پناهگاهی که دیوارهایش از غم بنا شده‌اند.»

پرومتئوس دستش را بر یکی از کتاب‌ها گذاشت، اما جلدش گرم بود، مثل پوست زنده. از میان صفحات، صحنه‌هایی ظاهر شدند—مادرانی که فرزندانشان را از دست می‌دادند، عاشقانی که زیر باران وداع می‌کردند، مردمانی که امیدشان را می‌سوزاندند تا شب را روشن کنند.
«اگر گذشته دروغ است، پس چرا چنین واقعی می‌سوزد؟ چرا هر تصویر، بوی درد می‌دهد؟ تو می‌گویی انسان در خاطره گم می‌شود، اما شاید او در خاطره معنا می‌گیرد. بدون گذشته، او چیزی جز تکرارِ کورِ لحظه‌ها نیست.»

هلیوس آرام نشست، کتابی از نور در دست گرفت و آن را گشود. خطوطش با زبانِ آتش نوشته شده بود.
«گذشته، پرومتئوس، همان زندان است که انسان دیوارهایش را با عشق رنگ می‌زند تا فراموش کند درون قفسی از زمان گرفتار است. او هر بار که به یاد می‌آورد، بخشی از حالش را قربانی می‌کند. به همین دلیل هیچ انسانی کامل در اکنون زندگی نمی‌کند.»

پرومتئوس لبخند زد، اما چشمانش سایه‌دار شد.
«و تو، ای خورشید، چرا چنین تلخ از گذشته سخن می‌گویی؟ مگر خودت در خاطره‌ی پسرت نمی‌سوزی؟ مگر تو هم در همان قفس نیستی؟»

هلیوس سرش را پایین انداخت. نوری ضعیف از میان موهای طلایی‌اش فرو ریخت، مثل آخرین پرتوِ شامگاهی.
«من گذشته را دیدم، پرومتئوس. دیدم که چگونه زمان، هرچیزی را که دوست می‌داشتم، به غبار بدل کرد. دیدم که حتی نور، در برابر فراموشی ناتوان است. و از آن روز دانستم: گذشته، مرگی است که هر لحظه نفس می‌کشد.»

سکوتی میان‌شان افتاد. در میان آن کتابخانه‌ی بی‌انتها، تنها صدای ورق‌خوردنِ خودِ زمان شنیده می‌شد. پرومتئوس به آرامی گفت:
«پس شاید انسان برای همین زاده شد—تا از درونِ گذشته، راهی به سوی معنا بسازد. حتی اگر هرگز نجات نیابد، تلاشش خودِ آزادی است.»

هلیوس نگاهش کرد، نوری سرد در چشمانش لرزید.
«آزادی، پرومتئوس، شاید همان توهمی است که گذشته به ما بخشیده... و تو، که از مرگ رهایی یافته‌ای، تنها تماشاگر آنی. تو نمی‌میری، اما نمی‌زایی هم. انسان می‌میرد تا خاطره شود، و خاطره می‌ماند تا معنا یابد. تو اما میان این دو در ابدیت آویخته‌ای.»

در آن لحظه، از سقف بلند، ذرات نور مانند گردِ ستاره‌ها فرو ریختند و تالار را در مهی نقره‌ای پوشاندند. کتاب‌ها آرام بسته شدند، گویی خودِ زمان خسته شده باشد.

پرومتئوس زیر لب زمزمه کرد:
«شاید همین است سرنوشت من... نه زیستن در گذشته، نه مردن در آن. فقط نگاه کردن، و یاد گرفتن از درد کسانی که می‌سوزند، چون هنوز می‌توانند فراموش کنند.»

هلیوس برخاست. از میان ردیف‌های بی‌پایانِ کتاب‌ها نوری طلایی سرازیر شد، گویی طلوعی بی‌انتها در دلِ تاریکی آغاز شده باشد.
«و این همان چیزی است که باید بدانی، پرومتئوس—گذشته، نه دشمن انسان است و نه دوستش. گذشته، خدای خاموشی است که از میان درد، معنا می‌زاید. و تنها آن‌کس که می‌فهمد رهایی در پذیرشِ زخم است، از زمان می‌گذرد.»

پرومتئوس سرش را بلند کرد، و در انعکاس نور در میان طومارهای بی‌انتها، برای نخستین‌بار، نگاهش کمی انسانی شد.

زمانگذشتهداستانفلسفهخودشناسی
۱۲
۱
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید