ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

هم رکاب خورشید-قسمت سوم

کادیلاک سلستیک همچون پیکری زنده از نور و فلز، از جاده‌ی سنگ‌فرش‌شده بالا می‌رفت. مسیر پیچ در پیچ بود، در دو سوی آن درختانی ایستاده بودند که گویی از آغاز جهان آنجا ریشه دوانده‌اند؛ تنه‌هایشان پوشیده از زخمِ صاعقه و پوست‌های چروک‌خورده‌شان، شبیه جلد کتاب‌هایی بود که قرن‌هاست کسی ورق نزده است. از دور، عمارت ابدیت پدیدار شد — بنایی عظیم و شفاف که با هر گام، رنگ و شکلش عوض می‌شد. در لحظه‌ای چون بلور بود، در لحظه‌ای دیگر، چون سایه‌ای از مه.

پرومتئوس از پنجره به بیرون خیره بود؛ خطوط عمارت را نمی‌فهمید. گویی آن ساختمان از «زمان» ساخته شده بود، نه از سنگ. دیوارهایش گاهی فرو می‌رفتند، گاهی قد می‌کشیدند، انگار زنده بودند و نفس می‌کشیدند.

هلیوس گفت:

«تو حسش می‌کنی، نه؟ عمارت هنوز با آمدنت کنار نیامده. اینجا تنها به آن‌ها خوش‌آمد می‌گوید که تسلیم گذر ثانیه‌ها باشند.»

پرومتئوس پاسخ داد، آرام و سنگین:

«اما من هرگز تسلیم نشدم. همین بود که زنجیرم کردند.»

هلیوس لبخند محوی زد، نور طلایی نگاهش لحظه‌ای سطح داشبورد را روشن کرد.

«آری، و هنوز هم نمی‌فهمی که شاید زنجیرهایت همان رحمت بوده‌اند، پرومتئوس. انسان‌ها در بند زمان‌اند، اما تو… بیرون ایستاده‌ای، مثل تماشاگری بر لبۀ ابدیت. شاید به همین دلیل است که درونشان را می‌سوزانی، زیرا تو چیزی را لمس کرده‌ای که آن‌ها تنها در خواب می‌بینند.»

پرومتئوس نگاهی کوتاه به او انداخت، شعله‌ای سرخ در چشمانش لرزید:

«و تو، ای خورشید، که هر روز می‌میری و باز زاده می‌شوی، مگر از مرگ خسته نشده‌ای؟ مگر نور، از این چرخه‌ی پایان‌ناپذیرِ طلوع و سقوط بیزار نمی‌شود؟»

هلیوس لحظه‌ای سکوت کرد، سپس با صدایی ملایم و غم‌بار گفت:

«من خسته‌ام، بله… اما نه از مرگ. من از تکرار خسته‌ام. زمان مرا مجبور می‌کند بازگردم، حتی وقتی دیگر میلی به طلوع ندارم. خورشید فقط می‌تابد، چون نمی‌تواند نیافروزد. در این معنا، من زنده نیستم… من فقط ادامه دارم.»

ماشین به آرامی در برابر پلکان بلند عمارت متوقف شد. نور ماه روی سطح خودرو می‌لغزید و بر آینه‌های سرد عمارت می‌پاشید. دروازه‌های سنگی با صدایی شبیه باز شدنِ سینه‌ی جهان، کنار رفتند.

هلیوس از ماشین پیاده شد. پرومتئوس نیز به دنبال او. سنگ‌های زیر پایشان نمناک بود، اما گرمایی عجیب از درون عمارت می‌تراوید؛ گرمایی که از شعله‌ی آفتاب نمی‌آمد، بلکه از زمان می‌جوشید؛ از انباشت هزاران سال نفس کشیدن.

هلیوس گفت:

«این عمارت را نه با دست، بلکه با لحظه‌ها ساختم. هر دیوارش تکه‌ای از زمانی است که از من گذشت، هر آینه، تصویری است از آنچه بود و دیگر نیست.»

وقتی وارد شدند، تالار اصلی چون شکم ستاره‌ای مرده در برابرشان گشوده شد. دیوارها از آینه‌های درهم شکسته و برش‌خورده پوشیده بود، هر تکه بازتابی متفاوت از واقعیت را نشان می‌داد. در یکی، پرومتئوس را دید که هنوز زنجیر به پا دارد. در دیگری، چهره‌اش پیر و فرسوده بود. در یکی دیگر، آتش از چشمانش بیرون می‌ریخت.

سقف بلند تالار گویی آسمانی از بلور بود، و در مرکز آن گوی عظیمی از نور می‌تپید، ضربانش آهسته اما سنگین بود، هر تپش صدایی شبیه زنگ ساعت داشت، زنگی که نه آغاز را خبر می‌داد و نه پایان را، فقط گذر را.

در دو سوی تالار، کتابخانه‌هایی قرار داشتند که پایان نداشتند. قفسه‌ها تا دوردست در تاریکی ادامه می‌یافتند. جلد کتاب‌ها نه از چرم، بلکه از نوعی فلز براق ساخته شده بود که در نورِ گوی، رنگشان از نقره به طلا تغییر می‌کرد. هیچ‌یک عنوانی نداشتند، فقط خطوطی از تاریخ، اعداد، یا شاید رویدادهایی که هنوز رخ نداده‌اند.

هلیوس آرام از میان تالار عبور کرد، رد نورش بر زمین ماند. پرومتئوس در پی او رفت. از آینه‌ها صدای زمزمه‌هایی می‌آمد، شبیه حرف‌های فراموش‌شده‌ای از اعصار دور.

پرومتئوس گفت:

«این صداها چیست؟ انگار زمان دارد خودش را به یاد می‌آورد.»

هلیوس مکث کرد و پاسخ داد:

«در هر آینه، لحظه‌ای به دام افتاده است. برخی، شادی‌اند؛ برخی، ندامت. زمان هرگز خاموش نمی‌شود، فقط پژواک می‌یابد.»

آن دو به مرکز تالار رسیدند. نور گویِ بالای سرشان قوی‌تر شد. پرومتئوس سر بلند کرد و زمزمه کرد:

«این، قلب توست؟»

هلیوس آهی کشید.

«نه… قلبِ زمان است. در غیاب من هم می‌تپد، زیرا زمان به خورشید وابسته نیست، خورشید تنها یکی از ابزارهایش است. من فقط نگهبانم، نه آفریننده.»

پرومتئوس با صدایی خسته اما عمیق گفت:

«و من، آن‌که هرگز نمی‌میرد، در برابر این تپش احساس حسادت می‌کنم. چون تو با مرگ، دوباره آغاز می‌کنی. اما من… فقط ادامه می‌دهم. در من چیزی نمی‌میرد تا چیزی نو زاده شود. این، شکنجه‌ی جاودانگی است.»

هلیوس برگشت و به چشمان او نگاه کرد، چشمانی که آتش درونشان هنوز زنده بود.

«فنا، پرومتئوس، دردناک است، اما تنها از دل فناست که معنا زاده می‌شود. انسان‌ها می‌میرند، و همین مرگ است که عشقشان را صادق می‌کند. اگر ابدی بودند، هیچ چیز را نمی‌خواستند، چون همیشه وقت داشتند. تو زمان را نداری، پس هرگز درک نکردی چرا آرزو برای آن‌ها مقدس است.»

پرومتئوس به آرامی سر تکان داد، نگاهش در انعکاس هزار تصویر خودش گم شد.

«شاید حق با توست، پسر خورشید. شاید بی‌مرگی نوعی خلأ است… نداشتنِ نیاز، نداشتنِ ترس. اما اگر فنا معنا می‌آورد، پس جاودانگی چه؟ آیا تنها پوچی است؟»

هلیوس پاسخ داد:

«نه، پوچی نیست… بلکه آینه‌ای است برای فنا. تو آیینه‌ی جهان فانی هستی. در تو، آن‌ها جاودانگی را می‌بینند، و از ترسش، زندگی را در آغوش می‌کشند.»

در همان لحظه، گوی نورانی تپشی شدید زد، و نورش تمام عمارت را فرا گرفت. دیوارها لرزیدند، انعکاس‌ها به هم خوردند، و برای لحظه‌ای کوتاه، همه چیز بی‌زمان شد، حتی فکر.

هلیوس گفت:

«به دروازه‌ی اتاق زمان نزدیک می‌شویم. آنجا جایی‌ست که حتی نور هم فرسوده می‌شود.»

پرومتئوس لبخندی محو زد، چشمانش نیمه‌باز.

«پس ببرم آنجا، تا ببینم چگونه حتی نور، مرگ را می‌پذیرد.»

و هر دو در میان انعکاس‌های بی‌پایان، به سمت راه‌پله‌های آینه‌ای رفتند که بالا می‌رفتند، به سوی دروازه‌ای که هنوز دیده نمی‌شد، اما حضورش در هوا حس می‌شد؛ مثل وعده‌ی فروپاشی.

خورشیدنورفلسفهداستانزمان
۱۱
۱
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید