همراه با موزیک نوش جان شود...
بشر محکوم است.
زندانیای که به بهانه های مختلف
در بند است...
یک روز در بند ظلم ،
یک روز در بند خویش ،
و یک روز در بند زلف.
آن دو بند اول قفس است.
نفسگیر و پَست.
اما زلف، قصه دیگری دارد.
زندانی، خودش زنجیر را
به پای خویش می بندد.
البته که عقل اسارت را نمی پذیرد ،
منطقش اجازه نمی دهد.
ولی دلی که به قعر زلفی سقوط کند ،
عقل را هم پایین می کشد...
خدا را چه دیدید ،
شاید روزی گذر عقل هم به بند زلف بیفتد.
شاید آن روز عقل هم اسیر شود.
شاید آن روز، عشق پیروز شود...
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است / عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما / چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم؟ چون / روی سوی خانهٔ خَمّار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم / کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است / عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد / زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی؟ / آه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ما
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش / رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
مبلغ جمع آوری شد.
دمتون گرم :)