میگفت مرگ شبیه به یک "بِنگِشت" است.لحظهای میآید که روحت حلول کند در بدن کوچک و سبک و اهل آسمانیش،که گنجشک شوی و رها شوی از بند تن و از پنجرهای پایین بپری اما بالهایت باز شوند و به سمت بالا اوج بگیری.
در آن لحظههای واپسین عمرش هم یک گنجشکی آمد نشست لب پنجره. با قایم شدن خورشید پشت ابرها و طنین صدای اذان در آسمانِ دل گرفتهی شهر گنجشکِ لبِ پنجره هم بی صبر و بی طاقت شد و دیگر روی پاهای کوتاه و کوچکش بند نمیشد.پرستار آمد و با اضطراب و چشمهایی لرزان به گنجشک نگاهی انداخت و گفت:《این گنجشک دگر چه میخواهد از جان ما؟》
لحظهی جان دادنش دست پسرش را فشرد و گفت:《ها خوم بومه نذرتون...》.غلتید رو به پنجره و چشمانش را بست.گنجشک پرکشید و خورشید در سیاهی آسمان گم شد.
و موذن دیگر اذان نخواند...