
((یه دقیقه هیچی نگو بشنوم چی میگه! آقاجون واسه چی اومدی اینجا؟ گم شدی؟))
-نمیخواید به من دستبند بزنید؟
((چرا بهت دستبند بزنیم؟ چیکار کردی؟))
-چه خاکی به سرم شد ... دومادم، دوماد و دخترم ...
((دوماد و دخترت چی شدن پدر جان؟))
-زیارت رفتنت چی بود؟ گفتم پیر شدم آخر عمری هیچی نمیخوام جز پابوسی امام رضا. اونها هم هیچ اعتقادی به این حرفها نداشتن اما به خاطر من راضی شدن ...
((گمشون کردی؟ شماره دوماد یا دخترت رو داری ما بهشون زنگ بزنیم بیان دنبالت؟))
-زیارت رفتنت چی بود حاج احمد، زیارت رفتنت چی بود؟
((رنگ به رو نداره، برو یه آب قندی چیزی درست کن بیار تا پَس نیفتاده!))
-وسط جاده نم بارون میزد، لیز بود، یهو یه نیسان پیچید جلومون، گفتم یا ضامن آهو. چشم وا کردم درمونگاه دیدم سُر و مُر و گُندهام. خط نیفتاده بهم.
((دوماد و دخترت ...))
-چی؟
((دوماد و دخترت؟))
-نمیشنوم!
((پرسیدم دوماد و دخترت چی شدن؟!))
-جا به جا مُردن، وسط جاده.
((یا خدا ...))
-خدایا من غلط کردم اومدم اینجا دستبوسی نظر کردت، غلط کردم گفتم یا ضامن آهو، این چه کاری بود کردم؟ من باید جای اونا میرفتم، دخترم پَر پَر شد، دومادم پَر پَر شد ... ببخشید خیلی ببخشید من نباید زنده میموندم، بهم دستبند بزنید، من نباید اینجا باشم!
عکس و داستان از سیدامیرعلی خطیبی