تو هرج و مرج ایستگاه، هیچکس نمی توانست مسافران را از همراهان جدا کند. پیرمرد مسئول تا نیمه از در قطار آویزان شد و فریاد زد:« همه سوار شید. همه سوار شد.»
پسر دستان دختر را محکم چسبید و گفت:« دلم آشوب شده. بمون.» دختر پاشنه اش را از زمین جدا کرد و روی نوک انگشتانش ایستاد تا هم قد پسر شود. صورتش را به لب های پسر نزدیک کرد و گفت:« باید برم. ولی اولین فرصت نامه می نویسم اما الان باید...» حرف دختر تمام نشده بود که پسر دستانش را دور دختر حلقه کرد و بدن دختر را به خودش چسباند و تا می توانست عطر گردن دختر را نفس کشید.
قطار سوت کشید و آرام به حرکت افتاد. دختر به آرامی گفت: «وقتشه.» پسر دوباره نفس کشید و اتصال بدنش را قطع کرد. دختر کوله اش را برداشت به سمت پیر مردی که از در آویزان بود رفت و سوار شد. قطار سرعت گرفت و ایستگاه خلوت شده بود. پسر دستش را بلند کرد و به قطار در حال دور شدن تکان داد. قطار دور تر می شد و پسر تنهایی را از عمق روحش احساس می کرد. نتوانست از انفجار اتمی که در گلو جاساز شده بود جلو گیری کند. قطار از دید خارج شد.
پیر مردی ریش سفید که مشغول تمیز کردن ایستگاه بود به پسر نزدیک شد. کنار پسر ایستاد و گفت:« پسر جان چه بغض قشنگی داری.»
پسر ناتوان شده بود و به حرف پیرمرد اهمیتی نمی داد. پیرمرد گفت:« رفت؟» پسر گفت:« رفت.» پیر مرد گفت:« نمیتونی فراموش کنی؟» پسر جوابی نداد.
پیرمرد به زمین نگاهی عمیق کرد. لبخندی زد و گفت:« هی... . ۴۰ سال گذشت. نمیشه فراموش کرد. اگه میشد منم اینجا نبودم.»