ویرگول
ورودثبت نام
Saeide. Basravi
Saeide. Basravi
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

ذهنِ پنهان

تمام روز در شهرِ بغض‌های فروخورده پیاده راه رفته بود و حالا اندوه شب از راه رسیده بود.
باید برای معاشقه با دردها و خاطره‌ها آماده می‌شد .
از حمل جنازه ی هوشیارش خسته شد، نشست روی جدول..
صف مورچه‌ها که دنبالِ چیزی می‌رفتند را به یک سوراخ هدایت کرد و به این فکر کرد که شاید رها کردن در اوج خواستن خودش دوای آینده باشد ....
چشم‌هایش را بست و در سکوت غم‌بار خیابان به جیک‌جیک پرندگان گوش داد که داشتند سرنوشت انسان را مسخره می‌کردند...


1403/6/18

ذهنبغضدردخاطرهرهایی
دستانت را در دستان آسمان، درخت ها، باد ها و زندگی بگذار و از جایت بلند شو...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید