تمام روز در شهرِ بغضهای فروخورده پیاده راه رفته بود و حالا اندوه شب از راه رسیده بود.
باید برای معاشقه با دردها و خاطرهها آماده میشد .
از حمل جنازه ی هوشیارش خسته شد، نشست روی جدول..
صف مورچهها که دنبالِ چیزی میرفتند را به یک سوراخ هدایت کرد و به این فکر کرد که شاید رها کردن در اوج خواستن خودش دوای آینده باشد ....
چشمهایش را بست و در سکوت غمبار خیابان به جیکجیک پرندگان گوش داد که داشتند سرنوشت انسان را مسخره میکردند...
1403/6/18