
تنها بودم؛ در آن اتفاقی که ذرهذره داشت به تجربه هولناکی تبدیل میشد. کسی برای همدلی جلو نمیآمد، انگار همه مشغول زندگی بودند و من مشغول مُردنام. بیتفاوتی مثل غبار روی همهچيز و همهکس نشسته بود، چه من فریاد میزدم و چه به سکوت ادامه میدادم. یک پردهی ضخیم روی چشمهام بود و شاید حق داشتم چون ظرفیتم برای اندوه و غم پر شده بود و فقط میتوانستم جلوی پایام را ببینم که دیگر زمین نخورم تا زخمی به زخمهایی که داشتم، اضافه کنم. اما همین که اندوه جای خودش را در هزاران حفرهی درونم پیدا کرد و مرهمی برایش ساختم که حاصل در آغوش گرفتن پیوستهی خودم بود، آن پرده ضخیم، نازک و نازکتر شد و توانستم آدمهایی را ببینم که همیشه دوستم داشتهاند. اگر صدایشان میزدم جلو میآمدند، اگر حرفی داشتم گوش میکردند و اگر دست و آغوش و شانه میخواستم، دریغ نمیکردند. موضوع فقط خواستن خودم بود. میخواستم باشند یا نه؟ میخواستم یکتنه جلوی همهچیز بایستم یا دیگران را دعوت کنم که دستم را بگیرند؟ من همیشه تنهایی را انتخاب میکنم. اما برای همه اینشکلی نیست. میدانم.