ویرگول
ورودثبت نام
سمیرا مقیم پور بیژنی
سمیرا مقیم پور بیژنیروایتگر لحظه‌هایی که آرام می‌آیند و دیر می‌روند. می‌نویسم تا صدای درونم را بلندتر بشنوم؛ شاید تو هم صدای خودت را پیدا کنی.
سمیرا مقیم پور بیژنی
سمیرا مقیم پور بیژنی
خواندن ۱ دقیقه·۱۷ ساعت پیش

روایت های دل |دلش باران می‌خواست

جمعه‌ها تنها دلخوشی و روز تعطیلش بود.
بعدِ روزهای کاری، حس فرسودگی به او غلبه می‌کرد؛ اما با ته‌مانده سوختی که برایش مانده بود تلاش می‌کرد به زندگیش معنا بدهد.

همیشه وقتی مضطرب می‌شد، عادت داشت کنار پنجره اتاقش بایستد و نفس عمیق بکشد.
پنجره‌ای تمام‌قد که سال‌ها مثل یک رفیق قدیمی کنارش مانده بود؛ جایی برای فرارهای کوچک… برای فاصله گرفتن از اضطرابش و برای تماشا کردن ریتم زندگی پشت شیشه.

امروز دلش می‌خواست حس کند ارزشمند است. خیلی وقت بود که دور و اطرافش از آدم‌ها خالی شده بود.
با دودلی مخصوص آدم‌های وسواسی، بالاخره تصمیم گرفت.
به خودش رسید.
رژ پاییزی که تازه سفارش داده بود زد و به یک کافه در مرکز شهر رفت.

با تردید و کمی خجالت روی صندلی نزدیک پنجره نشست.
این اولین باری بود که تنها، با خودش، در چنین جایی خلوت می‌کرد.
یک مهمانی تک‌نفره با چاشنی خیال…

دلش باران می‌خواست.
باران شاید حس‌وحال آن لحظه را برایش ارزشمندتر می‌کرد.
چهره شهر خاکستری، غبارآلود و غم‌بار بود. انگار آسمان هم دلش پُر بود اما قصد باریدن نداشت.

پاییز امسال، برایش شبیه یک خانم میانسال رنج‌کشیده بود که انگار نامرئی است؛
گوشه‌ای کز کرده و رویش را از همه برگردانده.
پاییز خانم افسرده بود.

دخترک خوب می‌دانست روحیه لطیف و شکننده‌اش چقدر می‌تواند با طبیعت شارژ شود.
وقتی باران می‌آمد، رؤیابافی برایش لذت‌بخش‌تر بود.
قطره‌های باران مثل موهبتی بودند که لازم نبود برایشان بجنگد؛ شامل حال او هم می‌شدند.
وقتی می‌بارید، در اوج ناامیدی کمی حس سرزندگی مثل خون در رگ‌هایش جاری می‌شد.

در آن کافه خلوت با تم چوبی، که بوی قهوه‌اش تمام کوچه را پُر کرده بود، حس تنهایی‌اش کم‌رنگ شد.
خودش بود با خیال باران و رهگذرانی که بی‌آزار از کوچه رد می‌شدند.
شاید بین آن‌ها هم کسی بود که دلش باران می‌خواست.
خودش را مثل بقیه می‌دید؛
حتی مثل پاییز نامرئی امسال، با قلبی پُر اما ساکت.

نگاهش را از پنجره برگرداند.
قهوه‌اش را مزه کرد.
هنوز داغ و خوش‌طعم بود.

تنهاییداستان کوتاهپاییزخودآگاهیباران
۹
۹
سمیرا مقیم پور بیژنی
سمیرا مقیم پور بیژنی
روایتگر لحظه‌هایی که آرام می‌آیند و دیر می‌روند. می‌نویسم تا صدای درونم را بلندتر بشنوم؛ شاید تو هم صدای خودت را پیدا کنی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید