مادری نوشته بود: 《دختر خردسالم بعد از ۱۳روز بستری در بیمارستان و جنگیدن با سرطان به خانه برگشته است. ببینید چطور خواهر و برادر بزرگترش از او استقبال میکنند.》
این اتفاق را ضبط کرده بود. تماشا کردم. منقلب شدم. خواهر و برادرش دو کودک تقریبا ۸، ۹ ساله بودند، که اشک و خندهشان توأم شد. خواستم بنویسم. دیدم نمیشود. احساس کردم لکنت دارم. نمیدانم؛ من الکن هستم؟ یا زبانِ ساختهی بشر؟ یا واژهها کنار این عظمت، حقیر به نظر میرسند؟ به نظر نه، حقیقتا حقیر هستند.
پس چطور میشود شرح داد؟ این احمقانهترین سوال ممکن است. این جنس چیزها که شرحدادنی نیست. هر شرحی برایش حقارت است. تنها میشود چیزی از جنس خودش، یا با تخفیف، همرنگ خودش کنارش گذاشت. مثل همین موسیقی، مثل کمی شعر، مثل یک نقاشی،
مثل یک اثر هنری دیگر. آخر هنر نیز از همین جنس است. این روزهای شومِ تجاوز به ساحت هنر را نبین، روزگاری هنر با عشق آمیخته بوده.
در این مجال کوتاه، سکوت بهتر است. در سکوت فقط تماشایش کن، ببین، این "عشقِ عریان" را ببین...