این نوشته قرار بود یه روزنوشت ساده باشه، که مثل همیشه بیام بگم یک روز دیگه هم بدون تو گذشت در عین اینکه خیلی بهت فکر کردم، بعد دیدم نمیشه در یک آن کلی جمله عاشقانه به ذهنم رسید و گفتم بیام تبدیلش کنم به یه متن عاشقانه. توش بگم چقدر دلم برات تنگ شده، چقدر پشیمونم از اینکه آخرین بار بغلت نکردم و چقدر دوست داشتن تو از همه حسای دیگهم پررنگتره. ولی دیدم نیستی، مهمتر که نخواستی باشی. عیب نداره بالاخره اینم یه تصمیمه، شاید تصمیم بدی باشه از نظر من ولی احتمالا برای تو تصمیم خوبیه. راستشو بخوای بهترم هست برات. من تا الان یاد گرفتم با این تاریکی خودم کنار بیام، میتونم اون همه چرک و کثیفی رو توی خودم ببینم و باز هم کنار خودم باشم ولی نمیتونم تو رو هم به این کار مجبور کنم. فکر نکن من از این آدمای لوسی هستم که میگم من دوست دارم ولی رهات میکنم. نه بابا. من دوست دارم، این چند وقت فکر کنم تو رو از همه بیشتر دوست داشتم ولی نمیتونم مجبورت کنم، نمیتونم بیشتر از این از غرورم مایه بذارم. نمیتونم به زور بیارمت تو این تاریکی و بگم دوستش داشته باش. مخصوصا وقتی انقدر ضعیف و عقب کشیده میبینمت. اگه یکم اهل ستیز و دعوا بودی بیشتر دوست داشتمت، بیشتر باهات حرف میزدم و عاشقت میشدم احتمالا.
الان یکم ناراحتم، چون حس میکنم از دست دادمت. ناراحتم چون حس میکنم ممکنه با یکی دیگه ببینمت، چون شاید یه روز دیگه نبینمت. ناراحتم از این حسرتی که برای بغل کردن و دست کشیدن روی گردنت مونده. امیدوارم این حسرت تا آخر عمرم نباشه. امیدوارم انقدر شجاع باشم که بتونم رهات کنم، که باهات دعوا هم نکنم. امیدوارم بدون حس دوست داشته شدن از طرف تو هم بتونم زندگی کنم.