نگاهم به چهره ی سیاه و قامت خمیده اش دوخته شده که بشکاف افکارم به سرعت یک پلک زدن این اتصال را خاتمه میدهد!
حالا با چشمان بسته هم می توانم تصورش کنم...
چین های روی پیشانی و گودی زیر چشمانش گذر زمان را بیداد میکند.
دلم در آتش اشک هایش میسوزد!
برای جوانی و آرزوهایش...
برای عشق بر باد رفته اش...
و زندگی ای که اشتباهاتش به او تحمیل کرده است!
لبخند خُرد کوچکش شاید کمی تسکین دردهایش باشد. درد های او و قلب من!
ماه آسمان او در دریای آرزوهای خاموشش سقوط کرده و غرق شدهست...
و مدت هاست که حسرت، دنیای تاریکش را تصاحب کرده!