در گردابی بیانتها میچرخم...
و راه برگشت را برای همیشه گم میکنم!
از انتهای این راه بی پایان، آوای خندههایم،
استخوانهای ریز درون سرم را نوازش میکند!
درخشش فیروزهای رنگ خزر، نیلی وهم انگیز شب را منعکس، و غار نمور ذهنم را از ستاره پر میکند!
گوی های ریز و درشتی که ذرات هوا را در وجودشان پنهان کردهاند، یک به یک از دهانم خارج شده، پوست نازکشان را از هم میدرند و در سکوت محو میشوند!
مایع حیات سلول به سلول زندان تنم را در بر میگیرد.
لولای زنگ زده قلبم توان از کف میدهد و با سکنا گرفتن بلورهای حیات بخش در خانه خالی دلم؛ از حیات در این دنیا ساقط، و از غرق شدن دوباره در چشمهایش برای همیشه محروم میشوم!
روی پیشانیم سیاه شده
دستمال سپید مرطوبم
دارم از دست می روم اما ...
نگرانم نباش ! من خوبم !
هیچ حسّی ندارم از بودن
تیغ حس می کند جنونم را
دارم از دست می دهم کم کم
آخرین قطره های خونم را
در صفِ جبرِ خاک منتظرم
اختیار زمان تمام شود
زندگی مثل فحش ارزان بود !
مرگ باید گران تمام شود !
از سرم مثل آب می گذرد
خاطرانی که تلخ و شیرین است
زندگی را به خواب می بینم
مرگ ، تعبیر ابن سیرین است !
در سرت کلّ خانه چرخیدن
توی تقدیر ، در به در گشتن
هیچ راهی برایِ رفتن نیست
هیچ راهی برای برگشتن
خودکشی بر چهارپایه عشق
مثل اثبات ، دال و مدلولی است
نگرانم نباش ... من خوبم
مرگ یک اتفاق معمولی است !
- یاسر قنبرلو -