
به جنگل، زمین سبزِ خدایان پا میگذارم و این بار خود را بالاتر از تمام سروها و درختان کاجی میبینم که در حصار شاخههای درهم تنیدهشان محبوس گشتهام.
بلندی سرو بیحاصل را چه سود؟ وقتی توان انتخابش به اندکیِ زادهای نو ست.
رعناییِ درختان سیب را چه سود؟ آنگاه که توانایی انتخاب اینکه سیبهایشان بر سر که واژگون شوند و گلبرگِ شکوفههایشان بر روی غبار کدام سنگ قبر پر پر شوند را ندارند...
با همین قدِ کوتاه، ارادهام در برابرشان قد بلندی میکند و با غرور فخر میفروشد.
که بر خلاف آنان، من انتخاب میکنم که میوهی کدام درخت را بچینم و ریسمان در هم تنیدهی افکارم را از کدام شاخه بیاویزم و تاب بخورم.
در حالی که همجوارِ باد میرقصم، به این میاندیشم که ادبیات چه شاعرانه دروغ میبافد و ناتوانیِ درختان را به سخاوتشان، تعبیر میکند.
تابِ اندیشه و خیالاتِ بچگانهام که ساکن میشود، غرور جایش را به شرمی عمیق میدهد. که از لابهلای بافت موهایم سر میخورد و در دلم میریزد؛
ارادهی خداوند بر روی کودک لجباز غرورم سایه میاندازد. و من شانههای خدا را میبینم که در میان شاخه درختان از خنده،
میلرزد...
۱۴۰۴/۰۹/۰۸
به وقت دومین باران، که قطراتِ نبودنش، پنجرهی نگاه را خیس میکند.
؟