ویرگول
ورودثبت نام
کمند...
کمند...نوشته‌های یک تناقض
کمند...
کمند...
خواندن ۳ دقیقه·۸ ساعت پیش

مرگِ قاطعانه‎‌ی تدریجی...

انگشتانم کیبورد را لمس نمی‌کنند، چنگ می‌زنند! نمی‌نویسند، زخم می‌زنند. مثل زبانم که امروز روحی را زخمی کرد....

من یه عوضیم! و این حقیقت را حتی مرگ هم نمی‌شورد!

شعار، شعار، شعار!

پوچی بی عمل!

ادبیات فخر می فروشد و دروغ می‌بافد. حقیقت؟ حقیقت چیز دیگری‌ست! من می‌دانم!

می دانم می دانم می دانم می دانم.

من قلبش را شکستم! قلبی را که برای من می‌تپید. قلبی که خون را در تنی پمپاژ می‌کرد، که خود را به فراموشی سپرده،

همه، من بود!

من بی لیاقت احمق! با منطقی احمقانه‌تر احساسش را زیر سوال بردم و کاش...

کاش امشب بمیرم، همانطور که دخترانمان که همه شبیه من بودند، پیش از تولد مردند.

من قاتلم. قاتل خوشبختی. و زین شب محکومم، به همان خوشبختی لعنتی‌ای که

نمی‌دانم به چه...

اما فروختمش!

نوشته‌ی پای همه چیزش ایستاده‌ام را به یاد داری؟ حقیقت داشت...فقط به واقعیت نپیوست.

من دروغ نگفتم، فقط بیش از حد و بی‌حمانه صادق بودم...

صداقت گناه نیست. هست؟ صداقت نه...ندامتِ پس از شقاوتِ پس از صداقت چطور؟

دلتنگیِ پس از سخاوت چطور؟ سخاوت در عشقی که دیگر مثلش نمی‌آید. و من با تمام این درد، نمی‌دانم پای چه چیز این زهر که ذره ذره تنم را می سوزاند ایستاده ام.

تصمیمم قاطع بود. آنقدر که قانع شدی و من رشته رشته اعصاب قلبم را قطع کردم. اما هنوز درد دارد...

اعصاب خود مختار قلبم از من دستور نمی‌گیرند. تصمیماتم را با تپش‌های مداوم و بی امان خود زیر سوال می‌برند.

بی‌رحمانه نیست؟ اینکه آغازگر این قاطعیت من بودم و مخالفش تو، و حالا بیشترین درد را من می کشم، برخلاف تو.

برخلاف تو؟‌

حداقل تو با تردید دست و پنجه نرم نمی‌کنی. دردمان برابری نمی‌کند. غم تو بیشتر است و زجر من_که از تردید می‌آید_ بیشتر.

نامردی‌ست. لامروت!

من با این حجمِ هجومِ خاطرات بی انتها چه کنم؟:)

نُه ماه بعد، از ده سال بعد بهتر است، نیست؟

گمان می‌کردم که این "ای کاش ها" زجرآورترین شبه جمله‌ها اند که بشریت را از درون می‌جوند و در تالاب حسرت غرق میکنند؛ اما حقیقت ندارد.

" شاید" کشنده‌تر است....

اینکه شاید آینده‌ی آرام‌تری در انتظارمان بود، اگر من نمی‌رفتم.

شاید تصورات وحشتناک ذهنم به حقیقت نمی‌پیوستند...

و شاید ما با آن هزاران آدمِ غمگینِ گذشته، فرق می‌کردیم.

نمی‌دانم. دیگر برای این حرف ها دیر است. کار خودم را کرده ام. آب از سر که هیچ، از انتهای چوبه‌ی دار ام هم گذشته‌ست...

اگر این نوشته کاغذی بود، گمان می‌بردند در باران نگاشته‌ام. شاید جوهرش مثل اشک‌هایم بر چهره‌ی کاغذ می‌غلتید و خواندن کلماتش را دشوار یا حتی ناممکن می‌ساخت. شاید، در آن صورت همه چیز بهتر بود. شاید در آن صورت همه‌ی حرف هایی که هنگام گریه نوشته بودم را نمی‌خواندی.

حالا که خواندی و آب، از سر همه ما گذشته‌ست.

هم من و هم نوشته‌هایم.

هم من و هم غصه هایم. هم من و هم تو.

هم تو؟

حالت چگونه‌ست جان من؟ به قول خودت پای معرفتت ایستاده‌ای یا به من نفرت می‌ورزی؟

کاش مورد دوم حقیقت داشته باشد. وگرنه شاید‌های مورد اول مرا می‌کشد!

حالا تنهای تنها‌ ام. مثل نوشته‌هایم.

نگو تو هم تنهایی. تو دخترت را داری، همانی که گفتی خون تو در رگش نیست، اما هم نام من است. منی که پس از تو از عنوان خویش نیز گریزانم. اسمم را وقتی دوست داشتم که تو صدایش می‌کردی...

حالم از خودم هم می‌خورد.

کاش همه‌ی خودم را بالا بیاورم.

آدمیزاد هیچ گاه مامن خوبی برای خود نبوده‌ست.

و من علاوه بر خود، حتی نتوانستم مامن خوبی برای تو باشم.

کسی که تمام هستی اش را پناه من کرده بود.

متاسفم...

_مُردم از دست سکوت! یکی فریاد بزنه...

جداییدلنوشتدلتنگیادبیدلنوشته
۵
۰
کمند...
کمند...
نوشته‌های یک تناقض
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید