ویرگول
ورودثبت نام
کمند...
کمند...نوشته‌های یک تناقض
کمند...
کمند...
خواندن ۱ دقیقه·۲ ماه پیش

من خوابم.


چیزی از درون در تلاش است پلکم را چون کرکره‌ی مغازه‌ای پایین بکشد. اعتنایی نمی‌کنم، صدای فریاد آن چیز کوچیک که در حفره‌ی چشمم پنهان است، در سرم می‌پیچد و پیشانی ساکنم را اندکی به جنب و جوش انداخته و دردناک می‌کند.

تمام اجزای پیکرم یک صدا واژه‌ای را می‌خوانند؛ گویی در تلاش‌اند که با این همبستگی، مرا تسلیم خود کنند تا به مقصودشان دست یابند.

"خواب"، تنها محرکی‌ست که بی‌درنگ قلمم را گرم می‌کند.

به رخت خواب می‌روم_ تو را نمی‌بینم_ جای خالی‌ات بیداد می‌کند. قلمم می‌سوزد و چشمانم از سرما سرخ می‌شوند و شکوفه می‌دهند؛ گویی خارشان در دستانم فرو می‌رود که قلم به سختی روی کاغذ می‌نشیند.

با خیالم قهر کرده‌ای؟

مرا خوابم کن و بگذار تو را در رویاهایم ببینم؛ حتی به دیدن دوباره‌ی تو در لحظه‌ی رفتنت نیز، راضی ام.

قسم می‌خورم این بار فریاد نمی‌زنم که من،

بیدارم.

دلنوشتهدلنوشتادبیخواب
۱۱
۳
کمند...
کمند...
نوشته‌های یک تناقض
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید