جلوی مرگ ایستادن،
به تنهایی سخت است
با دستانی خالی،
چگونه به دشمنان در سایه،
هجوم آورم؟
زندگی،
دریای بیپایانیست
که در آن شنا میکنم،
گاهی غرق، گاهی زنده در حال حرکت،
اما خسته در میان امواج دو قطبی
که هیچ ساحلی نمیشناسم.
همه چیز در من
متناقض است،
روز و شب
در درونم همزمان میدرخشند.
خودم را در آیینه
گم میکنم،
و
دستهایم از سنگ
چگونه با این دستان خالی
در برابر تند بادها مقاومت کنم؟
هر روز یک جنگ است
با قلبی که نمیداند
در کدام طرف ایستادهاست.
و
هر قدم یک سوال
چگونه پس از سقوط
از منجنیق زمان زنده بمانم؟!