من همیشه فکر میکردم که میشه عاشق هرچیزی باشیم که داریم، فکر میکردم باید کنار اومد، باید پذیرفت. فکر میکردم زندگی که قرار نیست همیشه همونی باشه که ما میخواییم، برای هرچیزی که خواستم خیلی تلاش کردم، برای خیلی چیزهایی که دوست داشتم دیر تلاش کردم و نتیجه دیر تلاش کردنم همین شد که الان ندارمشون، سالهاست برای داشتنی تلاش میکنم که با تمام قلبم میخوام، تمام احساسم رو گذاشتم برای این داشتن، اما ندارم. این نداشتن، لیاقت منه آیا؟ الان میفهمم اشتباه کرده بودم، باید چیزی رو داشته باشم که عاشقشم، اما بازم دیره، دیر شده برای داشتن اونی که عاشقشم، شاید یه روزی خیلی دور، شاید هیچوقت، کی میدونی چی قراره بشه، کی میدونی قصههای پر غصهی ما کجا قراره تموم بشه، کی میدونه اصن چی قراره که بشه...
خیلی شنیدم که حرفهای نگفته آدمها، درونشون غده میسازه، این غدهها بزرگ و بزرگتر میشن، اوایل فقط شکل بیماری های کوچیک توی بدن پیدا میشن، اما کم کم همه این نگفته ها میشه یه درد بزرگتر، میشه یه بیماری بدتر، اینقدر بد که شاید جونت رو بگیره. من شاید وسط این مسیر باشم، شاید اولش، شایدم اصلن توی این مسیر نباشم، اما اینقدر پر شدم از حرف زدن که سکوت تنها بهونهی من برای گذر کردن از این روزهای زندگیم شده. شاید وقتی 20 سالم بود هرگز تصور نمیکردم امروز اینجا اینجوری کلاف سردرگم زندگیم رو تو دستام گرفته باشم. اما حتمن اشتباهات من، عاقبتم رو اینجوری شکل داده.
همه اینارو گفتم که برسم به این قسمت، مدتهاست فکر میکنم که آرامش یعنی چی؟ اصلن چجوری میشه آرامش رو پیدا کرد، آرامشی که درون من باید باشه کجاست؟ آرامشی که باید پیداش کنم چیه که اینقدر از من دور شده که نمیتونم به دست بیارمش.