به نام خدا
هر صبح، پیش از آنکه آفتاب از پشت دیوارهای بلند شهر سرک بکشد، او با انگشتان نحیفش نامی را بر کاغذی کهنه مینوشت. نامی که شب پیش در خواب دیده بود، یا شاید در زمزمهی باد شنیده بود. نامها میآمدند و میرفتند، مثل پرندههایی مهاجر. گاهی «آریانا» بود، گاهی «نیسا»، گاهی فقط یک حرف بیصدا. نام ها می آمدند تا از آن او شوند، اما چیزی در دل دخترک می دانست که هیچ یک از آنها از آن او نخواهند بود. اما با این حال، نام ها را می نوشت تا شاید روزی، نام خود را درمیان آن کلمات سوار بر باد پیدا کند.
شهر، شهری بی خاطره بود. اما اینبار متفاوت از قبل. شهری که زمانی زندگی در آن جریان داشت و خاطره ها در آن چرخ میزدند، حال، تبدیل شده بود به شهری متروکه و بی خاطره، شهری فراموش که شده که تنها شهروندش او بود و تنها مسافرش باد؛ اما امروز، بخشی از شهر تغییر کرده بود. دیوار بخشی از شهر دیگر مانند شهر خاکستری و بی روح نبود، رنگی بود! به رنگ های بهاری و زیبا بود. کلمه ای بر روی دیوار نوشته شده بود، کلمه ای که با رنگ های زرد و سبز و قرمز و آبی تزئیین شده بود! کلمه ای که دخترک میدانست چیست و از آن کیس. کلمه ای که هربار با نوشتن نامی که باد، باخود می آورد به یادش می افتاد و بیش از پیش، مطمئن می شد که آن کلمه از آن اوست! کلمه ای که نامش بود، هویتش بود و گذشته و خاطراتش را با خود داشت. نامی که باد جرعت آوردنش را نداشت، و حال دیوار بی روح شهر، مسئولیت نشان دادن نامش را بر عهده گرفته بود، و با آن جان گرفته بود. نامی که به زیبایی بهار بود. دخترک، به سمت دیوار رفت، و بر روی نقاشی های دیوار دست کشید. بر روی نامش و با خود تکرارش کرد، «آرورا». خندید و با خود فکر کرد، دیگر لازم نیست نامش را بر روی تکه کاغذی بنویسد. با خودش فکر کردم من آرورا هستم، دختری از شهری متروکه، با نامی به محکمی دیوار های شهر... .
