پروانهای در کف دستانم جان داد
برگرفته از «زوربای یونانی» نوشته نیکوس کازانتزاکیس
صبحی آرام و مهآلود بود. در دل جنگل، کنار درختی کهنسال، چشمم به پیلهای افتاد؛ درست همان لحظهای که پروانهای در درونش، در تقلای شکافتن قشر ظریف پیله بود.
با شوقی کودکانه ایستادم و نگاهش کردم. انتظار کشیدم. زمان گذشت، اما پروانه درنگ میکرد، گویی هنوز لحظهاش نرسیده بود. من شتاب داشتم، صبرم ته کشیده بود.
با شوقی خام و بیتاب، خم شدم. نفسم را بر پیله دمیدم، آن را گرم کردم، امید داشتم زودتر رهایی یابد. و معجزه رخ داد؛ پوسته پیله ترک برداشت، پروانه خزید، نفسزنان و لرزان، تن ضعیفش را به بیرون کشاند.
اما چیزی درست نبود. بالهایش بسته مانده بودند، جمعشده، خیس و ناتوان. با همه توان تلاش میکرد آنها را بگشاید، اما موفق نمیشد. من که خود را ناجی میپنداشتم، حالا تنها نظارهگر جاندادن موجودی بودم که به زندگیاش شتاب داده بودم.
بلوغ، نیازمند صبر بود. باز شدن بالها باید در پرتو آرامش خورشید رخ میداد، نه در حرارت نفس بیتاب من.
پروانه، مایوس و بیرمق، تکانی خورد، و در کف دستم، جان داد.
آن روز آموختم که گاهی، بیصبری، و کمک بیموقع، میتواند ویرانگر باشد. هر شکوفایی، زمانی دارد. هر پروازی، آمادگی میطلبد. و گاه، بهترین کاری که میتوان کرد، صبوریست.
✍🏻 نویسنده: ابوالفضل مهرزاد
#صبر