مسعود مهاجر
مسعود مهاجر
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

باغچه کوچک خانه مادربزرگ: داستانی کوتاه درباره تنهایی

سردم است. دستم دارد از سرما می‌سوزد. کمی در جایم تکان میخورم. نمیدانم دستم کجاست. پتو را از روی صورتم کنار می‌زنم. چه خواب سنگینی! دستم از پتو بیرون مانده. هوا سرد است. دیشب در خانه‌ی مادر بزرگم خوابیده‌ام. وسط اتاق نشیمن، میان ردیف همه عموها و پسر عموها و شوهر عمه. دیشب همه دور هم بودیم، پیش مادربزرگم. همه هنوز خوابند. با هر زحمتی که هست از جایم بلند می‌شوم تا بروم و دست و صورتم را بشویم. سرم سنگین است و چشم‌هایم از پف زیادی به زور باز می‌شوند.

از دستشویی بیرون میایم و به آرامی در را پشت سرم می‌بندم. ساعت باید شش یا هفت باشد. می‌روم تا به گل‌های حیاط سری بزنم. در راهم به سمت در خروجی از لای در نیمه بسته به داخل اتاق نگاهی میاندازم. آنجا هم همه خوابند. دخترهای خانواده در کنار عمه و مادرم، هر کدام در گوشه‌ای ولو شده‌اند. حتما دیشب تا دیروقت مشغول شب نشینی بوده‌اند. بعد از در پر از شیشه‌های مات رنگارنگ از راه پله سرد می‌گذرم تا به حیاط برسم. حیاط آفتابی، گرم‌تر است. پا برهنه بیرون میروم. حیاط پر از بوی بوته بزرگ یاسی است که روی دیوار را پوشانده. گلدان‌ها حاضر و آماده برای آب روی لبه باغچه صف کشیده‌اند. از پله پایین می‌روم و طرف باغچه راه میافتم. توری که پسرعموهایم برای والیبال وسط حیاط آویزان کرده‌اند مرا یاد یوسفی میاندازد. دوست دبیرستانم. اما خاطراتم با او سال‌ها بعد اتفاق میافتند.

بعد از ظهرها باهم مسیر طولانی‌ای را پیاده به سمت خانه طی می‌کردیم. هیچوقت او را به عنوان دوست واقعی خود نمی‌شناختم. او بیشتر رفیق و همکلاسی‌ام بود. در واقع حتی راه خانه‌هایمان هم یکی نبود. چون برحسب اتفاق بغل دستی من شده بود و کسی را بجز من نمی‌شناخت، راهش را کلی دور می‌کرد تا بتواند مسافتی را هم مسیر من باشد. آخر همان سال پدرش به شهری دیگر منتقل شد و او از مدسه ما رفت.

آخرین باری که یوسفی را دیدم در امتحان شهریور تاریخ بود. هر دو تاریخ را افتاده بودیم. ورقه‌ام را زود پر کرده و تحویل داده بودم. در حال بیرون رفتن از سالن امتحان به او در پشت سرم نگاهی کردم که سرش را بالا آورده بود با چشمانش به من علامت‌های نا مفهومی می‌داد. می‌دانستم که این آخرین باری خواهد بود که او را می‌بینم. اما سرم را پایین انداختم و بدون خداحافظی گذاشتم و رفتم.

از سال بعد در مدرسه دوره‌های کوتاهی را به نوبت با محسن و بهروز وقت می‌گذراندم. آنها هم بر حسب تصادف با من دوست شده بودند. محسن را که آن سال تصمیم گرفته بود به جای تاکسی سواری، پیاده به خانه برگردد را چند بار در راه دیدم و از دو سه روز بعد دیگر هر روز با هم برمی‌گشتیم و او درباره دعواهایش در پارک محله‌شان برایم قصه می‌بافت. بهروز در یکی از کلاس‌ها همگروهی من شده بود. چون همه بچه‌های دیگر قبلا گروهبندی کرده بودند و انتخاب دیگری وجود نداشت. یکروز قرار گذاشتیم در کتابخانه ناهار بخوریم و همانجا کار گروهی را یکسره کنیم. از آن موقع به بعد هر روز باهم در کتابخانه ناهار می‌خوردیم. بعد از کنکور هیچکدام را دوباره ندیدم. خیلی وقت‌ها خودم را مثل پیرمردی می‌دیدم که در گذر سالیان دوست‌های خود را یکی بعد از دیگری از دست داده و حالا با خاطراتشان تنهاست.

خیلی وقت‌ها هم نظرات عجیب و غریبی از آدم ها شنیده‌ام و به جای در میان گذاشتن نظر خود با آنها فقط در سکوت سرم را به نشانه تایید تکان داده‌ام. خیلی پیش آمده که موقعیت‌های مناسبی برای گرم گرفتن با آدم‌ها را به هم بزنم و در عوض در تنهایی به ریش دنیای بی معنا که دستش برایم رو شده بخندم. علی، پسرخاله‌ام، چند سال دیرتر از من به دنیا آمده و تمام مراحل تحصیلی را بعد از من طی کرد. من همیشه بزرگ‌تر از او بودم و وجود او پر بود از سؤالات مختلف. ولی من هیچ وقت جوابی سر راست و درست به او ندادم و به هر بهانه‌ای او را از سر خودم بازکردم. علیرغم اینکه از بچگی دوست داشتم همه چیز را برای همه تعریف کنم و توضیح بدهم.

اولین بار که لیلا را دیدم توجهم چندان به او جلب نشد. بعدها بود که به او علاقه‌مند شدم. او همیشه در دسترس بود. هر وقت لازمش داشتی با آغوش باز منتظرت بود. تک تک لحظه‌هایی که با او گذراندم مثل خوردن آب چشمه سبک و دل نشین بود. آرامشی در اطرافش وجود داشت که به من اجازه می‌داد لبخند منصوعیم را کنار بگذارم و چهره واقعی خود را نشان بدهم. اما نه به اندازه‌ای که عمیق ترین عادت خود را کنار بگذارم و احساس واقعی خود را به او بگویم.

سکوت من ادامه یافت و بالاخره لیلا هم گذاشت و رفت، بدون خداحافظی. نمیدانم زندگی واقعا معنایی دارد یا نه. اما من تمام تلاشم را کرده‌ام تا با بی اعتنایی خود، خلافش را ثابت کنم. من وابستگی‌های بدوی انسانی را پشت سر گذاشته‌ام و اکنون در تنهایی به گل‌های یاس باغچه خیره شده‌ام، در حیاط خانه‌ای که دیگر وجود ندارد.

داستان کوتاهداستانتنهایینوستالژیرویا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید