ویرگول
ورودثبت نام
مسعود مهاجر
مسعود مهاجر
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

صحبت کردن با آدم‌ها: یک خاطره و یک نگاه

داشتیم در مورد گلشیفته صحبت می‌کردیم؛ گلشیفته فراهانی. از اینکه چطور آدمی بود و چهره‌اش چقدر ایرانی بود و از رفتنش. از این که رفتن پاک کردن صورت سؤال است و اینکه ما هم میتوانیم رفتن همدیگر را تحمل کنیم یا نه. او داشت با بازیگوشی و کمی شرم می‌گفت که چقدر گلشیفته را دوست دارد که مهدی پرسید: «چطوری شد؟ دخترها که نمیتوانند دخترها را دوست داشته باشند!». کلی خندیدیم. مهدی حرف ما را نمی‌فهمید.

برگشتم رو به پنجره و چنارهای خیابان را نگاه کردم. گرمای بامزه‌ای بود؛ او آدم خیلی ویژه‌ و با سواد و درکی نبود ولی هنوز هم گاهی برای وقت‌هایی که کسی گوش می‌کرد و صادقانه جواب می‌داد دلم تنگ می‌شود. یا حتی برای وقت‌هایی که اصلا کسی بود که بخواهم مهار‌ت‌های شنیداری و درک مطلبش را امتحان کنم!

خاطرهداستانداستان کوتاهتنهایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید