اینجا چقدر تاریک است! تاریک و نمور. سخت و سنگین است ولی صدا درش نمیپیچد. نه مثل غار یا حمام. هوا آنقدر گرم و توپر است که صدا را در دل خود خفه میکند. جوری که هر چقدر فریاد بزنم هم صدایم به جایی نمیرسد. به نظر میاید درون دالانی گیر افتادهام؛ دو دیواره سیاه بلند در دو طرفم است که در پیش رو و پشت سرم یک راه باریک ساخته.
شروع به راه رفتن میکنم. از دوردست صدای کم رمق یک آژیر به گوش میرسد و در زمینه آن غرشی خفه و ممتد جریان دارد. نه مثل غرش آتش، پر جوش و خروش. بلکه مثل مانند صدای دریا: حرکتی بی اندازه و بی پایان. گرچه صدا آرامش و نرمی آب را ندارد. به جایش سخت است و دردناک. مثل آهن. انگار زیر زمین یک هیولای فولادی نشسته که داخل شکمش پر از آتش است، آتش پای در بند. و صدها کارگر با بیلهای خود داخل دهانش ذغال میریزند. گرچه نمیدانم چیزی که رویش قدم برمیدارم زمین است یا نه.
پای برهنهام در چالهای پر از آب لجن زده فرو میرود. اطرافم آنقدرها هم خالی نیست. داخل دالان اینجا و آنجا جعبههای بزرگ و کثیفی از جنس آهن زنگار گرفته قرار گرفته است و روی دیوارها هم تا بالا پر است از تراسهایی که با نردبانهای فلزی سیاه به هم وصل شده.
در انتهای مسیر روشنایی کم رمق سبز و صورتی دیده میشود که به واسطه آن سایر چالههای آب پیش رویم قابل مشاهده است. چند قطرهی ریز آب روی سرم فرود میآید. اینجا باران مثل قیر است. جلوتر میروم. روشنایی روبرو مربوط به مغازهی اغذیه فروشیای است که روی تابلواش حروف نامعلومی نوشته. بجز فروشنده بی حوصله که پشت پیشخوان ایستاده کسی آن اطراف نیست.
روی پیاده رو چندین تکه کاغذ مچاله افتاده و پشت ویترین فروشگاه دایره متنوعی از حیوانات دریایی عجیب و غریب با نظم و ترتیب چیده شده است. هر کدام تعداد زیادی دست و پا و شاخک رنگارنگ نیزه مانند و چشمان سیاه ورقلمبیده دارند. بیشتر که نگاه میکنم میبینم آنها دارند تکان میخورند. در واقع هر کدام از آنها داخل سطل کوچکی زنده و سرحال منتظر سرو شدن است.
جلوتر میروم و به فروشنده سلام میکنم. چند لحظه خیره به من نگاه میکند و بعد شروع میکند به درآوردن صداهای درهم و برهم. انگار زبان آدمیزاد حالیش نیست. برمیگردم و به اطرافم نگاهی میاندازم: خیابان پر از چراغهای رنگارنگ ریز و درشت، تا بینهایت ادامه دارد ولی رهگذری دیده نمیشود. در بالا هم ردیف بی انتهای پنجرهها را، شبکه فلزی بزرگ نگهدارنده تابلوها پوشانده. خبری از آسمان نیست. فروشنده اکنون روی پیشخوان نیمخیز بلند شده و با نگرانی و سردرگمی به من نگاه میکند و حرفهای نا معلوم میزند. از خود میپرسم: «اینجا کجاست؟»
اینجا سکونی سخت و سنگین حکم فرماست و همزمان حرکتی آرام و صبور ولی شرور و بی اندازه بزرگ. خیابان در عین وجود تابلوهای درخشان سبز و آبی و سرخ پر از تاریکی است. هیولایی دارد آرام آرام زیر زمین باد میکند که در نهایت همه چیز را قورت خواهد داد. کمرم میسوزد. کسی پشت سرم فریاد میکشد. برمیگردم تا او را نگاه کنم. صورتی در هم کشیده و چاقویی به خون آلوده در دست. حرفهای فروشنده اکنون به جیغ و داد تبدیل شده است اما من چیز زیادی از آن میشنوم. سرم گیج میرود.
دراز به دراز روی زمین میافتم. اطرافم به آرامی در حال سیاه شدن است. خفگی سنگین و دردناک روی زمین دارد روی من جمع میشود تا در زمین فرو بروم. چیزی جز سیاهی وجود ندارد. درد کمرم را احساس نمیکنم. دیگر صدا فروشنده را هم نمیشنوم.