ذهنی برای کارآفرنی شدن (نسخه صوتی اینجا بارگذاری شده است)
کارآفرینی رویایی برای واقعی شدن
ذهنی برای کارآفرین شدن
مجری: به نام خدا. جناب شاهین فاطمی خیلی خوش آمدید به این گفت و گو و تشکر می کنم از اینکه قبول زحمت کردید، من حسب آن توضیحات مقدماتی که خدمتتان عرض کردم به عنوان اولین سوال می خواستم ببینم که اگر بخواهید زندگی تان را به چند فصل تقسیم کنید و قطعا برای عبور از هر یک از این فصول یک نقاط عطفی لازم است که فرض کنید مثلا فصل کودکی به فصلی دیگر معطوف شود، این فصل بندیهای زندگی تان را چه می دآنید و این نقاط عطف که باعث معطوف شدن فصلی به فصل فصل دیگری در زندگی تان چه نقاطی می دآنید؟
مهمان: عرض ادب دارم خدمت بینندگان و همراهآن عزیز هم آوا و سپاس از اینکه این فرصت را در اختیار من قرار دادید تا در خدمت شما باشم و امروز تجربه هایم را در اختیارتان بگذارم. نمی دآنم شاید به این شکل به موضوع نگاه نکرده بودم، ولی چون زندگیمن با زندگی کاریم خیلی عجین بوده و زندگی کاریم را بخش بندی کردم، یک فصل از زندگی من تا سن بیست سالگیست که من آن را کلا جدا می بینم، یعنی من دوران کودکی، طفولیت، جوآنی و تا پایآن دبیرستان و سربازی ام را یک فصل از زندگی ام می بینم و بعد از آن چون زندگی من با زندگی کاریم عجین شد یعنی در بیست سالگی، من هر ده سال آن را یک تقسیم بندی کردم و یک اهدافی برای خودم و برای سازمانم و برای فضای شخصیم طراحی کردم که همیشه راجع به آن فکر می کنم و رویاپردازی می کنم و برنامه ریزی برای رسیدنش می کنم و اینکه چقدر موفق باشم یک موضوع است واینکه چقدر با آن زندگی می کنم برایم لذت بخش است موضوعی است دیگر.
تا پایان دوره ی دبیرستان و سربازی در حقیقت از نظر زندگی خودم یک دورانی بوده مثل بقیه فقط گذراندمش نه خیلی بچه درسخوانی بودم و نه بچه ی تنبلی بودم، یک آدم متوسطی بودم که تلاش می کردم سالها برایم بگذرد و هم خیلی نقطه عطف عجیبی نبوده است علی رقم این که در طول دوره دبیرستان به زندگی کاری و کسب و کار فکر می کردم و برایم جالب بود، حتی خاطره ای که دارم این هست که چون در آن زمان بقالی های سر کوچه نسیه جنس می دادند من شاید ۷ یا ۸سالم بود و وضع زندگی مان خوب بود، پدر من در آن زمان رییس سازمان آب لواسآنات بود. آن زمان برای آنکه به من پول ندهد گفته بود که به شاهین هرچه می خواهد بده من شب حساب می کنم، خب این دوتا ویژگی داشت، یک اینکه پول دست من نمی داد، دوم اینکه می دآنست که من چه می خرم. یادم نمیرود که من چند ماهی به این شکل بود و برایم جالب بود ما هرچه می خواستیم با یک محدودیت هایی از آن مغازه میگرفتیم، ولی بعد از یک مدتی به این فکر افتآدم که من بروم و از آن بقالی که به او آقا ابرام میگفتیم، بسته های پک آدامس میگرفتیم این تقریبا زمانی هست که ۱۰ سالم بود بعد می رفتم آن سمت خیابآن آن ادامس هارا میفروختم و بعد پول بقال را می دآدم یعنی پدر من نمیفهمید که من اصلا چه کار کردم. چرا اینکار را می کردم یادم نیست ولی برایم جالب بود یعنی فکر می کردم که شاید از همان موقع کسب و کار برایم جالب بوده است شاید به پولش نیازی نداشتم و آنقدر پولی نبود ولی این کار را می کردم. تا اینکه بعد یک مدت پدرم فهمید و دعوایم کرد و گفت تو آبروی مرا بردی و کتک و خلاصه این موضوع تموم شد و در دوران دبیرستان هم خیلی دنبال کسب و کار بودم برای همین آدمهایی را دنبال می کردم که بلد بودند پول بسازند، کسب و کاری بسازند. یک گروهی از فامیل هایمان در کار طلا و نقره بودند که برایم جذاب بود، یک گروه در کار ارز و سکه بودند که برایم جذاب بود. دوم دبیرستان بودم و پولهایم را جمع کردم و یک ۱۰۰ دلاری خریدم، چون شنیده بودم دلار گرآن میشود و برای ما دلار از بچگی جذاب بود، فهمیدم که با خرید و فروش آن هست که می توان سود به دست آورد. رفتم بازار فردوسی بفروشم. آنجا بودند گفتم چند میخرید یک عددی گفت و موقعی که پول مرا داد یک هزار تومنی کم داد، من شاید آن موقع نزدیک به ۱۶ سالم بود، شروع کردم به داددو بیداد کردن چون می گفتم اگر الآن پول مرا ندهد دیگر نمی توانم اینجا کاسبی بکنم صراف ها جمع شدند، گفتند چه شده، گفتم این آقا هزار تومان مرا کم داده است بقیه به آن شخص گفتند خجالت نمیکشی پول بچه را می خواهی بخوری خلاصه آن شخص پولم را داد و آن اولین و آخرین باری بود که دلار خرید و فروش کردم. احساس کردم این چیزی نیست که من را ارضا بکند و آن محیط و آن فضا و آن کسب و کار برای من ارضا کننده نیست و برای همین هم همیشه از این کار بیرون آمدم. من از ۱۶سالگی ام با پدرم تنها بودم مادر و خواهر و برادرانم مهاجرت کرده بودند و تقریبا تنها زندگی می کردم و باید روی پای خودم می ایستآدم و خودم غذا آماده می کردم و خانه را مرتب می کردم، و این کارها را با وسواس و احساس مسئولیت زیاد انجام می دادم و هنوز هم همین طور هستم. فکر می کنم احساس مسئولیت از همان زمان در من شکل گرفت.
مجری : معذرت میخواهم این روش های شما برای اینکه در آمدی داشته باشید و مسئولیت پذیری شما از طرف پدر یا سایر اعضای خآنواده مورد تشویق قرار میگرفت یا این موضوع را یک چیز ذاتی در خودتان می بینید؟؟
مهمان : سوال جالبی است که خودم به آن فکر می کنم، که بالآخره کارآفرینی ذاتی، اکتسابی یاد دادنی یا یاد گرفتنی است که در خلال این کار باهم صحبت می کنیم ولی به طور حتم می توانم بگویم که خآنواده، اجتماع و تربیت روی کارآفرینی و روی مسئولیت پذیری فرد بی تاثیر نیست که هم تاثیر مثبت میتواند داشته باشد و هم تاثیر منفی، اینکه محیط به گونه ای واقع شد که من بتوانم مسئولیت بیشتری را بر عهده بگیرم چون همانطور که گفتم از 15 سالگی باید مسئولیت خانه را میپذیرفتم. محیط و فضایی که برایم ایجاد شده بود کمک می کرد که بتوانم انجام بدهم و چون خودم هم علاقه داشتم که تاثیر بگذارم در آن خانه و دیده بشوم و همه چیز مرتب باشد و تشویق های فامیل روی من تاثیر میگذاشت و من می خواستم این تاثیر روی محیط اطراف کوچیک خودم حتی فامیل، خاله، عمه بگذارم برای خودم کمک بود پس در مورد نقش پدر و مادرم هم همینطور، به هرحال پدر من یک مهندس مکآنیک بوده و آدم بسیار خونسردی بوده است و شاید فنی بودن را از ایشان یاد گرفتم. من یک مصاحبه ای با دانشگاه تهرآن داشتم مصاحبه تقریبا مانند مصاحبه ی شما بود ولی تقریبا از 4سالگی شروع شد که تو چه شد که به ساختن عادت کردی؟ گفتم شاید چون پدرم مهندس مکآنیک بوده و ما همیشه در خانه مان دریل و چکش داشتیم و تخته خواب خانمان را نخریدیم رفتیم آهن و دستگاه جوش خریدیم و پدرم گفت باید خودمان اینها را بسازیم. شاید اینها بی تاثیر نبوده است و آن تخت خواب دونفره خودم و برادرم را خودمان ساختیم. من دارم اینها را اشاره می کنم چون معتقدم این ها بخشی از زندگی یک کارآفرین هست و می تواند اتفآقا در سازندگی و اثر گذاری یک کارآفرین تاثیر بگذارد. بنابراین محیط یک خانه و مسئولیت پذیری آن در پرورش یک کارآفرین تاثیر گذار باشد، پس نگاه من از طرف پدر این گونه بود، دیگر اینکه همه چیز را خودمان بسازیم. امروز هم من در خانه ام یک جعبه ابزار دارم که ممکن است در خانه خیلی ها نباشد. چون فکر می کنم اگر چیزی خراب شد اول خودت باید تلاش کنی و اگر بلد نبودی زنگ بزنی یک تکنسین از بیرون بیآید.
مجری: یعنی شما الآن مثلا با این همه گرفتاری که بخاطر کسب و کارتان دارید برای خودتان این وقت را می گذارید که اگر چیزی در خانه خراب شد خودتان درست کنید؟
مهمان:به جای اینکه بگویم وقت می گذارم اینطور بگویم که این بخشی از زندگی من است یعنی یک کار غیر ارادیست وقتی چیزی در خانه خراب بشود من تمرین کردم که اول باید خودم درستش کنم، اگر نمی توانم درستش بکنم به تکنسین زنگ بزنم یا اینکه واقعا خیلی درگیر باشم، از نظر وقت و ذهنی یا اینکه بلد نباشم، که لزوما خیلی چیزها را در تعمیر خانه بلد نیستم ولی فرض زندگی من این است کاری که خودت می توانی انجام بدهی را اول انجامش بده. نمی خواهم بگویم درست است یا غلط چون این فقط فرض زندگیمن است و موضوعاتی که امروز تعمیم می دهم به این معنی نیست که اساسا درست است یا غلط من فقط بخشی از سبک زندگی خودم را می گویم.
مادر من به هنرعلاقه داشت و در خانه خیاطی انجام می داد و گوبلن بافی، لباسهای ما را ایشان میبافت، من یادم است که بعد از رفتن ایشان تا سالها من در خانه گوبلن بافی می کردم وشاید اینها تاثیرات مادری است که به هنر علاقه داشت و تو را به هنر علاقه مند کرده است. برای همین بخش هنر و دیزاین دُرسا در طول این سالها همیشه تحت نظر من بوده است و این هم باز شاید تاثیرات آن سبک از زندگی بوده است. بنابراین باز می خواهم بگویم یک محیط می تواند یک کارآفرین پرورش بدهد یا پرورش ندهد. زندگی من به عنوان یک فرد معمولی گذشت، ولی ساختن و کسب و کار همیشه دغدغه من بود، مخصوصا بعد از دوران راهنمایی این خیلی عمیق تر شد. حتی یادم هست در اوآخر دبیرستان عاشق این بودم که پزشک بشوم بخاطر اینکه پول در بیاورم نه که به این شغل علاقه داشته باشم چون دورانی بود که اوج پول در آوردن پزشکان بود، برایم جالب بود چون گفتم که دلار که به در من نمی خورد و پزشکی چاره ساز هست و من باید بروم و پزشکی بخوآنم، رشته ام هم در دبیرستان ریاضی بود ولی همزمان رفتم و دیپلم تجربی هم گرفتم چون آن زمان می شد دوتا دیپلم گرفت، بعد نزدیک کنکور که شد احساس کردم که من اصلا این رشته را دوست ندارم و من را ارضا نمیکرد و آن معنایی که باید به من می داد به صرف اینکه برای پول ساختن بروم پزشک بشوم معنای زندگی من نبود، چون من دقیقا برای پول ساختن می خواستم پزشک بشوم و هیچ علاقه ای به رشته پزشکی نداشتم بنابراین چون درسم هم خیلی خوب نبود ولش کردم.
مجری: حس کردید ارزش این همه زحمت کشیدن را ندارد ؟
مهمان:بله، چون دیدم که اگر بخواهم فقط بخاطر پول پزشکی بخوآنم و شغلی دوست نداشته باشم و ویژن من نباشد برایم ارزشی نداشت. علی رقم اینکه در دوسال آخر دبیرستان خیلی ذهن مرا مشغول کرده بود و پدرم را مجبور کرده بودم که مرا به کلاس کنکور های تجربی حرفه ای بفرستد، تا بتوانم موفق بشوم، ولی آخرش که شد دیدم نه، جذابیتی ندارد. حالا علی رغم اینکه قبول هم نمیشدم ولی معنا و تلاشی هم برایش نداشتم که بخواهم حتما این کار را انجام بدهم چون فقط به دلیل پول ساختن می خواستم به این شغل بروم. دوران دبیرستان من تمام شد و آن سال هم من کنکور قبول نشدم، بخاطر بازی گوشی ها و کارهایی که در دبیرستان داشتم و رفتم سربازی و وارد دوران سربازی شدم. داستان من از اینجا خیلی تکراری است و خیلی جاها شاید گفته باشم ولی کسب و کار من از همین جا شروع شده است دیگر. یک دوستی داشتم که کارهای چرمی انجام می داد و جا سوییچی های چرمی میساخت، یک روز به او گفتم چقدر قشنگ است و با این ها چه کار میکنی؟ گفت: به دوستانم کادو می دهم، گفتم ۱۲تا را من از تو می خرم، گفت: به چه دردت می خورد؟ گفتم می خواهم اینها را بفروشم، ولی الآن پولی ندارم که به تو بدهم، تو ۱۲ تا برای من بساز، من در سربازی به دوستانم می فروشم.