ویرگول
ورودثبت نام
افرا
افرا
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

گفتگو با شاهین فاطمی بنیانگذار برند درسا (ازدواج و خانواده)

سمت راست: نستوه جهان بین ـــــ سمت چپ: شاهین فاطمی
سمت راست: نستوه جهان بین ـــــ سمت چپ: شاهین فاطمی

ذهنی برای کارآفرنی شدن (نسخه صوتی اینجا بارگذاری شده است)

چند اصل کارآفرینی

ازدواج و خانواده

کارآفرینی رویایی برای واقعی شدن

سرزمینی سپید برای دخترم درسا


ازدواج و خانواده

من این فاصله یک کوچولو بروم به زندگی شخصیم، من از سربازی که آمدم مجبور شدم، به سر کار بروم، بنابراین دیگر دانشگاهم نرفته بودم و خیلیهم بچه درس خوآنی نبودم و خیلیهم دنبال درس نبودم. خب عاشق خانمی شدم و چند سالی بود، می شناختمش، از نزدیکآنم بود و من باید حتما او را می گرفتم وپدرش مخالف بود و می گفت تو سواد نداری، لیسآنس نداری، بعد داداشش آمد، دید پشت بام آن بالا یک اتاق نصف و نیمه داشتم، آن زمان خیلی جذاب نبود دیگر، حالا من را میشناختند، فامیل بودیم، ولی حالا تو که کارگاهت یک کارگاه 15 متری یک پشت بام و شرط گذاشت که تو باید لیسآنس داشته باشی، عجب این وسط ما می خواهیم توسعه بدهیم این ها چه شرطی برای من گذاشتند؟! تو باید مثلا بروی لیسآنس بگیری، آمدم به امیر گفتم من می خوام به دانشگاه بروم. گفت: چی داری می گویی؟ برای چی؟ گفتم: می خواهم زن بگیرم، شرطشآن این است و من باید بروم دانشگاه. گفت: اصلا مگر می شود؟ گفتم: اره این لطف را به من بکن. دقیقا زمانی این اتفاق افتاد من از قبل دانشگاه آزاد را ثبت نام کرده بودم، می دآنستم دانشگاه سراسری قبول نمی شوم دانشگاه آزاد ثبت نام کرده بودم و خوشبختانه آن موقع که این حرفرا به من زده بودند سه ماه مانده بود به کنکور، گفتم: وقت دارم دیگر میروم این سه ماه می خوآنم، تو این سه ماه را به من مرخصی بده یعنی من را فراموش کن، من می خواهم بروم 3 ماه درس بخوآنم. گفت: سه ماه خیلی زیاد میشود. گفتم: باشد من دو ماهه تمامش می کنم، من دو ماهه می روم دانشگاه، تو خیالت راحت باشد. در خانه شروع کردم درس خواندن که دیدم اینطوری نمی شود، اصلا دو ماه کلا وقت دارم و می خواهم مهندسی صنایع هم بخوآنم علت اینکه مهندسی صنایع هم زده بودم برای اینکه فکر می کردم که باید تولید و صنعت و آنها بروم، آن موقع اول کامپیوتر و برق و الکترونیک بود، بعد مهندسی صنایع و عمرآن بود. زمانی بود که این رشته خیلی باب شده بود خیلی ها می رفتند و دو ماهه من باید درس می خوآندم، اصلا نمی شد، غیر ممکن بود. زنگ زدم به یک دوستِ هم دبیرستانیم امیر هوشنگ مطیع زاده، می دآنستم او هم می خواهد کنکور بدهد و اسم نوشته، گفتم: بیا باهم درس بخوآنیم ولی او سر کار می رفت صبح ها سرکارمی رفت، یکی دو روز گذشت، دیدم اصلا اینجوری فایده ندارد، به امیرهوشنگ زنگ زدم اسمش امیر هوشنگ مطیع زاده بود بهش گفتم امیر اینجوری نمی شود، باید کارت را ول کنی، گفت: چی داری می گویی؟ کارم را ول کنم برای دانشگاه؟ گفتم: اره دیگه. اگر می خواهی به دانشگاه بروی باید کارت را ول کنی دیگر، این مسخره بازی ها چیست؟ صبح ها سرکار می روی، بعد ظهر می خواهی درس بخوآنی، من هم کارم را ول کردم، توهم باید کارت را ول کنی. گفت: خب بعد از ظهر میآیم. گفتم نه نمی شود باید از صبح ساعت 4 صبح بشینیم درس بخوآنیم، اینجا هم نمی شود، باید راه بیفتیم برویم یک شهر دیگر درس بخوآنیم، من پدرم یک ویلایی در شمال داشت، سمت محمود آباد گفتم می رویم آنجا می نشینیم، درس می خوآنیم. خلاصه این گفت:نه اصلا همچین چیزی که غیر ممکناست، من کارم را ول کنم بخاطر تو خنگ آیا کنکور قبول شویم آیا نشویم مگر می شود؟ اصلا ما امسال قبول نمی شویم، گفتم: نه اتفآقا باید امسال قبول شویم. آن موقع هم اوج کنکور بود،همه چیز پیچیده و سخت. خلاصه نمی دانم چرا او هم قبول کرد گفت: باشه، من کارم را ول می کنم. ببین هی مذاکره مذاکره ، اصرار، تلاش و ترسیم یک دنیا برای اطرافیآنت می تواند جذاب باشد و گفتم دیوآنه به دانشگاه می روی، تو با دیپلم آنجا استخدام شدی آخرشم هیچی نمیشوی، بیا دانشگاهبرویم، آنجا به تو می گویند آقای مهندس، من برایش دنیای جدیدی ترسیم کردم، گفت: باشد، برویم و باهم بلند شدیم رفتیم شمال، ما 45 روز رفتیم شمال‌ 4 صبح بلند می شدیم درس میخوآندیم تا 12 شب، 4 صبح تا 12 شب 45 روز آنقدر شبیه هم درس خوآنده بودیم اون موقع دانشگاه آزاد رتبه هایش با دانشگاه سراسری فرق داشت. هر دانشگاهی رتبه خودش را داشت. هر دو دانشگاه آزاد مهندسي صنایع تهران جنوب قبول شدیم. رفتم به پدر خانمم نشون دآدم. او هم قبول کرد و ما ازدواج کردیم. هنوز با همسرم هستم و سالها خواهم بود دوتا بچه دارم یک پسر بزرگ دارم که 23 سالش است و یک دختر دارم که 18 سالش است. 24 سالش است البته پسرم تاریخ دقیقش را نمی دآنم خانمم بهتر می دآند، می دونم در همین هول و هوش است، دخترم هم همین 18 سالشه و امسال دخترم می خواهد کنکور بدهد. ایران هستند، پسرم معماری می خوآند و امسال تقریبا سال آخرش است و دخترم امسال می خواهد کنکور بدهد. گفتند ما می خواهیم ایران بمانیم. گفتم میخواهید بروید خارج؟ گفتند: نه ما میخواهیم ایران بمانیم، ما ایران را دوست داریم.

مجری : شما از آن فامیل فاطمی معروفید که اصالتا تبریزی هستند؟

مهمان: نه پدرم اصالتا نایینی است نایین و انارک، من تهرآن به دنیا آمدم، ولی پدرم این ها مال آنجا هستند، البته پدر مادرم اهل کرمان است و مادر مادرم کرمانشاهی است.

مجری:فامیل کرمان؟

مهمان:اهتشام زاده و ناظم پور، اینها 5 تا برادرند، هرکدامشآن، یک فامیل دارند اهتشام زاده، اهتشام پور، اهتشامی، ناظمپور،ناظمی، ناظم زاده نمی دونم چرا؟! برادرهای تنی هم هستند.

مهمان:تقریبا در کرمان و بافت سرشناس هستند، مادربزرگم هم مولوک افشار مال کرمانشاه بود.

مجری:شما هنوزهم در کرمان تعلقاتی دارید؟ ترددی دارید؟

مهمان:کم

مجری:چون من خودم کرمانیم

مهمان:من کرمان را خیلی دوست دارم، اتفآقا می دآنید که آقای ناظمی رئیس اتاق بودند و برادرشآن آقای ناظمی الآن جزو ملاک های بزرگ آنجا

مجری:بله ناظمی ها معروفند.

مهمان:جایتان خالی، در این روزهای کرونایی برای من یک بسته پسته از باغشآن فرستادند، تعلقات من دراین حد یعنی فامیل های دوری دارم، دوستشآن دارم، شیرینی کرمانی را عاشقش هستن، بنظرم مردمان بسیار دوست داشتنی و خون گرمی هستند، بسیار آرام هستند و یک سکوت ارامش بخشی در آن شهر همیشه برقرار است. یک زمانی فکر می کردم شاید بروم کرمان زندگی کنم؛ اولین باری که رفتم کرمان را دیدم گفتم اگر یک زمانی خواستم زندگی کنم، می آیم کرمان زندگی می کنم چون سکوتش را دوست داشتم ولی بیشتر از این متاسفآنه اطلاعات و تعلقاتی ندارم

مجری: بسیار عالی خب می فرمودید تا اینجا اومدین که ازدواج کردید و هنوزهم با همسرتان زندگی می کنید و بچه دارید

مهمان:بله دوتا بچه دارم و زندگی زناشویی من و محکم بودن به من کمک کرد تا امروز شاهین فاطمی اینجا باشه

مجری:چه زمانی ازدواج کردید؟

مهمان:سال 73

محری:ینی 23 سالتان بود

مهمان:بله 23 سالم بود این امن بودن محیط خآنواده در زندگی کاری خیلی می تواند تاثیر بگذارد.

مجری: آن عشقی که با آن ازدواج کردید الآن وضعیتش چطوری است؟ آن چیزی که در قلبتان حس می کردید را میگویم.

مهمان:قطعا کمتر نشده که بیشتر شده است. خانم من اوایل کار می کرد و بخاطر بچه ها کارش را ول کرد، بچه اولم که به دنیا آمد کارش را ول کرد. او هم لیسآنس زبآن بود و در شرکت خیلی خوبی کار می کرد، کارش را ول کرد ولی از نظر من در طول این سالها کار می کرده است کار کردن فقط اینجا نیست، کار کردن هرجایی می تواند باشد و هر نقشی شما می توانی داشته باشی که در زندگی کارآفرین تاثیر بگذارید، پس کار کردن فقط پارتنر بیزینسی تو نیست یا مادر شهرام نبود، بلکه اوهم برای من کار می کرده و من هم برای او کار می کردم او هم روی من تاثیر می گذاشته و من هم روی او تاثیر می گذاشتم، درسته من خیلی کمتر و او هزار بار بیشتر، ولی من می خواهم بگویم کارآفرینی یک سبکی از زندگی است که ما در کنار هم زندگی می کنیم و کار کردن فقط این نیست که همه ما باید آنجا در آن نقطه در آن شرکت کار کنیم و این تصور غلطی است که فکر می کنیم خانمی که در خانه باشد، کار نکرده و فقط من کار کردم و من درسا را ساختم نه اینها، تصورات عقب افتاده ای چون اگر او نبود شاید منهم اینجا نبودم، اصلا یک اتفآقات دیگری می افتاد، حالا بزرگتر، کوچیکترش را کار ندارم، حتما یک اتفآقات دیگری می افتاد و تک تک آدم ها در زندگی تو این نقش را داشتند، حالا یکی یک اپسیلون، یکی یک ذره بیشتر، پس این تصور را هم باید بدآنیم که یک کارآفرین خودش بزرگ نمی شود محیط اطرافش است که بزرگش می کند و ما باید به محیط اطرافمان احترام بگذاریم.


افرادرساهم آواکارخانه نوآوری آزادیسبک زندگی کارآفرینی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید