ویرگول
ورودثبت نام
افرا
افرا
خواندن ۱۴ دقیقه·۳ سال پیش

مصاحبه با شاهین فاطمی بنیان گذار برند درسا (چند اصل کارآفرینی)

سمت راست: نستوه جهان بین ـــــ سمت چپ: شاهین فاطمی
سمت راست: نستوه جهان بین ـــــ سمت چپ: شاهین فاطمی

ذهنی برای کارآفرنی شدن (نسخه صوتی اینجا بارگذاری شده است)

چند اصل کارآفرینی

ازدواج و خانواده

کارآفرینی رویایی برای واقعی شدن

سرزمینی سپید برای دخترم درسا



چند اصل کارآفرینی

معتبر باش

ولی چیز جالب که اینجا وجود دارد این هست که یک کارآفرین باید اعتبار جذب بکند و من تلاش کردم که اعتمادش را جذب بکنم تا برای من ۱۲تا جا کلیدی بدون پول بسازد چون پولی نداشتم به او بدهم و این مهمترین بخش از زندگی یک کارآفرین هست، یعنی کسب اعتماد و من این را شاید بلد بودم یا یاد گرفتم، پس او۱۲تا جا کلیدی برایم ساخت و من چند ماه طول کشید تا این ها را بفروشم، با هر ترفندی، فروختم. وقتی فروختم پول‌هایش را به محمد دآدم. گفت این چیست؟ گفتم پول آن ۱۲ تا جا سوییچی است. گفت: مگر فروختی؟ گفتم: بله. گفت: فکر نمی‌کردم بتوانی، حالا چه کار کنیم؟ گفتم: بیا یک کارگاه راه آندازی کنیم و شروع کرد به خندیدن و گفت ۱۲تا جاسوییچی فروختی و می گویی بیا کارگاه بزنیم ؟ گفتم: اره من جدی دارم صحبت می کنم، ولی اگر تو نیایی من نمی توانم کاری انجام بدهم، چند روزی به من می خندید ولی چون من هر روز می دیدمش و هر روز به او می گفتم ما باید کارگاه بزنیم و هر روز به من می خندید، تا اینکه اصرار من را به این کار دید و یک روز به صورت جدی نشست و گفت واقعا داری می گویی که یک کارگاه بزنیم ؟

مصر باش

می خواهم بگویم مهمترین موضوع تلاش و اصرار هست، در این بازی نه پولی وجود داشت نه تخصص وجود داشت، چون من هیچ سوادی در ساختن و فروختن نداشتم، من فقط اول اعتمادش را جلب کردم و بعد از آن اصرار زیاد کردم که باید این کار را بکنیم، می خندید و می گفت چرا این حرف را می زنی، گفتم اگر ما ۱۲تا فروختیم پس امکان ۱۰۰ تا هم وجود دارد با ریاضی آشنا هستیم و اگر ۱۲ تا شد پس ۱۰۰ تا و هزار تا هم می شود، گفت خب کجا کارگاه بزنیم؟ مگر من و تو پول داریم؟ ما یک دوست هم محلی داشتیم به اسم شهرام در بلوار کشاورز که زندگی می کردیم. خانه ای چند طبقه داشتند. ما می‌رفتیم خانه آنها بازی می کردیم. روی پشت بامشان یک اتاق سی متری داشتند که خرت و پرتهایشان را در آن ریخته بودند. دوست من مهاجرت کرده بود به خارج از ایران ولی چون من مادرم ایران نبود، مادرش همچنآن هوای ما را داشت و گه گاهی غذایی درست می کرد و تماس می گرفت و می رفتم خدمتشان. مثل مادر خودم مهربآن بود و به من لطف داشت. گفتم این اتاق پشت بام مادر شهرام را می‌گیریم، محمد گفت: « نه قبول نمی کند ». گفتم با من و من راضیش می کنم.

از کم شروع کن، یاد بگیر و پیش برو

خلاصه یک شب که برای شام رفتم منزل ایشان همین طور که از شامش می خوردم و تعریف می کردم گفتم: «می‌خواهم اتاق بالا را اجاره کنم و کارگاه بزنم ». گفت: تو غلط می کنی در خانه من کارگاه بزنی. گفتم: نه بی صدا انجام می دهیم و فقط من و محمد هستیم، خلاصه خوشش آمد گفت: خب لوازم من را چه کار می‌کنی؟ گفتم: اینها را جمع می کنم یک طرف اتاق و این سی متر اتاق را به ۱۵ متر تبدیل می کنم و همان ۱۵ متر را به ما بده، خلاصه راضیش کردم و با بزرگواری و نصف آن اتاق را ماهی یک هزار تک تومانی اجاره کردم، محمد گفت: اجاره را از کجا می خواهی پرداخت کنی؟ گفتم: اگر نتوانستیم کاری کنیم از پول تو جیبی مان می دهیم و این ریسک بزرگی نیست .

آغاز فعالیت ما از آنجا شروع شد و من صبح ها سربازی می رفتم و بعد از ظهرها در آنجا کار انجام می‌دادیم. تا اینکه گفتیم کارمان را پیشرفت بدهیم و علاوه بر جاسوئیچی کمربند هم بسازیم، کمربند به دوخت نیاز داشت و ما هیچی از دوختن بلد نبودیم، چرمها را ا از کفاش های محل از چرمهای ضایعاتشآن تهیه می کردیم ولی برای کمربند باید چرم کامل می خریدیم، رفتیم بازار و نمی‌دآنستیم اصلا بازار چرم کجاست، خلاصه با پرس و جو به بازار چرم رفتیم و هیچ چیز از قیمت و فوت و بسته اش نمی‌دآنستیم، در یک مغازه را باز کردیم گفتیم این چرم چند و گفت چند پا می خواهید که ما آنجا فهمیدیم که پا معیار سنجش است، چون معیار سنجش چرم فوت مربع است، گفتم: پا چیه؟گفت: منظورم فوت مربع است، گفتم:محمد معیار چرم فوت است، بعد گفتیم که ما آنقدر می‌خواهیم گفت: نمی شود و باید یک بسته از ما بخری. گفتم: یک بسته چقدر می شود؟ گفت: مثلا ۱۰ هزارتومان می شود. به محمد گفتم ما که ۱۰ هزار تومان نداریم. گفتیم که بهترین چرم مال چه کسی است؟ گفتند حسن زاده. با پرس و جو رفتیم به مغازه حسن زاده، ولی این بار در عرض یک ساعت قوی تر شده بودیم و گفتیم یک بسته چرم می خواهیم، چند پا میشود؟ گفت آنقدر می‌شود و پولش هم فرض کنید مثلا ۱۰ هزارتومان می شود خب ما پولی نداشتیم، گفتم: ما پولی نداریم. گفت: چه کاره هستید؟ گفتیم محصل و سرباز هستیم و چک می توانیم بدهیم. گفت از کجا چک می خواهی بدهی؟ گفتم از پدرم می گیرم و کارمند سازمان آب هست ولی پولش را خودم پاس می کنم، قبول نکرد. ناامید بیرون آمدیم و شروع کردیم به خریدن خرده چرمها از بازار و شروع کردیم به کمربند درست کردن تا اینکه گفتم محمد اینطوری نمی شود ما باید برویم وام بگیریم، پول داشته باشیم چون ما چرخ خیاطی می خواهیم، چرم می خواهیم، گفت خب وام از کجا بگیریم ؟ آن زمان محله ها صندوق های قرض الحسنه وام می دادند، بیست هزار تومان ما باید وام می‌گرفتیم که بتوانیم چرم و چرخ خیاطی بخریم.

یک تکه از خودت بکن

دقیقا سال ۶۹ بود و اوآخر سربازی ام بود،آن زمان چون گفتم عاشق پول بودم، یک انگشتر طلا دیده بودم و پدرم برایم خریده بود ۷هزاز تومان و آن را فروختم و ۷ هزار تومان سرمایه آوردم و این پول اولین سرمایه من بود، خیلی پولی نبود در حد یک انگشتر نازک سه چهار گرمی طلا بود، شاید این درس دیگر هست که باید از خودت یک تیکه بکنی، وقتی می خواهی وارد کسب و کار بشوی و می خواهی مثل یک کارآفرین کار بکنی و من کندم و چیزی که خیلی دوستش داشتم را فروختم چون فکر می کردم طلا تو را به بیزنس طلا وصل می کند و پولساز است. ولی با پول آن وسایل خریدیم تا کارگاه را فراهم کنیم. ما بیست هزار تومان وام گرفتیم که داستانش مفصل است. رفتیم یک بسته چرم خریدیم 10هزار تومان و یک چرخ خیاطی دیدیم 17هزار تومان، که مارک سینگر بود و هنوز آن را داریم، نمی‌توانستیم بخریمش و پولمان نمی‌رسید.

کمک بگیر

آنجا بود که با دوستم آقای امیرکاظم نورمحمدی که تا به امروز شریک من هستند آشنا شدم، ایشان تابستانها خیاطی می کرد و این کارها را بلد بود‌. گفتم: ما می خواهیم چرخ خیاطی بخریم، بلد هم نیستیم، در عمرمان هم چرخ‌خیاطی ندیدیم چه کار بکنیم؟ گفت: «من بلدم، یک‌نفر را می شناسم که معتمد است و می آید و کمکتان می‌کند»، او را با ما آورد و ما رفتیم چهار راه گلوبندک در آن زمان چرخ خیاطی 50ساله سینگر دیدیم 17هزار تومان، دست دوم خریدیم 10تومان پرداخت کردیم و سه تا دو تومان هم ‌تعهد کردیم که در فواصل چند ماهه پرداخت کنیم. پس کمک گرفتن دوباره بخشی دیگر از زندگی کارآفرینی هست و من تلاش کردم کمک بگیرم و با آن چرخ خیاطی خریدیم و یک بسته چرم خریدیم، علی رغم اینکه چیزی بلد نبودیم شروع کردیم کارگاه را راه آنداختن. چرخ خیاطی که آمد، گفتم: محمد تو خیاطی بلدی؟ گفت: نه، ولی مادرم بلد است. گفتم: خب چه کار کنیم مادرت را به کارگاه بیاوریم؟ گفت: نه، من شبها از او می بینم یاد می گیرم روزها می آیم خیاطی می کنم و همین کار را می کرد ولی با وضعی که او یاد می‌گرفت ما دو هفته طول می‌کشید تا ۱۰ تا کمربند بدوزیم چون چرخ خیاطی به مشکل می خورد یک روز نخ پاره می کرد، یک روز ماسوره خراب می شد، خلاصه یک روزی بیست، سی تا کمربند تولید کرده بودیم و فکر می کردیم که باید دو سه ماه طول بکشد، دوست من امیر چون در خیاطی کار می کرد به او گفتم: می آیی کارگاه ما را ببینی؟ ما یک کارگاه پشت بام داریم خنده دار هست، ولی بیا ببین بامزست هم خدمتی من بود، آمد و گفت اینها چیه ؟ گفتیم: کمربند است. گفت: چرا نمی دوزید؟ گفتیم: می دوزیم سر فرصت.گفتیم: تو بلدی، می شود اینها را بدوزی؟ گفت: بله، کاری ندارد که خلاصه تا من و محمد چایی دم بکنیم آنها را دوخت‌ گفت: شاهین کمربندها تمام شد. گفتم: چه می گویی اینا یک ماه طول می کشید تا بدوزیم گفت خب شما بلد نبودید، من آنجا به محمد گفتم ما باید امیررا بیاریم و شریک خودمان بکنیم چون به دردمان می خورد و احساس کردم که ما باید یک شریکی داشته باشیم که تخصص دارد، حالا تخصص در آن زمان برای ما دوختن بود، ما وقتی تخصص نداریم باید آدم و شریک بیاوریم نمی‌توانیم تا آخر عمر صبر کنیم و دوزندگی یاد بگیریم، دوزندگی کل دآنش فنی ما بود و چیز دیگری بلد نبودیم، محمد گفت: که تو او را میشناسی و موافقت کرد با شراکت با امیر و من هم به امیر گفتم و چند جلسه گفت: مگر می شود؟ نمی شود این که بیزینس نیست و مسخره بازیست، بعد من به او فرمول نشآن دآدم، گفتم مثلا ما ۱۰۰ تا کمربند می دوزیم اگر بتوانیم دوهزارتا کمربند بدوزیم، هر کمربند آنقدر سود کنیم مثلا هزار تومان سود کنیم، ماهی ۲میلیون درآمد داریم و در آن زمان ۲میلیون خیلی پول زیادی بود، دنیای ۲ میلیون را برای او ترسیم کردم، البته ۳سال طول کشید تا ما به تولید ۲هزار کمربند برسیم، ولی ۲ میلیون در آن زمان خیلی سود زیادی بود که ما کمربندی هزار تومان در آن موقع می‌فروختیم، گفتم ما الآن ۱۰۰ تا تولید می‌کنیم و چون تو دوزندگی بلدی می توانیم ماهی دوهزار تا تولید کنیم و این مقدار تولید خیلی پول است

دنیا را بزرگ ترسیم کن

من بلد بودم دنیا را بزرگ ترسیم کنم، یادم هست، دنیای دو میلیون تومان در ماه را برای امیر ترسیم کردم چون در آن زمان خیلی پولِ زیادی بود( سال 1369). وقتی یک انگشتر طلا چهارگرمی هفت هزار تومان بود. او هم گفت: من که چیزی از دست نمی دهم، کارم را هم بلدم، یک مدت می آیم پیش شما اگر رابطه مان خوب بود که شریک می‌شویم و اگر نه هم من می روم، چون من کاری ندارم و بعد از سربازیم هم بیکارم و منطقش هم غلط نبو، او هم آمد و ما سه تایی شروع به کار کردن کردیم در همان ۱۵ متر اتاق پشت بام.

خانم امیر اعظم که ما بهش می گفتیم ننه شهرام هم برایمان غذا درست می کرد و می‌گفت شما مسخره بازی در می‌آورید این که کاسبی نیست، ولی مراقب ما بود و ما به مراقب نیاز داشتیم، ایشان تاثیر داشته و تو می توانی در زندگی آدمها تاثیر بگذارید حتی با یک ‌آش پختن و غذا پختن. من به مراقب نیاز داشتم، خب بچه بودم، شیطآن بودم و می گویم پس تاثیر گذاشتن حتما این نیست ک به آنها پول بدهی، مراقبش هم باشی در زندگیش تاثیر می گذاری. یادم هست بعضی روزها صدایمان می زد و می‌گفت شماها خیلی خسته شدید، بیایید پایین برایتان آش درست کردم، وقتی تو فکر می‌کنی که یک نفر مراقب تو هست این می تواند روی زندگی تان تاثیر بگذارد و کمک کند تو آدم مهمتر و قوی تری بشوی، اینها موضوعات ساده ایست که در زندگی مان می گذرد ولی بسیار مهم است، می‌بینید که چقدر می‌تواند یک جمله، یک کلمه، یک کد روی زندگی آدمها تاثیر بگذارد و ما دریغ می کنیم از یک جمله ی محبت آمیز و یک‌کار کوچک، چون فکر می کنیم خب حتما باید برویم برایش خانه یا کارخانه بخریم، نه خیر اینطور نیست، ننه شهرام نه برایمان کارخانه خرید، نه هیچ چیز دیگری، فقط مارا حمایت می کرد و اعتماد می کرد، خلاصه محمد از ما در همان سال اول چون دندان ساز بود جدا شد و گفت من ترجیح می دهم به سمت کار خودم بروم و من سالهاست دیگر ندیدمش.

بعدا با مامان شهرام صحبت کردیم و کل کارگاه را از او گرفتیم و به او قول دآدم که وسایلش را بفروشم و پولش را برایش ببرم و دیگر کارگاه تبدیل به یک محیط ۳۰ متری شده بود و آنگار دیگر ما دنیا را داشتیم، آن ساختمان، دو طبقه مسکونی داشت و یک پارکینگ و یک زیرزمین خیلی بزرگ سیصد متری داشت، پارکینگ هم خالی بود و انبار بود و به یک شرکت شیمیایی اجاره داده بودند و دو طبقه هم مسکونی بود که یک‌طبقه را مادر شهرام بود و طبقه ی دیگرهم اجاره بود و واحد مسکونی بود، ما بالای آن ساختمان سالها کار می کردیم و شاید یک سال کار می کردیم من این تیکه را بگویم چون جالب است و آن محیط دیگر برایمان کوچک شده بود و نیاز داشتیم توسعه بدهیم و هنوز هم کمربند کارمان بود و تا ۱۰ سال فقط کمربند تولید می کردیم، با پول کمربند یک مغازه در بازار و یک‌کارخانه ی دوهزار متری ساختیم که الآن یکی از بهترین کارخانه های ما هست، هنوز بعد از بیست سال.

فکر کردیم که محیطمان کوچک است و هر واحد در آن ساختمان دویست متری بود، یک پذیرایی داشت آن خانه که ۶۰ متر بود و مادر شهرام چون بچه هایش خارج بودند و همسرش فوت کرده بود، خانه برایش بزرگ بود و در پذیراییش همیشه بسته بود و برای مهمانی فقط باز می کرد و ما آن بالا برایمان کوچک شده بود، گفتم: امیر چه کار کنیم؟ گفت: نمی دآنم. گفتم: بیا برویم نفوذ کنیم و نصف خانه مادر شهرام را کرایه کنیم. گفت: چه می گویی؟ گفتم: باور کن این کار عالیه، برویم پذیراییش را کارگاه بکنیم، گفت: فکر نمی کنم قبول بکند و گفتم: حالا برویم با او صحبت کنیم و‌من این کار را کردم و در کمال تعجب مادر شهرام قبول کرد که پذیراییش را به ما بدهد. اتاقش را بستیم و یک بوفه جلوی اتاقش و خانه اش را به ۱۴۰‌ متر تغییر دادیم.

آن خانم اصلا لنگ‌ اجاره نبود اجاره می‌گرفت ولی لنگ‌اجاره نبود‌ و اصلا خنده دار هست که بگوییم برای اجاره این کار را کرده است و او هم برای معنای زندگی اش این کار را کرده است و ما کارگاهمان شد ۹۰ متر خیلی لذت می‌بردیم و کارگر گرفته بودیم و بزرگ‌شده بود و آن خانم در این فاصله زیرزمین را به یک کارگاه بزرگ تولیدی که ۵۰ نفر پرسنل داشتند اجاره داد ‌‌و ما از پشت بام هرروز آن کارگاه را نگاه می کردیم و می‌گفتیم وای مگر می شود ۵۰ نفر پرسنل! هرروز بعد از ظهر که آن ۵۰ تا پرسنل خانم از آن محیط خارج می‌شدند، به پشت بام می‌رفتیم و تعطیلی آنهارا نگاه می کردیم و لذت می‌بردیم و دنیای خودمان را خلق می کردیم و می‌گفتیم: مگر‌می شود همچین دنیایی؟ ۱۰۰ تا کارگر داشته باشی، اینها بروند و تو بخواهی اینها را داشته باشی! خلاصه ما هرروز این آدم یعنی آقای فروغی مالک آن کارگاه لباس دوزی را می‌دیدیم و چشمش می‌زدیم تا اینکه آن بنده خدا فوت کرد. یکی دو سال آنجا خالی بود، یک روزی من و امیر دل به دریا زدیم، گفتیم برویم بگوییم،اینجا را به ما بدهد، چند ماه دل دل می کردیم که بده نده بده نده ولی باید اینکار را می کردیم چون ما آرزویمان این بود که آن 200 متر را داشته باشیم و تازه پذیراییشم خالی می کنیم که از خدایش باشد به این ترفند می روم می گویم: آقا پذیرایی پشت بامت را به تو پس میدهیم، او هم از خدایش بود، آن دو جا را به او پس بدهیم برا اینکه احساس کرده بود جایش تنگ شده است. کرایه آنجا گمانم ده هزار تومان بود ولی ما امکان پرداخت این مبلغ را نداشتیم. رفتیم گفتیم امسال نمی توانیم ده تومان بدهیم، امسال را به ما پنج تومان بده، قول می دهیم سال آینده همان ده تومان اجاره کنیم. این مذاکره چند ماه طول کشید. ببینید این ها معنا دارد، چند ماه طول کشید قرار نیست دیگر همه جا به تو بله بگویند، قرار نیست چون پشت بام به تو داده،حاضر باشد پایین را هم به تو بدهد، چون خیلی چیزهای دیگر برایش مهم بود چون بخشی از درآمد زندگیش بود، می ترسید تورا دارد بیچاره کند، شاید شش ماه تا یک سال طول کشید تا رضایت بدهد، من این را قشنگ یادم هست و ما هی به بهآنه کتلت و آش رشته و بآقالی پلو و این ها پایین می رفتیم، سر آن موضوع را باز می کردیم، عه دیدی بلد نیستی، دیدی! فلآن شوخی می کردیم باهم دیگر گفتم: بابا من پذیرایی تورا گرفتم، پشت بام تورا گرفتم، توهم خرت و پرتایت زیاد شده، الآنم مطمئنم مهمانهایت از شهرستان می آیند داخل یک پذیرایی درست و حسابی نداری، اخه خجالت نمی کشی در این سن تو یک پذیرایی نداری، خب ما را بفرست پایین پذیرایی را بهت برگردآنیم دیگر، یعنی مذاکره ببینید مذاکره بخشی از زندگی یک کارآفرین است و تو از آن جدا نمی شوی وتمام عمرت با همه باید مذاکره کنی و ما شش ماه مذاکره کردیم و آنجا را به ما داد، در زندگیمان ریسک بزرگی بود، خیلی ریسک بزرگی بود یعنی انگار همه پول مان را در آن می ریختیم، فقط به عشق اینکه یک کارگاه 200 متری داشته باشیم، وقتی به آنجا رفتیم آنقدر آنجا بزرگ بود که بخشی از آن را با پارچه بستیم و میز پینگ پنگ گذاشتیم. چون سواد برنامه ریزی واین حرفها را نداشتیم. تدریجاً کارگرهایمان بیشتر شد شاید 7 و 8 تا کارگر داشتیم، اولین حسابدارمان را استخدام کردیم، که امروز یکی از شرکایمان آقای مدنی که از سال73 به عنوان یک حسابدار پارت تایم با ما آمد، اولین تحصیل کرده ما بود، در حقیقت آمد و الآن هم جزو شرکای ما است و تا امروز به عنوان یک مرد شریف با ما است و آن موقع دیگر زندگی ما عوض شد، از یک کارگاه کوچک تبدیل به یک کارگاه نیمه صنعتی شده بودیم و وارد یک زندگی ودنیای جدیدی شده بودیم.


افرادرساهم آواکارخانه نوآوری آزادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید