قسمت اول: دور زندگی(نسخه صوتی اینجا بارگذاری شده است)
قسمت سوم: تعادل بین عمق و میدانِ کسب و کار
قسمت چهارم: حال دلمان خوب است؟
قسمت پنجم: اگر هنر در زندگیم بیشتر بود
مجری:
می خواهم سوال سخت تری بپرسم. تعریفتان از زندگی چیست؟
مهمان:
سوال بی اندازه سختی است. نمی دانم، زندگی همینی هست که هست دیگر، همینی هست که داریم زندگی می کنیم. بلند می شویم یکسری کار می کنیم و یک سری کارها را نمی کنیم. راستش بلد نیستم زندگی را تعریف کنم. در چیزی افتادیم که دارد می گذرد و اسمش زندگی است بدون این که متوجه اش باشیم انگار در یک رودخانه و آبی هستیم و هر چقدر بیشتر به آن خودآگاه شویم بیشتر می فهمیم که زندگی چیست؟ انگار بر ما محیط است. زندگی چون بر ما محیط است قاعدتا من خیلی نمی توانم درک کنم که زندگی چیست؟ جنبه هایی از آن را اینوری نگاه می کنم به آن نور می تابانم اینور را می فهمم، به آن طرف نگاه می کنم عمیق می شوم عینکم را تنظیم می کنم آن طرفش را هم می فهمم، ولی اینکه بگویم من کاملا می فهمم که زندگی چیست چون بر ما محیط است، قاعدتا من خیلی درکش نمی کنم. مجموعه ای از تمام اتفاقاتی است که دارد می افتد. برایت تعریف کردم من قبل از اینکه خدمت شما برسم یک ساعت و نیم با یکی از دوستانم قدم زدم، واقعاً زندگی همین است دیگر یک ساعت و نیم با آدمی که مکالمه و مفاهمه و گفتگو و حرف زدن با او لذت بخش است. در راه هم مثلا قهوه هم خوردیم و قدم هم زدیم و هوای نسبتا خوبی هم بوده و سرو صدای ماشین ها هم بوده اما لذت بخش بود یا بعضی وقت ها می بینم که یک مسئله سختی در یکی از بنگاه های اقتصادی که شریک هستم و باید با کمک بقیه این مسئله خیلی سخت را حل کنیم مسئله ای که مثلاً آینده ۵۰ خانواده به آن وابسته است که آیا این راه را برویم یا آن راه را. این هم جزئی از زندگی است که الان این مسئله سخت شاید دو ماه است که ذهنم را مشغول کرده و من هر وقت که کمی از اتفاقات روزمره تر زندگی فاصله می گیرم به سراغ آن می روم و هنوز هم برای آن راه حلی پیدا نکردم که بگویم این راهحل، راه حل بهتری است. مثلا دیشب برای اولین بار دخترم به من میگوید که بابا این سس من است، قول بده که به آن دست نزنی و من واقعاً شاید بتوانم بگویم که نیم ساعت یا ۴۰ دقیقه غرق در این بودم که آیا این بچه معنی قول را فهمیده و من چقدر الان مسئولیتم در این زندگی سخت تر است که هیچ قولی را نشکنم و هیچ کاری نکنم که این آدم لااقل از من به عنوان پدرش که فکر می کنم خیلی دوستش دارم، بدقولی ببیند و احساس ناامنی بکند احساس بکند که کسی به او قول میدهد و قولش را می شکند، تا اینجا تمام تلاشم را کردم اما دیشب احساس کردم که حالا دیگر قول را در این فهم رسیده که آن را به کار می برد یعنی این نیست که من قول میدهم که بابا برایت آدامس می خرم، نه به این جا رسیده که او از من قول می گیرد، او تعهد را می فهمد، او یک قرار را بین دو نفر درک میکند پس من در این فضا و در این بعد از زندگی به یک مسئولیت جدیدی رسیدم که باید بیشتر حواسم جمع باشد و همه اینها زندگی است دیگر.
مجری:
اگر بخواهیم از همه اینها به یک بسته ای برسیم و اینها را در یک کل واحدی جمعبندی بکنیم آیا جمع بندی این ها برایتان مقدور است؟
مجری:
راستش نه، نمیتوانم بسته بدهم چون فکر می کنم احتمالاً اگر یک بسته بدهم هنوز یک تکه هایی است که بیرون این بسته است.
مجری:
میخواهم جمعبندی شما را داشته باشم می خواهم ببینم امکان جمع بندی دارید؟ بله ممکن است به قول شما یک چیزهایی، مثلا پایش هم از بسته بیرون بماند ولی می توانید
مهمان:
شاید اینطور بگویم مجموعه اتفاقاتی که شاید تو را خیلی خوشحال می کند و شاید تو را خیلی ناراحت می کند یا فکرت را خیلی درگیر میکند و یا اینکه باعث حرکتی در تو می شود هر جایی که این تلنگر به تو وارد نمیشود احساس میکنم که جزئی از زندگی نیست، کسی ممکن است یک بعد دیگری در زندگی داشته باشد که آن بعد او را به حرکت وا بدارد او را به یک اقدامی به یک عکس العملی، به یک تصمیم گیری، به یک واکنشی مثبت یا منفی، خشمگینانه یا هوشمندانه یا بخردانه و حرفه ای بکشاند. ولی فکر میکنم زندگی از کنش و واکنش های بین ما و محیطمان ساخته می شود، حالا برای یکی کار، برای یکی ورزش، برای یکی هنر، برای یکی خانواده، برای یکی دوستان، برای یکی دغدغه های اجتماعی، برای هرکسی یک تعدادی، یک سلکشنی، یک انتخابهایی از اینها باشد، البته یکسری چیزهای که شاید هنوز برای من نور به روی آنها پاشیده نشده باشد که جزء آیتم هایم آمده باشد ولی هر جا که یک کنش و واکنش که بین این پارامتر ها و شما اتفاق میافتد اما منجر به یک حرکتی از سوی شما، منجر به یک تصمیمی از سوی شما می شود به نظر من شما آنجا داری زندگی می کنی.
مجری:
اگر بخواهید یک ویژگی برجسته از خانواده خود بگویید چه چیزی را می گویید؟
مهمان:
من از مادرم می توانم بیشترین چیزی که مثبت و منفی می بینم فداکاریست. میگویم چرا مثبت و منفی، مثبتش برای ما بود، برای خانواده و منفی آن به نظرم برای مادرم بود که بیش از حد برای ما فداکاری کرد.
مجری:
ویژگی خانم های کرمانی است
مهمان:
آره شاید ویژگی ای هست که در اکثر خانمهای کرمانی خیلی پر رنگ می بینیم. کمتر به زندگی خودش پرداخت و همه چیزش را برای ما گذاشت بارها هم با او بحث کردم گفته که نه مادر زندگی من همین است، اما من شخصا معتقدم که از خودش کاست و به ما افزود. مهمترین ویژگی پدرم هم میتوانم این را بگویم که پدرم همه جا کمک می کرد که دید من بازتر شود گفتم که در دبیرستان در واقع این نگاه را به من تزریق میکرد که خیلی طول کشید که من آن را بفهمم اما بسیار با سماجت این کار را می کرد، وقتی در دانشگاه بودم به من اجازه میداد که ببینم که کنارش کار چیست؟ کنارش جامعه چطور است؟ و خیلی هم با گفتگو اتفاق می افتاد شاید این طور می توانم بگویم که سر یک بحثی را باز میکرد که من ته آن بحث را الان میتوانم نگاه کنم که این بحث مثلاً در فلان موقع باز شده و دو سال بعد بسته شده خیلی با صبوری این بحث را ادامه میداد و شاید به خاطر معلمی کردنش بود که دوست داشت این کار را بکند، و با صبر و حوصله این کار را انجام می داد هیچ وقت با فشار این را به من تحمیل نکرد که مثلاً بیا از این اتاق بیرون الان دیگر کتاب خواندن بس است همیشه حرفش را می زد همیشه داستانهایش را تعریف میکرد، اصراری هم نداشت که من حتماً همان موقع بپذیرم و این شاید به من بیشترین کمکی که کرد و یک جاهایی منجر به اصلاح شد ولی چیزی که بود این بود که به من کمک کرد که یاد بگیرم آرام حرفم را بزنم و خیلی منتظر نتایج زود رس نباشم منتظر این نباشم که حتماً حرفم را در آن جلسه بفهمند، منتظر باشم که شاید لازم باشد پنج جلسه دیگر هم آن را تکرار کنم، شاید لازم باشد که در ده ها جلسه در حضور اعضای هیئت نمایندگان اتاق تهران مثلا من یک حرفی را تکرار بکنم و از زاویه های مختلف یک مسئله را بگویم تا به نتیجه برسم و هنوز خیلی زود است که انتظار داشته باشم که ۴۰ نفر در جمع هیئت نمایندگان اتاق تهران باشه که بفهمند که چرا نوآوری مهم است، چیزی که من فکر می کنم خیلی مهم است که مثلاً در بیزینس های مان به آن بپردازیم و یا اینکه چرا در کسب و کارهای مان مهم است که مثلاً بر فلان چیز تمرکز کنیم، این دیدگاه و نگاه من است و من نباید در جلسه هیئت نمایندگان در ته این جلسه اصرار داشته باشم که این دیدگاه را به همه تزریق بکنم شاید لازم باشد که پنج جلسه دیگر هم با هم حرف بزنیم تا این دیدگاه تزریق شود. این صبوری در انتقال ایده را من فکر می کنم که از پدر گرفتم که خسته نشوم و اینکه یک حرف را ده بار بزنم و با جملات مختلف، بابا یاد گرفته بود که جورهای مختلف بگوید، یک جاهایی با کلمه بگوید، یک جاهایی سوال بپرسد، یک جاهایی برایم قصه بگوید، یک جاهایی هم مثلاً دو ساعت قدم بزنیم و حرف بزند و بگوید، یک جاهایی هم فقط بگوید که حواست هست که مثلاً فلانی دارد چه کار می کند؟