قسمت سوم: تعادل بین عمق و میدانِ کسب و کار
قسمت چهارم: حال دلمان خوب است؟
قسمت پنجم: اگر هنر در زندگیم بیشتر بود
مجری:
یعنی ممکن بود هنرمند بشوید؟
مهمان:
هنرمند از من درنمیآید بی هنر تر از من پیدا نمی کنی خیالت راحت باشد
مجری:
خب چه اتفاقی میافتد اگر با هنر آشنا می شدید؟
مهمان:
تصورم این است که هر کدام از تجربه های اجتماعی ما کمک می کند گوشه های تیز مان سمباده بخورد ما آدمها یکسری گوشه های تیز داریم، هنوز هم که هنوزه من یک گوشههای تیز دارم یعنی اگر با بعضی از آدمها کمی اصطکاک پیدا کنم بدنشان را با آن گوشه تیزم می برم، تجربه های اجتماعی من و شما مثل یک سمباده می ماند و به جان این گوشه های تیز میافتد و آنها را نرم می کند و به نظرم هنر و موسیقی یکی از آنهاست. خب من این را در همسرم می بینم که بسیار بسیار گوشه های تیزش از من کمتر است یا در بعضی از دوستانم این را میبینم و فکر میکنم که در اثر این بوده که او به سمت هنر جلب شده، در واقع معاشرت بیشتری با آن فضا داشته، خانواده من و محیط مدرسه ای که در آن بزرگ شدیم، فقط هم خانواده نیست مدرسه میتواند این نقش را بازی کند و فضای جامعه آن روز های ما که وقتی ما به مدرسه می رفتیم جنگ بود و بعد از جنگ بود و محدودیتهای خاصی بود که باعث شد ما کمتر به سمت چیزی به نام هنر اکسپوز برویم حالا همه ابعاد هنر را نمی گویم مثلا شاید کمی ادبیات ،چرا من اهل شعر بودم و همان را به عنوان تنها بعد از هنر درک می کردم و به من لذت می داد و خیلی هم به من کمک کرد، در جاهای دیگری هنوز هم بسیار به من کمک میکند آن را دارم ولی مثلاً هیچ وقت موسیقی نبود آن موقع چیزی به عنوان تئاتر به معنای امروز نبود اینها چیزهایی بود که اگر بود من یک آدم دیگری می شدم با قابلیت های دیگر و یا آدمی با گوشه تیز های کمتر می شدم.
مجری: من تا به حال این سوال از هیچ کدام از دوستانی که به اینجا آمدند نکردم میخواهم ببینیم که با توجه به این نکته که فرمودید و ویژگیهای همسرتان چقدر مثلا برای سینما رفتن، تئاتر، رفتن به کنسرت وقت می گذارید؟
مهمان:
همسرم از بقیه کارها جدا می کند و می برد و این چیزی که میگویم مطالبه اش خوب است و کمک می کند اگر به من باشد و یا می بود چون حالا یواش یواش در این چند سال اصلاح شدم، ترجیح می دادم وقتی را که بروم و تئاتر ببینم یا کنسرت بروم یا با دوستان جمع بزرگتری بگذرانم با همین جمع شریک هایم بحث بیزینسی بکنم ولی همسرم کمک می کرد دیگر می گفت: گرفتم دیگر باید برویم یا اینکه همه تعریف کردند باید ببینیم این اتفاق بیفتد، خب یک جایی می دیدم که دارد یواش یواش عادت زندگی ام می شود من هم یاد گرفتم که برای این هم باید وقت بگذارم و این هم جزئی از زندگی است چه کسی گفته که فقط کار است. من می خواهم یک تجربه از دبیرستان بگویم که چرا ادبیات؟ اگر مشابهش در موسیقی رخ می داد موثر بود ما در اول دبیرستان یک معلمی داشتیم ادبیات درس می داد آقای یوسف الهی امیدوارم زنده باشد، این آدم به ما خیلی متفاوت ادبیات درس میداد من یادم است جلسه اول کلاس ادبیات ایشان آمد شعر عقاب آقای پرویز ناتل خانلری را سر کلاس از حفظ خواند شعر نسبتا طولانی هست و ما تمام جلسه اول کلاس را در مورد این شعر حرف زدیم در حالی که اصلاً در کتاب اول دبیرستان نبود و این آدم در طول یک سال که به ما ادبیات درس داد برای من که ریاضی-فیزیک میخواندم در مدرسه ای که همه چیزش ریاضی_فیزیک بود (علامه حلی کرمان) و همه موفقیت ها و همه تحسین ها و همه تشویق هایش این بود که تو باید نمره فیزیک و ریاضیت خوب بشود، این آدم عشق ادبیات در من گذاشت که بعد دکتر شفیعی کدکنی و کتابهایش و حرف هایش آن را در من بسیار تقویت کرد و برای من هنوز هم که هنوزه کتاب خواندن و هنوز هم که هنوزه شعر خواندن، هنوز که هنوز استفاده از ادبیات در صحبت هایم لذت بخش است، جزئی از زندگی من شده، ادبیات جزئی از زندگیم شده نه به عنوان یک ادیب، به عنوان کسی که کتاب شناس است یا حافظ شناس است یا سعدی شناس است یا نمی دانم به عنوان کسی که شعر شناس است، من اصلا هیچ ذوق شعری ندارم هیچ قریحه شعر ندارم، یک بیت شعر نمی توانم حفظ کنم اما از خواندنش واقعاً لذت می برم و در یک جاهایی در صحبت های کلیدیم به واسطه یک عالمه شعر خواندن می توانم یک شعر به جایی انتخاب کنم و از آن درست استفاده بکنم البته باید بروم سرچ هم بکنم یعنی گنجورم را هم باید سرچ کنم گوگلم را سرچ کنم، که آن شعر چه بود که یک کلمه اش را یادم است ولی یادم هست که مثلاً یک چیزی از عطار خواندم یا بعدا همین باعث شد که مثلا ما در سال اول دانشگاه یک جمع خیلی محدود داشتیم که کل مثنوی را با هم خواندیم این عشق به ادبیات را آقای یوسف الهی در دل ما کاشت من نه نویسنده شدم، نه ادیب شدم و نه منتقد ادبی، برای همین وقتی گفتی آیا هنرمند می شدی به جرأت گفتم نه، من هنرمند نمی شدم ولی یک آدمی می شدم با تجربه یک ساحت های دیگر و شاید اگر آن موقع ما در مدرسه مان یک ساعت موسیقی داشتیم یا در یکی از اطرافیان نزدیک من در خانواده داییم، عمویم، پدرم، مادرم یکی از آن ها یک سازی می نواخت، به صورت جدی نه تفننی و به موسیقی عشق می ورزید شاید من در زندگی ام موسیقی هم یک جنبه خیلی پررنگ تری داشت و یک چیز دیگری می شدم و دیدی که پدر و مادرها چیزی که خودشان نداشتند در بچه شان پیاده می کنند این را من دارم سعی می کنم که لااقل در بچه ام این اتفاق رخ ندهد یعنی سعی میکنم که او را به چیزهای مختلفی جلب کنم.
مجری:
ممکن بود که مثلاً اگر قرار بود به گذشته برگردید راهی غیر از چیزی که الان رفتید را بروید؟ یک فرزین فردیس دیگری بودید؟
مهمان:
چرا ممکن نبود!
مجری:
دل تان می خواهد که یک همچین اتفاقی می افتاد؟
مهمان:
دلم می خواهد یک راه دیگری می رفتم؟! خیلی پررنگ نه، ولی یک راههای دیگری بوده که اگر میرفتم مثلاً
مجری:
حال دلتان خوب بود
مهمان:
آره این را می توانم بگویم ولی چیزی که بگویم حسرتش را بخورم که کاش این کار را میکردم؛ نه، ولی چیزهایی هست که میگویم اگر آن هم بود تجربه خوبی می شد، باحال میشد
مجری:
دوست داری بگویید آن چه بوده؟
مهمان:
من یک دوره ای خیلی والیبال بازی میکردم و می توانستم والیبال را بیشتر ادامه بدهم. قدم هم بلند است و به والیبال می خورد، ول کردم در فضای دانشگاه هم بود میتوانستم بیشتر والیبال بازی کنم، میتوانستم بیشتر لذت ببرم، نمیگویم می رفتم تیم ملی و لژیونر والیبال می شدم و موفق می شدم اما می شد به والیبال بیشتر بپردازم و می توانست خیلی پررنگ باشد احتمالاً اگر می پرداختم شاید مسیر متفاوت میشد، شاید، اما به عنوان حسرت به آن نگاه نمی کنم که چرا والیبال را دنبال نکردم نه اینجوری نبوده، چیز دیگری به ذهنم نمی رسد.
راه شخصی
مجری:
مسلماً لحظات سخت در زندگی تان زیاد بوده مجبور بودید از آن عبور کنید که بعضی از آنها را گفتید مثلاً تصمیمی که در مورد زندگی در خارج از کشور گرفتید و می خواهم ببینم که آیا چیزی بوده که به شما این انرژی را بدهد که ادامه بدهید و این سختی ها شما را متوقف نکند؟ از یک یا چند عامل را نام ببرید که من مثلا هر وقت که چنین مسائلی در زندگیام به وجود آمده اینطور عبور کردم و یا با مدد گرفتن از این عوامل عبور کردم؟
مهمان:
در کسب و کار ما جاهای خیلی سخت و پر چالش ادامه دادن یا ندادن زیاد داشتیم خصوصا زمانی که یک شرکت بودیم ۴ تا تازه فارغ التحصیل دانشگاه که هرکدام تازه دو سه سال سابقه کار دارند یک پروژه خیلی بزرگتر از اندازه دهنمان، ده میلیارد سال ۸۳ گرفته بودیم که در آن دو سه میلیارد ضرر کرده بودیم چند ماه حقوق عقب بود حقوق که هرکدامش برای خانواده بود چندین بار وسوسه اینکه ما اصلاً برای بیزینس ساخته نشدیم و باید برگردیم کارمندی بکنیم یا این بیزینس را تعطیل کنیم و سراغ بیزینس دیگری برویم خیلی از اینها در بیزینس تکرار می شود یعنی شما در این کار فراز و فرود زیاد دارید شاید می توانم بگویم در خیلی از موقعیتهای این چالش های سخت، در نقاط پر درد کمک کرد این بود که یک مسئله را قبلا با هم حل کردیم، شاید از این کوچک تر بوده ولی این جمع شاید بتواند این مسئله را حل کند، امیدوارم که خودم خودمان را چشم نزنیم خیلی ها گفتند که شما ۴ تا شریک خیلی عجیب هستید، ۱۶ سال هست که با همدیگر در ایران کار می کنید و کم پیش می آید که در ایران یک جمعی شروع کنند و با هم بمانند. راست هم می گویند من خودم خیلی شرکت دیدم که دو نفر شروع کردند، سه نفر شروع کردند، پنج نفر شروع کردند و خیلی زود جدا شدند با هم نتوانستند کار کنند دوستان خیلی خوبی هم بودند از همین بچههای هم دانشگاهی که تصورش برای من ممکن نبود که از هم جدا بشوند. ما در این ۱۶ سال به لطف خدا و به خاطر خوبی دوستان با هم ماندیم در سختی ها کنار هم ایستاده ایم و به هم انرژی دادیم، آن جمع دوستان برای من خیلی جمع با ارزشی است یعنی مهدی، احمدعلی، علی و حالا چند نفر دیگر که یک لایه دومی هستند ابتدا چهار تا ما بودیم و در لایه بعدی دکتر پاکروان، دکتر نایبی، تیمسار که خدا رحمتشان کند امسال به رحمت خدا رفت و بعداً یک عده دیگر آمدند لایه دوم شده اند، آن جمع چهار نفره یک جمعی بود که ارزش داشت، حاضر بودیم که حفظش بکنیم چون میدانستم اگر شکست بخوریم از هم متفرق میشویم، جاهایی هم با هم دعوا های بد کردیم مثلاً ساعت ها سر هم خروار خروار انتقاد و فحش و بد و بیراه ولی آن حلقه بوده و کمک کرده بمانیم در کنار هم، آن جزء چیزهایی است که انرژی داده است. من دوست دارم هر روز احمد را ببینم، مهدی را ببینم حتی اگر شده برای این باشد که با هم در مورد یک مسئله سخت و چالش با هم گفتگو کنیم.
مجری:
بسیار خب خیلی عالی. می خواهم ببینم که این روزها حال دلتان خوب است؟ احساس رضایت می کنید؟
مهمان:
روزهای خیلی بدی برای کشورمان است فکر کنم در چند جمله پیش گفتم که قشنگ هفته را رد میکنیم هفته بعدی که میآید یا یک اتفاق جدید میافتد یا سالگرد اتفاقات بد قبلی است، فضای اجتماعی هم این منفی ها را تشدید می کند و کافی است که کمی در توییتر بروی خروار خروار خبر بد و اتفاقات بد می افتد یک جمله ای از دوستی شنیدم، اجازه بدهید آن را بگویم که بیشتر از هر موقعیتی حس این روزهای من است فکر می کنم که اگر الان بخواهم بگویم چه بیشتر از هر چیزی در ذهنم است این را می توانم بگوید یک بنده خدایی، اسم هم ببرم آقای مجتبی شکوری در برنامه سروش صحت به نام "کتاب باز" این جمله را از او شنیدم خیلی با او احساس همدلی خوبی داشتم یک همچین چیزی بود می گفت که فیلم هفت دیوید فینچر را بروید ببینید که باعث شد، من دوباره آن فیلم را ببینم که در سالهای قبل آن را دیده بودم اشاره ای که ایشان به فیلم کرد باعث شد که دوباره این فیلم را ببینم فیلم یک سکانس پایانی دارد در بیابان، آنجا در جمله های پایانی یک همچین عبارتی گفته می شود از ارنست همینگوی: « دنیا جای خوبی است و ارزش جنگیدن دارد ». من با تکه دوم آن موافق هستم به نظرم چیزی که الان در مغزم میگذرد واقعاً هم این است که دنیا جای مزخرفی است اما واقعاً ارزش جنگیدن دارد، ارزش تلاش کردن دارد، ارزش اینکه تو برای اینکه یک گوشه کوچکی در این دنیا یک گره کوچکی باز کنی که حال ۵ نفر خوب بشود و به واسطه حال آن ها حال دل تو خوب بشود را دارد، آن گوشه را اگر درست پیدا بکنی علی رغم همه آن اتفاقات بد و دلخراش و خبر هایی که دور و برت می افتد و همه شان دارد سعی می کند که ما را پایین بکشد، می توانی به واسطه آن گره های کوچکی که باز می کنی یک مدت دیگر دوام بیاوری غرق نشوی و ادامه بدهی و حالت هم خوب باشد
مجری:
بسیار عالی، من دیگر سوال هایم تمام شده و شما اگر فکر می کنید که باید چیزی می گفتید و نگفتید بگویید که استفاده کنیم.
مهمان:
چیز خاصی به ذهنم نمی رسد که بخواهم بگویم شاید فقط تنها این را بگویم بد نباشد، برای این که خدای نکرده یک دوست کوچکتر از خودم را به اشتباه نیندازم حالا افراد با تجربه تر از خودم در واقع گفتگو را تماشا می کنند حتما این پختگی را دارند که این را یک نمونه ای از هزاران نمونه زیستن در این دنیا ببینند ولی من خیلی وقت ها با این سوال مواجه شدم که بگو ما چه کار کنیم یا می پرسند: من هم می خواهم این تکه از راهی که تو رفتی بروم می خواهم اینطور که تو پیش رفتی ادامه بدهم و من همیشه سعی کردم به آدم ها بگویم که این فقط یک مدل زندگی است اشتباه نگیر و فکر نکن که همه زندگی این است ، روش های دیگر هم هست جور های دیگر هم هست مدل های دیگر هم می شود که حال دل آدم خوب باشد اینها best feet من بوده اینها برای من بهترین بوده، ولی لزوما برای تو بهترین نیست لزوما معنیش این نیست اگه اگر به جای یک شرکت چند شرکت داشته باشی حال دل تو هم خوب می شود اصولا معنیش این نیست که اگر ایران بمانی حال دل تو بهتر است شاید برای تو رفتن حال دلت را خوب بکند، هر دوجنبه اش را می گویم من به شدت ایران را دوست دارم و برایم جای خیلی خیلی ارزشمندی است واقعاً شاید برایم سخت ترین روز زندگیم روزی باشد که مجبور باشم از ایران بروم امیدوارم آن روز فرا نرسد ولی معنیش این نیست که یک نفر دیگر باید اینجا بماند ممکن است برای یک نفر دیگر درس دادن در یک دانشگاه دیگر دنیا، کار کردن در یک جای دیگر دنیا حال دل خوب کن باشد، مهم این است که وسعت دید را پیدا کنند، آنقدر حرف های مختلف را بشنوند، آنقدر گزینه های مختلف را امتحان کنند، آنقدر به چیزهای مختلف نوک بزنند تا بهترین را پیدا بکنند بهترین برای خودشان تا بتوانند بهترین خروجی را از خودشان بروز بدهند گره های بیشتری حل کنند و بعد از آن طرف به واسطه گره های بیشتری باز شدن حال دل بهتری داشته باشند امیدوارم این اتفاق برای خیلی ها بیفتد.
مجری:
خیلی خیلی متشکر ممنون از وقتی که گذاشتید.
مهمان:
خواهش میکنم
مجری :
آرزوی بهترین ها را برایتان دارم
مهمان:
سلامت باشید