افرا
افرا
خواندن ۱۵ دقیقه·۳ سال پیش

مصاحبه با فرزین فردیس مدیر عامل گروه شرکتهای پارس سامان

سمت راست: نستوه جهان بین. سمت چپ: فرزین فردیس
سمت راست: نستوه جهان بین. سمت چپ: فرزین فردیس

قسمت اول: دور زندگی(نسخه صوتی اینجا بارگذاری شده است)

قسمت دوم: زندگی چیست؟

قسمت سوم: تعادل بین عمق و میدانِ کسب و کار

قسمت چهارم: حال دلمان خوب است؟

قسمت پنجم: اگر هنر در زندگیم بیشتر بود

قسمت سوم

تعادل بین عمق و میدانِ کسب و کار

مجری:

بسیار خب. شما در مورد کل زندگی تان یک تقسیم‌بندی کردید و دوره‌هایی را شمردید، می خواهم بدانم در زمینه کار حرفه‌ای تان هم چنین تقسیم‌بندی و نقاط عطفی دارید؟

مهمان:

در کار حرفه ای امیدوارم که چیز مهمی را جا نیندازم، ما در سال ۸۳ اولین بنگاه اقتصادی مان را زدیم، قبلش کارهای حرفه ای من به نظرم هیچ کدام در مقایسه با کار بنگاه خودمان، اصلا کار حساب نمی شد بیشتر یک بازی بود، حالا من کارمند هم بودم، مسئولیت جدی هم داشتم درآمدم داشتم ولی اسم آنها را نمی توانم کار بگذارم چون آخرش من احساس ایجاد ارزش بزرگ نمی کردم، یک جزء خیلی کوچک از یک خانواده بزرگ بودم که داشت کاری انجام می داد، البته کارهای دانشجویی دانشگاه را خارج می کنم، نگاه منفعتی و درآمدی نداشتیم و جزو این تیپ کارها به آن نگاه نمی کنم، چهار نفر آدم آمدیم شرکت را زدیم با ادعاهای بزرگ، کله ای که بوی قرمه‌سبزی می‌داد فکر می کردیم که خیلی کارهای عجیب و غریب می توانیم بکنیم و حالا هی به مسئله و مشکل می خوردیم، ولی آن احساس معنا و احساس این که داری ارزش ایجاد می کنی کمک می کرد دیوارهایی که جلوی مان سبز می‌شدند و ظاهر می شدند باعث می شود که با آنها بجنگیم و آنها را حل کنیم و از جلوی مان برداریم. اولین نقطه چرخش، اولین نقطه عطف به نظرم جایی رخ داد که ما از نگاه B to G یعنی کار با دولت چرخیدیم به سمت B to B و B to C، اولین بنگاه اقتصادی ما شرکتی بود که مشتریانش دولتی ها بودند شرکت ها و سازمان ها و ارگان های دولتی بودند. یک جایی ما احساس کردیم که دممان را به دم دولت بستیم، دولت به بالا می‌رود حالش خوب می شود ما هم بالا می رویم و به ما راحت پول می دهد ما وضع مان بهتر می شود، دولت بی پول می شود اولویتش به جای دیگر می رود و کار دیگری بکند پروژه های عمرانی و اینها تمام می شود ما حقوق مان عقب می‌افتد، حالمان بد می شود، بعد از این حرف ها، احساس کردیم که ما باید دممان را از دم دولت باز کنیم و یک جای دیگر ببندیم رفتیم به جایی که کسب و کارهای دوم و سوم ایجاد کنیم، و مشتریانش بیشتر شرکت‌های بخش خصوصی و یا مردم باشند و به نظرم سال های بعد این خیلی کمک کرد که اگر الان هنوز بنگاه مان را داریم، مجموعه بنگاه هایمان را داریم، ما هنوز بنگاه اول مان را داریم، هنوز آن هم موفق است و هنوز آن هم دارد خوب کار می کند و درآمد و سود ایجاد می کند ولی من هنوز بقای بنگاه اول را در این نگاه می بینم که اینجا اتفاق افتاد. یک چرخش دیگر به نظرم در کسب و کار حرفه‌ای زمانی رخ داد که من از فضای کارهای اجرائی یواش یواش فاصله گرفتم. اولین اتفاق بیشتر جمعی برای ما رخ داد ولی اتفاقات بعدی بیشتر برای من شخصی رخ داد و بعد جای اینکه در یک یا دو بنگاه کار اجرایی بیشتر و عمیق تر بکنم حالا داشتم در چندین و چند بنگاه کار لایه مدیریتی و مسئولیت هیئت مدیره ای بیشتر انجام می دادم، حالا می دیدم که باید با چند زاویه مختلف مسئله حل کنم، این دارد بی تو جی کار می کند، این دارد بی تو بی کار میکند، این دارد بی تو سی کار می کند، این دارد در حوزه نفت و گاز کار می کند، این دارد در حوزه بازرگانی کار می‌کند، این دارد در حوزه خدمات دادن به حوزه های مردم و دیجیتال کار می‌کند، این روی داده دارد کار می‌کند، این دارد رمز ارز کار می کند، هی سوئیچ کردن بین این ها نیاز به یک مجموعه مهارت های جدیدی داشت و یک افق تازه ای برای من گشود، چون من آدمی هستم که تمایل دارم روی یک چیزی خیلی عمیق شوم و بروم ساعت‌ها روی آن وقت بگذارم، اما وقتی هیئت مدیره چند شرکت می شوی دیگر نمی توانی روی یک چیز خیلی عمیق بشوی و یک چالش خیلی سختی هم داشت یک مسئله خیلی سخت داشت و آن تعادل برقرار کردن بین این دو تا بود که کجا من باید خیلی عمیق شوم و کجاها باید خودم را باز بدارم و مراقب باشم بیش از اندازه هم عمیق نشوم چون آن وقت از آن تصمیم کلان می مانم از آن تصمیم بزرگ می مانم نمی‌توانم نگاه جامع در ابعاد مختلف را به مسئله داشته باشم و در یک بعدش دوباره فرو می روم. یک جورایی در واقع مثل این شده که این شعبده بازها و تردست ها هستند که چند توپ دارند و باید حواسشان باشد که هیچ کدام از این توپ ها به زمین نخورد، هیچ کدام از این بنگاه‌های اقتصادی را فدای آن یکی نکنم و در هیچ کدام از آنها آنقدر عمیق نشوم و در عین حال در همه آنها عمیق شوم، این یک بالانس جدید از تصمیم گیری ها و وقت صرف کردن ها و این ها را از من می طلبد، یک مجموعه جدیدی از مهارت ها را نیاز داشت، قبلا می نشستم در مورد یک شرکت ۵۰ تا کار مهمی که باید ظرف یک ماه آینده انجام بشود را می‌نوشتم، الآن مجبورم ۵۰ تا کار مهمی که ظرف یک ‌ماه آینده در ۶ مجموعه که عضو هیئت مدیره هستم باید انجام دهیم و پیش ببریم را پیش بگیرم، پس باید گزیده تر انتخاب کنم چون به هر کدام از آنها احتمالاً شش، هفت تا بیشتر نمی رسد. سختی های خاص خودش را هم دارد. این دومین چرخش مهم بود که به نظرم در کسب و کار حرفه‌ای ام رخ دهد. برای من یادگیری زیادی داشت برای من درد های زیادی داشت که خدا را شکر فکر می کنم زیر آن درد بزرگتر شدم، فکر می‌کنم رشد پیدا کردم ساعت‌ها برایش نخوابیدم، ساعت‌ها با خودم کلنجار رفتم ولی چیزی یاد گرفتم و یا لااقل فکر می کنم یاد گرفتم، که با تجربه ۵ سال پیشم، ۱۰ سال پیشم فرق می کند.

مجری:

بسیار عالی. یک نکته در صحبت‌های شما بود و اینکه تمایل تان برای ارزش آفرینی تبدیل به معنای زندگی تان شد و باعث شد که سختی های راه را پشت سر بگذارید و اتفاق های خوبی را رقم بزنید، می‌خواهم این را برایم باز کنید که آن معنا کجاست؟ و این ارزشی که برای تان ایجاد کرد چه بوده که توانسته شما را پیش ببرد؟ و سوال بعدی هم این است برای اینکه یادم نرود، می‌پرسم آیا گمان می کنید که با این تنوع فعالیت که در زندگی تان دارید و کم و بیش در جریان هستم، چیزی که به شما کمک می کند لابلای این چرخ دنده کارها گم نشوید و بتوانید به مسیرتان ادامه دهید، آن چیست؟

مجری:

من دو سه تا تصویر را روایت می کنم برای اینکه بتوانم بگویم معنا برایم کجا ها بوده. من خیلی آدم مذهبی نیستم البته با تعریف امروز جامعه ولی ما در مجموعه شرکت هایمان به خاطر طیف سهامدارهایمان یک برنامه در چند سال گذشته داشتیم که انجام دادیم، همه خانواده همکاران و پرسنل مان را یک شب افطاری دعوت می‌کردیم و با هم وقت می گذراندیم، من یادم است سال اول که آن را شروع کردیم خیلی هم ساده شروع شد یعنی اولین برنامه افطاری در سلف دانشگاه شریف گرفتیم، چندین سال هم همانجا تکرارش می کردیم، علیرغم اینکه مسئله مان شاید در سال های بعد مسئله مالی نبود هر چند سال اول چرا بود چون شرکت توانش را نداشت که مثلاً در یک رستوران عجیب و غریب بگیرد ولی شاید می خواستیم یادمان نرود که ما از این دانشگاه در آمدیم، می خواستیم که همسرانمان، خانواده هایمان، خواهر و برادرهایمان و یا هر کی هرکس را می‌آورد ببیند که ما از همین دانشگاه همدیگر را پیدا کردیم. ایده مان را پیدا کردیم و کارمان را انجام دادیم، من یادم هست در سال‌های اول همیشه به این فکر می کردم که کِی ته این سفره ای که پهن است را نخواهم دید آیا به جایی می رسیم که تهش را نبینم یا جایی می‌رسد که نتوانم وقت بکنم در سه ساعت افطاری با همه خانواده ها وقت بگذرانم؟ این خیلی مهم بود آن موقع که سر میز تک تک آدم ها بروم فقط در جمع سهامدار ها و خانواده شان ننشینم مثلا همکارم که یک ماه است آمده و خانمش را آورده مثلاً حداقل ۵ دقیقه سر میز اوهم بنشینم و نمی‌دانم مثلاً آبدارچی مان که مادرش را آورده و مثلا حتماً سر میز آنها هم بنشینم و با او هم حرف بزنم و بگویم که چقدر برایم مهم است که مثلاً پسرش ساعت ۵ صبح مثلاً از اسلامشهر بلند می شود می آید که مثلاً ۷ صبح همه کارها را بکند که شرکت بتواند ساعت هشت صبح با کمترین مشکل و مانعی شروع کند و یا حتی تا ۸ شب می ماند برای اینکه ما جلسه داریم و بعد تازه جمع می کند و برود و یا هر چیزی. یک تصویر دیگر بدهم یادم هست که یک آقایی در واقع که حالا اسم نمی برم شاید دوست نداشته باشند ۳۰ سال در مخابرات ایران خدمت کرده بود و بعد از بازنشستگی با ما همکار شده بود و یازده سال یا ۱۰ سال هم با ما کار کرد بعد یک جایی آمد و گفت که من دیگر کششش را ندارم و می خواهم برای بار دوم خودم را بازنشسته کنم و با خانواده باشم، ما یک مراسم کوچک برای ایشان گرفتیم یادم است که یک نوشته ای پایان جلسه به من داد و مدت ها آن نوشته به من انرژی می داد و مدت ها به آن نوشته نگاه می کردم و در موقعیت های سخت به من کمک می کرد که به جلو بروم و آن نوشته چیزی غیر از این نبود که من ده سال از بهترین سالهای زندگی ام را کنار شما که جای پسران و دخترانم بودید، بودم و ما یک حس خوب را به یک آدم که در سن پدرمان بود دادیم که دوباره دارد یاد می‌گیرد و دارد احساس مفید بودن می کند ما یک بنگاه اقتصادی بودیم، خیریه که نبودیم که به یک کسی که بازنشسته شده کار بدهیم، مسلما برای ما مفید بوده، ولی او هم احساس این را می کرد که دارد یاد می گیرد و دارد رشد می کند و دارد کار می کند با کسانی که شاید هم سن بچه هایش هستند، جملاتی که نوشته بود و کلماتی که به کار برده بود خیلی حس خوبی به ما می داد.

مجری:

می‌توانید مضمون آن را بگویید؟

مهمان:

چیزی نزدیک به این که در واقع من ده سال در کنار شما که هم سن و سالان پسر و دخترم بودید یاد گرفتم بسیار بسیار کیف کردم از اینکه کار کردم، هیچ موقع احساس نکردم که با شما فاصله سنی دارم احترام من را همیشه نگه داشتید و همیشه به این فکر کردم که من جزئی از شما هستم و شما جزئی از من، اینکه توانسته بودیم محیطی درست کنیم که یک آدمی که لااقل سی سال بیشتر از ما کار کرد، سابقه کاریش سی سال از ما بیشتر بود فکر می کرد که جزئی از خانواده ما است، احساس نکند که ۹۰ درصد، ۹۵ درصد آدم ها سی سال از من جوان تر هستند و یک جور دیگری دارند نگاه می کنند و من باید آنقدر فاصله بگیرم، این برای من حس خوبی بود. تصویر سوم که می خواهم به آن گریز بزنم من امکانش را داشتم که در یک جایی بیرون از ایران، در کانادا درس بدهم معلمی کردن را دوست داشتم ۹ سال در کنار کار شرکتیمان، معلمی کردم در دانشگاه تهران و دانشگاه شریف دوره های MBA و مذاکره درس می‌دادم، یک جایی فرصتی پیش آمد سر چالش جدا شدن قبلیم، همسر قبلی من خارج از ایران دکترایش را می خواند ترجیح می داد که آنجا بماند و من فکر می‌کردم که ایران را بیشتر دوست دارم نمی خواهم بنگاه اقتصادی ام را ول کنم، ولی یک جایی در این چالش قرار گرفتم زندگی ام را حفظ کنم؛ خب پس شاید لازم باشد از شرکت و بنگاه اقتصادیمان فاصله بگیرم و یک مدتی آنجا زندگی کنم، چند ماهی آنجا بودم این فرصت آنجا هم برایم ایجاد شد که معلمی بکنم، یعنی شغل داشته باشم در یک دانشگاه خوب و هم درس بدهم، حوزه کارآفرینی درس دهم در واقع بعد از مصاحبه با رئیس مرکز او به من گفت که شما می توانی کار بکنی برای ما دایورسیتی و تنوع فرهنگ و قومیت و ملیت یک ارزش است برای همین شما که ایرانی هستید برای ما مهم است که شما نگاهت به کارآفرینی را اینجا بگویی ما دوست داریم یکی دو ترم با شما تجربه کنیم. من شب که در واقع باید تصمیم می گرفتم و به ایشان جواب می دادم که اینجا می مانم یا نمی‌مانم داشتم با خودم فکر می کردم که خدایا من می توانم درازمدت در این جا دوام بیاورم آیا این من را راضی می‌کند؟ هر چقدر با خودم کلنجار می رفتم احساس می کردم نمی توانم، نمی خواهم شعار بدهم یا خیلی ملی‌گرایانه و ناسیونالیستی نگاه کنم ولی ته دل خودم ترجیح می دادم که با یک کسی که فارسی صحبت می کند، با کسی که وقتی به او می گویم مدرسه ما در کرمان کنار زندان بود یا در راه زندان بود، بفهمد که چطور یک مدرسه می تواند در نزدیکی زندان باشد، کسی که وقتی دارم مثال می زنم مثال من را با همه ابعاد فرهنگی اش بفهمد و درک بکند و هم بتواند این مثال را برای کس دیگری از جنس خودش منتقل کند حرف بزنم تا برای کسی دیگر، برای همه کسانی که دارند آن طرف معلمی می کنند ارزش و احترام قائل هستم نمی‌خواهم بگویم کار بی ارزشی می کنند، ولی من نمی توانستم، دوست داشتم برگردم آن معلمی را اینجا انجام دهم و بنگاهم را هم حفظ کنم در نتیجه تصمیم گرفتم تا آن کاررا نکنم و برگردم آن بنگاه اقتصادی را اینجا داشته باشم و معلمی کردن را همین جا ادامه بدهم منجر به این شد که خیلی مسالمت آمیز و دوستانه جدا شدیم و الان که به آن نگاه می‌کنم، می بینم که تصمیم درستی گرفتم خیلی‌ها بعدش از من پرسیدند که تو می توانستی آنجا سیتیزن کانادا بشوی، می‌توانستی معلم بشوی در یک دانشگاه خیلی بنام بهترین دانشگاه های دنیا و یک زندگی خیلی راحت داشته باشی و بنگاه اقتصادیت را در اینجا داشته باشی، بالاخره شریک هایت بودند و ادامه می دادند و احتمالاً خیلی سخت نمی شد، ولی هر بار به این سوال در درون خودم می خواستم جواب بدهم کاری ندارم که به آنها چه گفتم، این سوال را بعد از این که آنها می پرسیدند، یک بار به آنها جواب دادم، یکبار هم به خودم رجوع می کردم که آیا حال دل من خوب بود؟ آیا آنقدر که الان از حل کردن بعضی از مسئله‌ها لذت می برم آن موقع هم لذت می بردم؟ آیا اینکه یک دانشجوی من بعد از ۱۰ سال برمی‌گردد به من می‌گوید تجربه ای که شما سر کلاس از شکست خودتان در کسب و کارتان گفتید، بسیار در کسب و کار من کمک کرد و اینجوری باعث رشد ما شد و باعث شد که من این اشتباه را در بیزینس خودم تکرار نکنم آیا مثلاً یک فرد هندی در کانادا به من می‌گفت یا یک فرد کانادایی در کانادا به من می‌گفت آیا آنقدر حال دل من را خوب می کرد؟ آیا آنقدر حس مفید بودن به من دست می داد؟ آیا احساس می‌کردم که زندگی من تهش یک خاصیتی داشته؟ یک جایی دردی دوا کرده یا نه؟ اینها را که کنار هم می گذارم احساس می کنم من هر جا توانستم یک گره ای یا برای ۵۰ تا از پرسنل شرکت یا برای یک جمع یکم بزرگتر از دانشجوهایم، در آن نه سال که MBA درس می دادم۱۴ هزار تا دانشجو داشتم تقریباً همه پنجشنبه جمعه ها من درس می دادم، تجربه های موفقیت و شکست کاری را می گفتم یا یک کمی بزرگ تر، شاید در ابعادی که الان دارم تلاش می کنم در مقیاس بخش خصوصی کشور در اتاق رقم بزنم آیا اگر در یک جایی یک گره توانستم باز بکنم آنقدر به من حال خوب می دهد که من شارژ باشم و حاضر باشم بقیه سختی ها و ناملایمات را که دور و برمان پر است و کافی است روی مان را برگردانیم و یک لحظه تمرکزمان را از دست بدهیم، آنقدر دور و برمان اتفاقات دردناک است و آنقدر تکه های دلخراش زندگی هست که حالمان را خدای نکرده بتواند بد بکند آیا آنقدر آن گره باز کردن حال دلم را خوب می کند که بتوانم تمرکزم را روی تلاش کردن و باز هم حال ها را خوب کردن ادامه بدهم حال دل خودم و حال چند تا از آدمهای دورو برم را؟ هر وقت به آن صادقانه نگاه کردم و فکر کردم راحت توانستم بگویم آره، دارم مسیر درستی می روم و اینها چیزهایی است که من دوست دارم انجامش بدهم. البته یک‌ چیزی هم کنارش بگویم الان یک چالش خیلی بزرگ با آن دارم من در مورد زندگی خودم می‌توانم خیلی تصمیم بگیرم اما در مورد زندگی بچه ام چه؟ برای همین می‌گویم که دوران بچه دار شدن یک نقطه عطف دیگر است و حالا این مسئله دارد به عنوان یک چالش بزرگ سر باز می کند . همانطور که گفتم وقتی اولین بار سارا به من گفت که به من قول بده که به سس من دست نزنی، من سیب زمینی ها را به سس می زدم و می خوردم، داشت سس من تمام می شد او حس کرد الان است که بروم سراغ سس او، احساس کردم که من می توانم تمام تلاشم را بکنم که بچه ام را با مفهوم قول و تعهد و مسئولیت و یک قرار اجتماعی سازگار بار بیاورم ولی مدرسه را چه کار کنم؟ معلمی که قول می دهد و نمی تواند را چه کار کنم؟ جامعه ای که هزاران قول می دهد هزاران وعده می دهد و هیچ کدام را عمل نمی کند چه کار کنم؟ من چقدر می‌توانم به تنهایی در مقابل آن همه ناملایمات اجتماعی بایستم؟ و فردا جواب او را چه خواهم داد؟ شاید بتوانم بگویم که این چالش زندگی من است که دوست ندارم از فرزندم جدا شوم اما به هر حال این زندگی اوست و این موضوع امروز شده است یکی از مسئله های زندگی من که باید چه بکنم.


افراهم آواکارخانه نوآوری آزادیگنج مخفیتجربه معنا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید