ویرگول
ورودثبت نام
احمدرضا علیجانزاده
احمدرضا علیجانزادهبه بررسی مفاهیم عمیق انسانی می‌پردازم و از طریق نوشتارهایم، تلاش می‌کنم درک بهتری از زندگی و وجود انسان به خوانندگان ارائه دهم.
احمدرضا علیجانزاده
احمدرضا علیجانزاده
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

حتی مرگ هم مرا ترک کرد


شب‌ها مرگ در گوشم زمزمه می‌کرد. در رخت‌خواب، گویی یاری هزاران ساله به دیدنم می‌آمد؛ فرتوت، خردمند، سرد… اما من از او سردتر بودم.

ما همدیگر را در آغوش می‌کشیدیم، و افسوس که در صبح، جدایی اتفاق می‌افتاد. من خالقش بودم و او پایان من.

نجوا می‌کرد که از رسیدن پایانم می‌هراسد، و من، در انتظار پایان، شوق داشتم.

شجاعت او بیش از من بود. من جان می‌دادم، ولی او جان خود را هم باید می‌ستاند.

به حالش غبطه می‌خوردم؛ رسالتش را می‌دانست، وظیفه‌اش را می‌دانست، و در انجام دادنش، خردمندانه صبور بود، تا هم خود و هم مرا به پایان برساند.

حتی مرگ هم رسالت خود را می‌دانست و من نمی‌دانستم. این نادانی، دردی بود که استخوانم را می‌لرزاند. و او، هر شب مرا در آغوش می‌کشید و به جانم تسکین می‌داد.

وابسته‌اش شده بودم. تنها یاد او بود که پایان این رنج را به خاطرم می‌آورد. و این، درست همان لحظه‌ی آرامش بود.

وقتی در چشم‌هایم عشق را دید، مرا ترک کرد؛ تا پایان خود را نبیند.

و من، صبح‌ها و شب‌ها، در پی او می‌گردم؛ در خودم یا جایی در این نزدیکی. و یقین دارم او در این حوالی‌ست، در کمین من و خود.

چون او رسالتش را می‌داند.

مرگفلسفهروانشناسیادبیاتخودشناسی
۱۱
۷
احمدرضا علیجانزاده
احمدرضا علیجانزاده
به بررسی مفاهیم عمیق انسانی می‌پردازم و از طریق نوشتارهایم، تلاش می‌کنم درک بهتری از زندگی و وجود انسان به خوانندگان ارائه دهم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید