من نگاهم برای تو نگاه داشتم، و صدایم را!
من تمام حواسم را پیش تو جاگذاشته ام. به تو فکر می کنم.به تو که با، هوایی کودکانه،تمام احساسم را مجذوب خود کردی.به تو ای بودنی ترین نیستی!هوای دلم، هوای توست.حس میکنی! تو هم بوسه ی ملیح سرما را روی شانه هایت حس کردی!دلبری کردن رابلد نیستم.می خواهم نازم را بخری.صیقلی کنی این روح خشن اما لطیفم را.همان طفل خردسالی را که، عمری است رنگ توپ قرمز راه راه و تور گل کوچیک را با پاهای خود حس نکرده است.همان کودکی که خود را قایم کرده است میان نقّاشی های معصومانه و دوستداشتنی اش.همان جا که کسی برای آبی کشیدن زمین و سبز کردن کرد آسمان، بازخاستمان نمیکرد.
اشتباه کردم، حرف خود را بازپس می گیرم!اینگونه نگاهم نکن. جانِ من!گونه ام تاب تحمّل داغی صحرای نگاهت را ندارد، دست خودش نیست،می سوزد سرخ میشود. همرنگِ دشت لاله هایِ واژگونِ لب هایت!
چه سکوت معنا دار و زیرکانه ای کرده ای، از آن سکوت هایی، که مدتّی است برای رمز گشاییِ آن، اشتباه ترین مسیر ها را رفته ام و خسته است قدم های فکرم،از این همه عبورِ تکراری امّا بی پاسخ!
- ببین! این چنین تفسیر می کنم،لب بهم دوختنت را: اجازه داری خود را هر قدر که می خواهی غرق در من ببینی در کویر متلاطم و صخره های سر به فلک کشیده یِ چشم هایم، که طلایی رنگ است از آفتاب سوزانِ درونم!خودت را در من ببینی و سفر کنی به روزهای پُر از سوال و سرگردانیِ گذشته های بسیار دور من!همان زمانی که می توانستم به دنبال درمان کردنِ کودک خیالی اَم، همان کودک شیرینِ صورتی پوشم باشم، تا گشتن دنبال جواب چراهایی، که مسعولیّتش، هیچ به عهده ی من نبود.
با بشکنی، مرا بیرون می آوری از شلوغی و ازدحامِ افکار پریشانت! چهره ی درهم فرو رفته ی من را نوازش می کنی. لطیف تر از هر گلبرگ یاس های زیبا و خوشبویِ کوچه باغ سایه گونِ آرامش و ماهر تر از هر ساحره ای، پاک میکنی از ذهن مشوّش و در هم ریخته ام، لکّه های تیره و سرد زمستان را. با لمس ظریفانه ی بند های آغازین انگشتانم همچون، نُت های سِــحرآمیز پیانوی سفید رنگ ترانه هایم، و دعوتم می کنی به سمفونیِ سبزِ بهار!
آهسته و خرامان، رایحه ی وسوسه انگیزِ صدایت را، مینوازی بر شامّه ی گوش هایم! دلنشین میگویی: بَــس است عزیزجان،لَختی آرام بگیر!
دستت را آهسته و نرم از درون جیب های مخملی پالتویِ گل بِہی ات بیرون می آوری.صدای خِش خِش اَش، خبر از همان شکلات های تافےِ خوش مزه ی پدربزرگم را می دهد.همان هایی که دلم به هیچ دِرهَم ودیناری، حاضر به بخشیدنِ حتّی بند انگشتی از آن ،به هیچ احدالنّاسی نیست.
- صبر کن! حسابِ تو بســیار توفیر می کند با تمام این جماعت فراموشکارِ احساسات!
چشم هایم را باز میکنم و دست های آسمانی تر از پَرِ قویَت را مقابل لب هایم حس میکنم.نیمی از آن شکلات شیرین را که، چشم انتظار پذیرفتنِ مشتاقانه ی من است نگاهت،تا طعمِ مَلـَس و فرح بخش آن را،مشترکانه، زیر زبان هایمان حس کنیم.
- اوووم! عالی است. حرف ندارد.وهمینطور چاپلوسانه، به تکرار، به تَمجید و تعریف از آرایه های فوق العاده ی آن تافےِ جادویی می پردازم، که افسار گسیخته سخنانم را متوقّف می کنی و مهمان می کنی مرا به نوشیدن جرعه ای از آرامش و تأمّل! و با همان گوشه چشم هایِ آشنا_بادلم، قول رویایِ تصاحبِ مقصودم را به من میدهی!
عجب مشاعره ی دل نشینی است بین اَدیبانِ سخنِ بی ملاحظه ی وجودمان که عَنان از کفِ حواسِ پَرت شده ی، این منِ جامانده در راه را بُریده است. آن سوّم شخص مفردی که مَشاهیرِ خود را از داده است. و حافظه اش را زمانی است میان رویای صادِقِه ی بودن و نبودنت،گم کرده است.
- آری! مخاطبِ جــانِہ من. باور کن!صادقانه باور کن،گواراتـَر از پنهان ترینِ احوالات قابل لمس را،با دو دیده ی خود، نَچِشیده ام. آن که حقیقتِ بُنیادینش، عبارتی است، بین حضور و غیبت!
هزار رنگ ترین اِبداعِ دست بشر، جذاب ترین مِغناطیس کهکشان، عشق!
این متن همیشه باز و بی انتها را تقدیم به مِلودیِ گوش نوازِ روحِ حالِتان می کنم! باشد که این حسِّ بی همتا، تنها گرفتاریمان شود، از خَروارِ مَشغَلات!
در اَمان آرامش
متن شبانه قبلی: دوگانگی