بخدا نمیرسم بیام ببینمت. این تنها حرف آذر پشت تلفن بود که تکرار می کرد.من هم مثل کنه فقط اصرار که هر جور شده بیا، هر جا تو بگی، هر چقدر که میرسی. اونم دلش تنگ شده بود. بالاخره قبول کرد.فاصله بین سلام و خداحافظی که اون روز داشتیم شاید یک ساعت شد. دیدن آذر بعد چند ماه، بهش گفتم: دوباره میای؟ گفت: برو دیوونه. خندیدم. این جواب رمزه یعنی میام.
قبل رفتن بهش این انار و دادم. گفتم: بزار خشک بشه. یادگاری بمونه. همیشه تو هر دیداری یک یادگاری بهم می دادیم. یک جعبه دارم پر از یادگاری های آذر، ماسک، آدامس، فندک،سیگار و هر چی که فکرش و کنید. اون هم از من یک جعبه داره. وصیت کردم این جعبه با من خاک بشه. ماهی یک بار باز میکنم و دونه دونه اش رو بو می کنم.
ولی این بار نتونست تحمل کنه تا رسید خونه انار و پاره کرد و عکسش و برام فرستاد. عکس و چاپ کردم تو جعبه هنوز دارمش ولی آذر و ندارم الان کجاست از من خبر داره؟ اون هم جعبه رو داره؟ مثل من میبینه؟ کاش ... ( حبیب آشنا ما همچنان منتظر فعل برای جمله هستیم)
