ویرگول
ورودثبت نام
AlirezaJatan
AlirezaJatanاز مرگ می‌نویسم برای زندگی
AlirezaJatan
AlirezaJatan
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

16 - غروب می‌کند بالای سرم خورشید

غروب می‌کند بالای سرم خورشید
سایه ام رو به رویم، در اتاق کهنه متروکه ام
اتاقی که در آن حال، خیال رنگ اسارت به خود گرفته.
سایه ام، با من، شروع به صحبت می‌کند

"وهم"
ترکیبی از خیالاتم
صدای مرموز و مشکوک
از تمام زندگی ناگوارم، برایم می‌گوید از گذشته
از اظطراب
حواسم را پرت می‌کند
کله ام داغ
دیو غروب مرا در چنگ می‌اندازد و رحم را می‌فشارد و افسرده می‌کند
روحم را مثل گلی پژمرده می‌کند و می آزارد وجودم را
عیان به جسمم آسیب می‌زند
در خلوتم، در انزوا، درگیر وهم
درگیر بن‌بست های پشت هم
درگیرخود، درگیر همه چیز
پا به پای وهم، پا به پای خیال

فکر می‌کنی من در انتهای این بن بست ها جان می‌سپارم؟
یا این روزی که غروب کرده مثلا ؟!
یا این خانه که خیال در آن به نابودی کشانده شده و از هر گونه هدفی تهی است؟
نیست در این حالت بانگی که به من بگوید سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل، وای این شب چقدرر تاریک است
نه این گونه نخواهد ماند هرگز
روزگار پس خواهد داد رطوبت پوستم و چاله سیاه زیر چشمانم را پر خواهد کرد با دستانش
با ذهن شاداب همگام با طبیعت و روحیه نویسندگی و ادامه زیستن را

دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است.
بانگی از دور مرا می‌خواند
لیک پاهایم در غیر شب است.
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار بهم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
در قیر شب


  • 1402 / 4 / 32
پوچیدلنوشتهدل نوشتهسهراب سپهری
۱۲
۳
AlirezaJatan
AlirezaJatan
از مرگ می‌نویسم برای زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید