قسمت قبل
از خواب پریدم.خیس شده بودم. مثل پرنده ای زیر بارانِ وحشت!
دست به گلویم کشیدم. خون می آمد!... اطرافم را نگریستم. جز قاب عکس مادرم، کسی نبود. مادری که عکسش هم برایم تهدید بود! دستمالی برداشتم و روی زخم گذاشتم. معلوم بود در خواب به گلویم چنگ زده بودم. شاید دست هایم نقش مادرم را داشتند و می خواستند گلویم را بِبـُرند! شاید هم برای آزاد کردن خودم از دست مادرم تقلا می کردند!
تلفنم را چک کردم. 10 تماس از دست رفته. برادرم بود. می خواست ببیند رسیده ام یا نه. پیام زنده بودنم را برایش ارسال کردم! گرچه چند دقیقه پیش در خواب توسط مادرمان مورد سوء قصد قرار گرفتم! خودم را جمع و جور کردم. به سمت عکس مادرم رفتم؛ فقط برای اینکه ثابت کنم از او نمی ترسم. البته در آن قاب چوبی. پشت شیشه ای به ضخامت 5 میلی متر. روی صفحه ای از جنس کاغذ!
دوست داشتم بدانم عزرائیل هنگام مرگش چه به او گفته بود؟!
"اجازه هست قبض روحتان کنم؟!"
زن عجیبی بود، ولی خوبی هایی هم داشت؛ تها خوبی اش این بود که احساساتی نبود. قلبی سخت تر از سنگ آسیاب. روحیاتی زمخت، به زبریِ سنگ پا! تنها نگرانی اش خدا و پیغمبرش بود. فکر میکرد من و پدر و برادرم جزوی از اثاثیه خانه هستیم! همین قدر بی اهمیت! بی روح و بی احساس. گویی خدا فراموش کرد بود در او بِدَمد! تنها چیزی که در زندگی اش بلد بود؛ خواندن بی هدف متون عربی بود. گویا این برگه ها، بلیط ورودش به بهشت؛ و واژه های عربی اسم رمز بودند!
بعضی را آنقدر خوانده بود که حفظ شده بود. اولش را می خواندی؛ تا انتها برایت می خواند. اما اگر می پرسیدی چه می گوید؟ معنی اش چیست؟
چشم غره می رفت. فهمیدن معنی اش گناهی بود کبیره! هرچند که وقتی در روز های پایانیِ 7 سالگی ام معنی اش را خوانده ام، چنان چیزی درک نکردم. فقط فهمیدم بهشت رودی از شیر و عسل دارد. ولی من شیر دوست ندارم. یادم است آرزو میکردم چشمه ای جوشان از نوشابه داشته باشد و درخت هایی که ثمره شان چیپس و پفک بود.
چه توهماتی داشتم! توهماتی که مادرم هم درگیرش بود. به خودمی نازید که از بین ما چهار نفر بجز او بقیه جهنمی اند. گویا نمایند خدا بود و زمین های بهشت را بین دوست داران خودش تخس میکرد!
در همان عالم بچگی از خدا می خواستم من را در طبقه ای از بهشت ببرد که صدای مادرم را هم نشنوم. اکنون می دانم که در جهنم او را خواهم دید؛ و صدای زجه هایش در چاه گوشم طنین انداز خواهد شد.
طاقچه های خانه پر بود از کتابچه های ادعیه و یکسری مفاتیح، که معلوم نبود قرار بود کدام قفل ها را باز کنند! در راهنمایی از کتابخانه مدرسه یک رمان عاشقانه امانت گرفتم. وقتی مادرم آن را دید، به من توپید که این ها چیست که می خوانی؟ درس هایت را که نمی خوانی. حداقل چیزی بخوان که به درد آخرتت بخورد!
کتاب را بین زنگ های تفریح و چند باری هم در دستشویی و زیر زمین خانه می خواندم. حوصلۀ ارشاد هایش را نداشتم. من در دنیا زندگی نمی کردم، آن وقت آخرت را می خواستم چه کار کنم؟!
پدرم هم اهل خدا بود؛ ولی نه مانند مادرم که خود را در تیم 14 معصوم، یار ذخیره میدانست!
قاب عکس را روی میز خواباندم. فهمیدم حتی از عکسش هم می ترسم! داخل کشو میز کار پدرم را گشتم؛ بلکه پاکتی سیگار پیدا کنم. همیشه یک پاکت را مخفی میکرد برای روز مبادا. آخرین باری که بعد از مرگش کشیدم 3 نخ در پاکت بود.
آها... پیدایش کردم... مثل اینکه برادرم هم ردش را زده بود. تنها یک نخ مانده بود. فندکش را برداشتم؛ رویش نوشته بود "فندک یادگاری دوستم مرا سیگاری کرد"
گرچه این فندک یادگاری دوستش نبود و خودش خریده بود و البته که مانند من به واسطه پدرش سیگاری شده بود (!)؛ ولی همیشه این فندک را به من نشان میداد که عبرت بگیرم و از دست دوستانم فندک نگیرم!
رفتم داخل حیاط. هنوز اول صبح بود. خورشید مثل زرده تخم مرغ به ماهی تابه آسمان چسبیده بود. روی صندلی زهوار در رفته ای که زیر بید مجون بود نشستم. این درخت هم مثل من 27 سال داشت. او هم به تقارن زندگی اش رسیده بود. وقتی به دنیا آمدم پدرم آن را کاشت. باد شاخه هایش را در هوا نوازش میکرد. رقصی به نمایش گذاشتند که تماشاچی اش فقط من بود. درخت عریان بود. ترجیح میداد بخوابد. شاخه هایش انعطاف نداشتند و به سختی تکان می خوردند.
فرتوت و درمانده. او هم مانند من از زمستان خوشش می آمد. زمستان واقعی ترین فصل زندگی است. افسرده، سرد، غم آلود، عریان. چقدر بید را درک میکردم. کاش من هم به اندازۀ او مجنون بود.
می خواستم به صندلی تکیه بدهم و به بالاترین نقطۀ درخت خیره شوم؛ اما ناله های پر رنج صندلی مرا منصرف کرد. کتم را سفت چسبیدم تا گرم تر شوم. دوباره به نمایش خیره شدم. سیگار و فندک را در جیبم گذاشتم. سیگار کشیدن در سالن تئاتر ممنوع بود! دوباره خوابم برد؛ این بار بدون کابوس.
پی نوشت: ادامه داستان برای اواسط بهمن؛ بعد از گذر از برزخ امتحانات...