گفتم: از عشق چیزی نمیدونستم. به عشق میگفتم «عقش» مثلِ وقتی که به مشق میگفتم «مقش» یا شایدم «مخش» مامان میگفت: «بچه درست تلفظ کن!» مینشوندم جلوی خودش. لبهاشو بههم فشار میداد و از هم باز میکرد: «مَ» نفسشو با فشار میداد بیرون: «ش» بیشتر شبیه وقتی بود که بخواد بگه ساکت... «شیش...» یه شیشِ کشیده. بعدم «قِ» رو از گلوش میداد بیرون و سریع میگفت: «مشق» من تکرار میکردم: «مقش» مامان میخندید.
بابا مینشست روبهروم، و دهنشو نیمهباز میذاشت، میگفت: «عِ»، بعد «ش» مثلِ همون شیشِ ساکت باش و بعد «ق». سریع میگفت: «عشق» سریع میگفتم: «عقش» مامان و بابا میخندیدند.
خندید و گفت: «لابد به صفرم میگفتی صرف.»
جواب دادم: «نه، صفر رو میفهمیدم. صفر بودن همون زندگیِ بدونِ عشقه.»
سرش را مات و مبهوت تکون داد که یعنی نمیفهمد. زدم به شونهاش که یعنی شوخی نکن. نگاهش کردم و با چشمهایم گفتم:
_تو یادت نمیآد، اما روبهروم نشستی، دهن باز کردی گفتی بگو: «عِ» گفتم: «عِ» پلک زدی انگار که داری میگی: «ش» قلبم شنید «شیش» یه شیشِ کشیده، انگار که بخواد بگه آرومتر، چه مرگته؟ تند میزد آخه. اما دیگه کار از کار گذشته بود. قلبم کر شده بود، به لکنت افتاده بود. نگاهم کردی شنیدم که میگی: «ق» لبخند زدی. سریع گفتم: «عشق» گفتی: «چی؟» گفتم: «عشق».
گفت: «خب بالاخره چی شد که یادشون گرفتی؟»
گفتم: «بالاخره یه معلم گرفت قلبم. عشقو مشق کرد، مشقو عشق. فقط یه بار از رو دستخطِ دلش رونویسی کردم. فقط یهبار از رو نگاهش، چشماش، لبخندش هجی کردم، بعد گفتم عشق. هم گفتم و هم فهمیدمش.»
گفت: «من که نمی فهمم چی میگی!»
گفتم: «پس حالا نوبته توئه که یاد بگیری. باید یادت بدم.» دهن باز کردم: «عِ» تکرار کرد: «عِ» گفتم: «ش» تکرار کرد: «شیش» بیشتر شبیه وقتی که بخواهد بگوید ساکت. انگشتش را گذاشت روی لبهایش: «شیییش، خودم بلدم... عشق» خندیدم. خندید.
#داستانک