در همان اولین دیدار، قرار گذاشتیم که عاشق هم نشویم. چه قرارِ مضحکی! مگر هر دو آدم از همان اولین برخوردشان، با هم عهد میبندند که عاشق هم نشوند؟ مثلاً هر خریدار و فروشندهای، هر دو عابری، یا پیرمردی که از دختری آدرس میپرسد یا زنی که به قهوهچی انعام میدهد. خب! پرواضح بود که از همان آغاز، نشانههایی بود که حکایت از تولد دوست داشتن میکرد، وگرنه چه لزومی داشت بستنِ چنین عهدی و قراری؟
توی پارک نشسته بود و عکسهای گوشیاش را بالا و پایین میکرد؛ عکسهای آن پسر را. روی نیمکت و با فاصله از او نشستم. پرسیدم: «رفت؟» پاسخی نداد و جوابِ سوالِ نپرسیدهاش را دادم و گفتم: «رفت.» نگاهم کرد و گفت: «چقدر راحت میگویی رفت» جواب دادم: «چون راحت رفت. چون راحت میروند.» گفت: «میروند؟» نگاهش کردم و جواب دادم: «چون اولین بار نیست که میروند. انگار پایان محتوم ماجراهای عاشقانۀ من این است: رفتن.» گوشی را تاریک کرد و همانطور که توی کیفش میگذاشت جواب داد: «شاید تو بلدش نیستی که میروند. بلدیّت میخواهد رفتار با یک دختر؛ و شما، شما پسرها، بلدش نیستید.» جواب دادم: «و شاید تو بلد نبودی که رفت.» رک نگاهم کرد و گفت: «گمان نمیکنم.» گفتم: «زیاد مطمئن نباش!» با تردید نگاهم کرد. بلند شد که برود. ایستادم و گفتم: «یک قرار.» ایستاد: «قرار؟» گفتم: «یادش میگیریم. مثل یک آموزگار برای هم. بدون عشق. برای شناخت دنیای هم، دنیای پسرها و دخترها، برای تجربههای بعدی، تجربهای که مستحق شکست نیست.» فکر کرد و پرسید: «بدون عشق؟» جواب دادم: «بدونِ عشق.» گفت: «قبول.»
بلند میخندید و میگفت: «همین کارها را میکردهای دیگر.» میخندیدم و میگفتم: «چه کاری؟» جواب میداد: «وقتی غر میزنم، فقط باید گوش بدهی نه اینکه بشوی سوهانِ مزیدِ بر روح.» از شدت مشغله فراموشش میکردم و پیش میآمد که گاهی تا ساعتها پیامی نمیدادم. پیام میداد که: «یک احوالپرسی میان مشغلهها گاهی مثل آب خنکی است بر تبوتاب بیقراری و بیخبری.» کمحرف میشدم و شروع میکرد به گلایه و میگفتم که مردها گاهی نیاز دارند به غار تنهایی.
دیگر فهمیده بودیم. فهمیده بودیم که یک مرد چه زمان سکوت میخواهد و یک زن چه موقعِ آغوش. کِی باید بود و کِی کمی باید فاصله آفرید. یاد گرفته بودیم که یک سؤال چه زمانی به جواب احتیاج دارد و چه زمانی فقط به یک لبخند و چه زمانی به سکوت.
فهمیده بودیم و حالا نمیفهمیدیم که با اینهمه بلدیّت بایستی چکار کرد؛ با اینهمه فهمیدنِ بی قرارِ عشق، بیقرارِ عشق.
مقابلش ایستادم و گفتم: «اما من یک چیز را بلد نیستم.» نگاه پرسندهاش را که به من دوخت گفتم: «بلد نیستم که چطور میشود بدون عشق ماند و دوستت نداشت؟» جواب داد: «و من هم نمیدانم که چطور میشود با وجود عشق، دوستت نداشت.» پرسیدم: «یادش بگیریم؟» جواب داد: «یادش میگیریم. میدانم چطور. با رفتن» لبخندی زد، روبرگرداند و رفت. لبخندی زدم و روبرگرداندم و رفتم. ایستادم. برگشتم و گفتم: «شاید این آخرین چیزی است که باید یاد بگیریم.» پرسید: «رفتن؟» گفتم: «ماندن.» گفت: «اولین چیز».
#داستانک