ویرگول
ورودثبت نام
آرش رجب کردی
آرش رجب کردیگاهی می‌نویسم، گاهی می‌خوانم، گاهی عکس می‌گیرم، گاهی هم بازی می‌کنم و در آخر هیچ که هیچ Forr_me_21 چنل تلگرام
آرش رجب کردی
آرش رجب کردی
خواندن ۷۱ دقیقه·۱ ماه پیش

در آغوش سکوت

باد سردی از لای پنجره‌ی نیمه‌باز می‌آمد و پرده را با نوسانی خسته تکان می‌داد. اتاق پر بود از بوی ته‌سیگار، کاغذ مچاله‌شده و سکوتی که انگار نفس می‌کشید.
شهاب روی زمین نشسته بود. نه از خستگی، بلکه از نوعی بی‌وزنی. مدتی بود احساس می‌کرد جسمش فقط پوسته‌ای است برای چیزی که مدت‌ها پیش ترک خورده؛ ذهنی که دیگر فرمان نمی‌برد.
ساعت دو و بیست دقیقه بود. صدای خیابان از دور می‌آمد ماشینی رد شد، بوقی کوتاه، بعد دوباره سکوت.
او سرش را بالا گرفت، به سقف خیره شد. لکه‌ای تیره بالای تخت بود که هر شب بزرگ‌تر به نظر می‌رسید. شبیه چهره‌ی کسی بود؛ شاید خودش، شاید کسی که از او مانده بود.
روی میز، کتابی باز بود. چند خط را هزار بار خوانده بود، اما انگار هیچ‌گاه به معنایش نرسیده بود. زیر لب زمزمه کرد:
«راست‌گویی همیشه نجات نمی‌ده. گاهی فقط درد را واقعی‌تر می‌کند.»
از جا بلند شد. رفت سمت آینه‌ی کوچک کنار در.
چهره‌اش رنگی بین خاکستر و خستگی داشت. زیر چشم‌هایش حلقه‌ای بنفش، پوستش بی‌جان، موهایش آشفته. چند ثانیه فقط نگاه کرد. بعد با انگشت روی بخار آینه نوشت: من هنوز همینم.
اما خودش هم نمی‌دانست «همین» یعنی چه.
صبح که شد، نور خاکستری آفتاب همه‌چیز را بی‌رنگ کرد. شهاب کنار پنجره نشست، قهوه‌ی تلخ را جرعه‌جرعه خورد و فکر کرد که چند سال است رنگ حقیقی آفتاب را ندیده.
توی گوشی‌اش چند پیام بازنشده بود:
پیام مادر، یکی از دوست‌ها، و یک پیام تبلیغاتی درباره‌ی کلاس کنکور.
او گوشی را خاموش کرد. هیچ‌چیز به نظرش واقعی نمی‌آمد جز تپش قلبش که بی‌نظم می‌زد.
درونش چیزی بین خشم و پشیمانی می‌جوشید. نه از کسی، بلکه از خودش.
سال‌ها بود میان این دو احساس گیر کرده بود. از کودکی، وقتی برای اولین‌بار فهمید می‌تواند سکوت کند تا تنبیه نشود، تا همین امروز که یاد گرفته بود حقیقت را طوری بگوید که هیچ‌کس نرنجد.
اما هر بار که سکوت کرده بود، تکه‌ای از خودش را جا گذاشته بود.
کلاس دوازدهم بود. هوا بارانی. روی تخته نوشته بود: آزمون جامع فردا برگزار می‌شود.
دوستش، مهدی، جزوه‌ای داشت که همه‌ی سوال‌ها در آن بود.
مهدی گفت: «می‌خوای؟ کسی نمی‌فهمه. همه دارن می‌خونن، ما فقط مطمئن می‌شیم شکست نمی‌خوریم.»
شهاب خندید، اما دلش لرزید. گفت: «آره، ولی اگه بفهمن چی؟»
مهدی شانه بالا انداخت: «بفهمن هم چی میشه؟ همه همین کارو می‌کنن.»
شب، شهاب تا صبح بیدار ماند. جزوه را داشت، اما هیچ صفحه‌ای را باز نکرد.
صبح، وقتی برگه‌ها را پخش کردند، حس کرد نگاه معلم روی اوست. عرق کرد. دست‌هایش لرزید. و بعد، حتی وقتی مهدی دستگیر شد و او نه، باز احساس نکرد برنده است.
از همان روز، چیزی درونش شروع به پوسیدن کرد.
وجدانش، مثل پرنده‌ای که در قفس کوچکی اسیر است، هر شب با نوک خود به دیواره‌های ذهنش می‌کوبید.
شهاب از جا بلند شد. پنجره را بست. پرده را پایین کشید.
صدای جهان را برید، تا ببیند درونش چه می‌گوید.
اما درونش فقط همهمه بود. نه فکر، نه منطق فقط صدای خودش که او را سرزنش می‌کرد:« تو از حقیقت فرار کردی. همیشه همین کارو کردی.»
روی میز نشست. دفترچه‌ای برداشت، جلد مشکی، ساده. بازش کرد و نوشت: آدم‌ها فکر می‌کنن عذاب وجدان چیز بدیه. ولی گاهی تنها چیزیه که مطمئنم هنوز انسانم.
کلمه‌ها روی کاغذ مثل خراش‌های نجات بودند. هر جمله‌اش انگار جرمی بود که اعترافش آرامش می‌آورد، اما هم‌زمان زخمش را بازتر می‌کرد.
دستش می‌لرزید. قطره‌ی قهوه از فنجان چکید روی صفحه و پخش شد، لکه‌ای که مثل خون خشک می‌شد.
بعدازظهر بیرون رفت. آسمان خاکستری، هوا گرفته. از خیابان‌های خیس گذشت تا به پل قدیمی رسید؛ جایی که همیشه می‌رفت وقتی نمی‌توانست با خودش کنار بیاید.
روی پل، پیرمردی نشسته بود با چهره‌ای آشنا. چشم‌هایش عین خود شهاب بودند.
پیرمرد گفت:«دنبال چیزی می‌گردی که سال‌ها پیش گم کردی. وجدان، پسر، مثل آینه‌ست. وقتی ترک بخوره، دیگه تصویر صاف نمی‌مونه.»
شهاب لبخند تلخی زد: «شما از کجا می‌دونید چی گم کردم؟»
پیرمرد گفت: «چون من همونیم که تو قراره بشی. اگر ادامه بدی.»
بعد برخاست، آرام رفت، و در مه گم شد.
شهاب خشک شد. دستش یخ کرد. حس کرد جهان به دورش می‌چرخد. برای اولین‌ بار فهمید که جدالش با دیگران نیست با آینده‌ی خودش است.
به خانه برگشت. چراغ را روشن نکرد. فقط نشست و گوش داد به صدای یخچال، قطره‌ی آب در سینک، و تیک‌تاک ساعت.
هر صدا مثل تکرار یک سؤال بود: «اگر دوباره فرصت داشتی، همون کار رو می‌کردی؟»
شهاب نمی‌دانست. فقط می‌دانست هنوز چیزی در او زنده است، چیزی که نمی‌خواهد بمیرد حتی اگر همه‌چیز بگوید باید.
دفتر را باز کرد. نوشت: جدال ادامه دارد اما شاید جدال، خود زندگی باشد.
قلم را گذاشت، چشمانش را بست.
و در دل تاریکی، برای اولین‌بار احساس کرد صدای وجدانش، دیگر دشمن نیست فقط یادآور انسان بودنش است.

صبح بعد، صدای زنگ ساعت مثل پتک روی جمجه‌اش کوبیده شد.
عدد‌ها روی صفحه‌ی دیجیتال، بی‌احساس و سرد، می‌درخشیدند: ۰۷:۴۵ دقیقه.
شهاب پتو را کنار زد و روی تخت نشست.
نور زرد خورشید از میان پرده عبور کرده بود و روی صورتش افتاده بود، اما گرمایش را حس نمی‌کرد.
هوای اتاق هنوز بوی خوابِ مانده و سیگارِ خاموش دیشب را می‌داد.
با خودش گفت: «یه روز عادی… مثل بقیه.»
اما از درون می‌دانست هیچ‌چیز دیگر «عادی» نیست.
در خیابان، آدم‌ها با چهره‌های خسته و هدف‌دار می‌دویدند.
کسی به کسی نگاه نمی‌کرد. کسی حرف نمی‌زد.
هر کس در قفس خودش بود، در ذهن خودش، درست مثل او.
شهاب در پیاده‌رو راه می‌رفت، دست در جیب، هدفون در گوش، اما موسیقی خاموش بود.
فقط وانمود می‌کرد که گوش می‌دهد برای اینکه صدای فکرهای خودش را نشنود.
در تقاطع، صدای بوق ماشین‌ها، فریاد راننده‌ها، صدای ترمز، صدای فروشنده‌ها، همه در هم پیچیده بود.
اما شهاب فقط صدای درون خودش را می‌شنید:
«تو هنوز از اون روز فرار می‌کنی، نه؟»
سرش را پایین انداخت و تندتر رفت. به دانشگاه رسید.
در دانشگاه، کلاس پر بود از صدا و خنده.
روی تخته نوشته بودند: اخلاق در تصمیم گیری فردی.
استاد گفت: «فرض کنید در موقعیتی هستید که باید بین نجات یک نفر یا حفظ قانون یکی را انتخاب کنید. چه می‌کنید؟»
همه شروع کردند به بحث.
یکی گفت: «قانون مهم‌تره.»
دیگری گفت: «زندگی انسان مهم‌تره.»
اما شهاب ساکت ماند. مداد را در دست چرخاند و به لکه‌ی جوهر روی دفترش خیره شد.
استاد متوجه سکوتش شد:
«آقای شهاب، شما چی فکر می‌کنید؟»
شهاب لبخند بی‌رمقی زد: «فکر می‌کنم اگه قانون درست نباشه، انتخاب هم بی‌معنا میشه.»
کلاس ساکت شد.
استاد فقط گفت: «یعنی شما قانون رو زیر سؤال می‌برید؟»
شهاب پاسخ داد: «نه… فقط خودم رو.»
صدای خنده‌ای از ته کلاس بلند شد. مهدی بود همون دوست قدیمی.
شهاب یک لحظه به چشم‌های او نگاه کرد و تمام گذشته مثل ضربه‌ای در ذهنش زنده شد:
آن روز آزمون، آن جزوه، آن سکوت لعنتی.
احساس کرد فضا تار می‌شود. دستش لرزید. قلبش تند زد.
استاد گفت: «حالتون خوبه؟»
او فقط گفت: «هوای کلاس سنگینه… باید برم بیرون.»
در حیاط نشست، روی نیمکت فلزی کنار درخت.
سیگاری روشن کرد، ولی بیشتر از دود، به شعله‌ی فندک نگاه می‌کرد.
نورش کوتاه و شکننده بود، مثل امید در دلش.
دود بالا رفت و در باد گم شد.
با خودش گفت:
«منم یه دودی‌ام که از ذهن یه اشتباه بلند شدم.»
صدای پای کسی آمد. مهدی بود.
نشست کنارش. گفت: «سال‌ها گذشته، هنوز تو اون فازی؟»
شهاب جواب نداد.
مهدی ادامه داد: «من اون روز همه چی رو گردن گرفتم، ولی تو… تو فقط ساکت موندی. هیچ‌کس نفهمید، جز من. حالا چی؟ هنوز خودتو قاضی می‌کنی؟»
شهاب لب‌هایش را فشرد.
درونش آتشی شعله‌ور شد، اما بیرون آرام بود.
فقط گفت: «آره. چون هنوز محکومم.»
مهدی خندید و رفت.
شهاب به پشت نیمکت تکیه داد و به آسمان نگاه کرد ابری و سنگین.
فکر کرد: «هرکسی یه روز از خودش فرار کرده. فقط فرق ما تو اینه که من هنوز دارم می‌دوم.»
شب شد. اتاقش مثل همیشه نیمه‌تاریک بود.
اما این بار، آینه فقط چهره‌اش را نشان نمی‌داد.
در انعکاس، پشت سرش کسی ایستاده بود.
همان پیرمرد روی پل.
چهره‌اش آرام و سرد بود.
پیرمرد گفت:
«امروز خواستی فرار کنی، نه؟ از خودت، از گذشته، از اون کلاس، از همه‌چیز. ولی وجدان مثل سایه‌ست. حتی وقتی نور خاموشه، هنوز حسش می‌کنی.»
شهاب عقب رفت. نفسش بند آمده بود.
پیرمرد گفت:
«تو هنوز دروغ‌هاتو باور نکردی. واسه همینه که زنده‌ای. هنوز یه بخش ازت نمی‌خواد بمیره.»
نور چراغ لرزید. صدای بادی از پنجره آمد.
و پیرمرد محو شد.
فقط شهاب ماند، با تپش تند قلب و عرق سردی روی پیشانی‌اش.
رفت سمت دفتر، بازش کرد، و نوشت: امروز فهمیدم وجدان فقط مجازات نیست. وجدان، همون چیزیه که هنوز می‌گه امید هست، حتی وقتی همه چیز تموم شده‌.
بعد قلم را زمین گذاشت. نفسش آرام‌تر شد.
اما از دور، صدای زنگی شنید زنگی کوتاه، مثل اخطاری از آینده.
صبح فردا، قبل از رفتن به دانشگاه، در اتاق را بست.
روی میز، دفتر باز مانده بود.
نسیمی از پنجره آمد و ورق را ورق زد، تا رسید به صفحه‌ی سفید بعدی.
روی آن صفحه، با خطی نامرئی، کلمه‌ای ظاهر شد انگار کسی از درونش نوشته باشد:
«ادامه بده»
شهاب خندید. برای اولین‌بار، لبخندی واقعی.
اما لبخندش بوی ترس داشت.

هوای صبح، بوی آهن و رطوبت می‌داد. خیابان هنوز نیمه‌خواب بود، اما کارخانه زنده شده بود؛ صدای موتورهای قدیمی، بوق کامیون‌ها، فریاد سرکارگرها.
شهاب کنار در ایستاده بود، کارت ورودش را روی دستگاه کشید، و نور سبز کوچکی چشمک زد.
نخستین روز کاری‌اش در شرکت ساخت قطعات فلزی بود.
نه برای علاقه، نه برای پیشرفت فقط برای زنده ماندن.
لباس خاکستری کار را پوشید. کفش‌های ایمنی سنگین بودند، بوی روغن موتور در هوا پخش بود.
مردی میان‌سال با سبیل ضخیم و چشم‌های ریز جلو آمد. گفت:
«تو همون تازه‌کاری؟ اسم؟»
«شهاب.»
مرد گفت: «من نوری‌ام. مواظب باش زیر دستم اشتباه نکنی، این‌جا رحم نداره.»
کارگاه، پر از سر و صدا بود.
جرثقیل‌ها می‌چرخیدند، فلزها جرقه می‌زدند، هوا سنگین و گرم بود.
هر صدای تق‌تق چکش، مثل تپش یک قلب معیوب در گوش شهاب می‌پیچید.
ساعت‌ها گذشت، عرق از پیشانی‌اش می‌چکید. دست‌هایش لرزیده بودند، ولی کار ادامه داشت.
در لحظه‌ای کوتاه، نگاهش به یکی از کارگرها افتاد: مردی جوان‌تر از خودش با چشمان سیاه، پوستی سوخته، و لبخندی خسته.
پسر به او نزدیک شد و گفت:
«نمی‌خوای استراحت کنی؟ تازه‌کارها معمولاً تا ظهر دوام نمیارن.»
شهاب لبخند زد: «من سال‌هاست دارم دوام میارم، فقط کسی نمی‌فهمه.»
پسر خندید، گفت: «اسم من احسانه. اگه موندی، یه روز قهوه مهمون منی.»
ظهر، وقت ناهار، همه روی زمین کنار دیوار نشستند. ظرف‌های فلزی باز شد، بوی برنج و تخم‌مرغ در هوا پیچید.
نوری گفت: «یه وقت فکر نکن این‌جا می‌تونی دنبال عدالت بگردی. ما فقط پیچ و مهره‌ایم، می‌چرخیم تا یکی دیگه راه بره.»
شهاب تکه‌ای نان کند و گفت: «آره، ولی بعضی پیچ‌ها اگه نچرخن، همه‌چی می‌ریزه.»
کارگرها خندیدند. نوری گفت: «فیلسوف شدی پسر؟ این‌جا با فلسفه حقوق نمی‌دن.»
اما آن جمله در ذهن شهاب ماند.
سال‌ها بود فکر می‌کرد بی‌اثر است، اما شاید هنوز می‌توانست چیزی را نجات دهد حتی اگر کوچک.
یک هفته گذشت. کار تکرار شد، اما ذهنش نه.
هر شب که به خانه برمی‌گشت، بوی فلز و دود روی پوستش مانده بود.
اما ذهنش، چیزی نوشتاری‌تر شده بود.
شروع کرد روی تکه‌های کاغذ چیزهایی نوشتن نه شعر، نه اعتراف، فقط صحنه‌هایی از زندگی خودش.
روی یکی نوشته بود: آدم ها در کارخانه پیر نمی‌شن، ذوب می‌شن.
یک شب، احسان نزدیکش آمد. گفت:
«می‌دونی چرا هنوز این‌جام؟ چون از خونه فرار کردم. اون‌جا همیشه کسی بود که می‌خواست تصمیم بگیره چی درست و غلطه. این‌جا لااقل خودم اشتباه می‌کنم.»
شهاب لبخند زد.
برای اولین‌بار در مدت‌ها حس کرد یکی هست که می‌فهمد بدون اینکه قضاوت کند.
پرسید: «پشیمونی؟»
احسان گفت: «پشیمونی مال آدماییه که وقت برگشت دارن.»
آن شبِ لعنتی حوالی ساعت نه اتفاق افتاد.
جرثقیل بالای سرشان گیر کرد. نوری فریاد زد: «عقب بایستید!»
اما صدای شکستن زنجیر، بلندتر بود.
فلزی سنگین سقوط کرد. احسان نزدیک‌ترین نفر بود.
شهاب دوید، اما فقط توانست دست او را بکشد پیش از آن‌که قطعه‌ی داغ روی زمین بکوبد.
احسان روی زمین افتاد، نفس‌نفس می‌زد.
خون از بازویش جاری شد.
شهاب فریاد زد: «آمبولانس! زود باشید!»
اما تا رسیدند، چهره‌ی احسان سفید شده بود.
در گزارش نوشتند: حادثه صنعتی. عامل: نقض فنی.
اما شهاب می‌دانست حقیقت چیز دیگری‌ست نوری همان روز به‌خاطر کمبود بودجه دستور داده بود از زنجیرهای قدیمی استفاده کنند.
اگر شهاب حرف می‌زد، نوری اخراج می‌شد. اگر سکوت می‌کرد، خودش.
روز بعد، مدیر کارخانه او را صدا زد. گفت:
«می‌خوای این‌جا بمونی؟ پس باید امضا کنی که شاهد چیزی نبودی. اگه نخوای، در بازه.»
شهاب قلم را گرفت. دستش لرزید.
جوهر خودکار سیاه بود، اما برای او رنگ خون داشت.
به‌یاد آزمون سال‌ها قبل افتاد.
به‌یاد مهدی.
به‌یاد هر بار که سکوت کرده بود.
و حالا، وجدانش نفس می‌کشید. زنده، زخمی، اما واقعی.
امضا نکرد.
مدیر گفت: «می‌خوای قهرمان بشی؟»
شهاب گفت: «نه. فقط نمی‌خوام دوباره بترسم.»
رفت. از در بیرون زد، درحالی‌که آفتاب از پشت دود طلوع می‌کرد.
پشت سرش صدای نوری آمد: «پشیمون می‌شی! هیچ‌کس این‌طوری زنده نمی‌مونه!»
شهاب برگشت و گفت: «شاید برای اولین‌بار دارم زنده می‌مونم.»
به خانه برگشت. لباس کار را کند و در سطل انداخت.
دست‌هایش هنوز بوی روغن می‌داد.
روی صندلی نشست، دفتر را باز کرد، و نوشت: بعضی جنگ‌ها رو می‌بازی چون نمی‌خوای قاتل بشی. و همین یعنی هنوز امید هست.
دستش را روی صفحه گذاشت. کاغذ گرم بود.
حس کرد نفس تازه‌ای در سینه‌اش جریان دارد چیزی بین خستگی و رهایی.
پنجره را باز کرد.
هوای خنک شب وارد شد، و صدای شهر، مثل نفس آرامی از بیرون به درون کشیده شد.
برای اولین بار، سکوت درونش آرام بود.
نه چون جدالش تمام شده، بلکه چون پذیرفته بود که باید با آن زندگی کند.

صبح فردای ترک کارخانه، هوای شهر بوی باران مانده می‌داد.
ابرها سنگین بودند، خیابان‌ها خیس، و نور کم‌رنگی از لای مه می‌تابید.
شهاب با کوله‌ای کوچک از خانه بیرون زد؛ نه مقصدی داشت، نه نقشه‌ای.
فقط می‌خواست از صدای ماشین‌ها، از دوده‌ی موتور، از فریاد نوری و آن‌همه صدای فلز دور شود.
ولی در درونش، صدایی دیگر زنده بود صدایی که خاموش نمی‌شد:« تو زنده موندنی، اون مرد. این انصافه.»

گاهی حس می‌کرد خودش آن صداست.
گاهی حس می‌کرد کسی از بیرون توی سرش زمزمه می‌کند.
اما واقعیت این بود: از روزی که احسان زیر آن جرثقیل له شد، دیگه سکوت واقعی نداشت.
ساعت نزدیک ظهر بود که به محله‌ای قدیمی رسید. کوچه‌ها باریک، دیوارها پوسته‌پوسته، و بوی نان تازه در هوا.
مغازه‌ای کوچک دید با تابلویی زنگ‌زده که روش نوشته بود: کتاب‌دونی سهراب.
در باز بود، و از داخل، بوی کاغذ و چای خشک می‌آمد.
شهاب وارد شد.
پشت پیشخوان زنی نشسته بود با موهای قهوه‌ای کوتاه، چشمانی خسته، و لبخندی که انگار سال‌ها تمرینش کرده بود.
گفت: «سلام، دنبال کتاب خاصی هستی؟»
شهاب مکث کرد. گفت: «نه... فقط دنبال یه کم سکوت‌ام.»
زن لبخند محوی زد. «اینجا فقط کتاب حرف می‌زنه، نگران نباش.»
شهاب در قفسه‌ها چرخید. کتابی از داستایوفسکی برداشت. جلد خاک‌خورده‌اش را فوت کرد.
زیر لب گفت: «‌ بازم تو.»
زن از پشت صدا زد: «خود نویسنده تورو پیدا کرده؟»
شهاب برگشت و نگاهش کرد و چیزی جواب نداد.
او از آن روز هر عصر می‌رفت به کتاب‌دونی.
سهراب، همان زن، به‌تدریج با او گرم شد. حرف می‌زدند نه از گذشته، بلکه از سکوت، از باران، از اینکه چرا بعضی آدم‌ها همیشه خسته به‌نظر می‌رسند.
او هم گفت که شوهرش چند سال پیش در تصادف از دنیا رفته و مغازه را از او به ارث برده.
اما نگاهش گاهی از روی صفحات کتاب‌ها عبور می‌کرد و در جایی دور گم می‌شد، انگار هنوز با او حرف می‌زد.
شهاب این نگاه را می‌فهمید.
آن‌هم کسی بود که هنوز با مرده‌هاش زندگی می‌کرد.
شب‌ها، وقتی به اتاق کوچکش برمی‌گشت، دفترش را باز می‌کرد.
این بار نه برای نوشتن از کارخانه، بلکه برای نوشتن از خودش. « من قاتل نیستم، ولی قربانی هم نیستم. من چیزی بین این دوتام؛ یه موجود خاکستری که هنوز دنبال نور می‌گرده، حتی وقتی می‌دونه اون نور قراره بسوزوندش.»
بعضی شب‌ها از پنجره به خیابان نگاه می‌کرد و چهره‌ی احسان را در نور چراغ‌ها می‌دید.
لبخندش، نگاهش، حتی آن جمله‌اش که گفته بود:
«پشیمونی مال آدماییه که وقت برگشت دارن.»
و حالا شهاب داشت با همین جمله زندگی می‌کرد یا شاید می‌مرد.
یک شب، دیرتر از همیشه به کتاب‌فروشی رفت. سهراب داشت در را می‌بست.
گفت: «ببخشید، فقط می‌خواستم یه کتاب بگیرم، شاید بتونم بخوابم امشب.»
زن گفت: «بی‌خوابی؟»
شهاب خندید، تلخ: «بی‌خوابی نیست. یه نفر توی سرم نمی‌ذاره بخوابم.»
سهراب سکوت کرد، سپس آرام گفت:
«اگه اون صدا رو نادیده بگیری، یه روز از بین نمی‌ره، فقط عوض می‌شه.
می‌ره زیر پوستت، تبدیل می‌شه به نگاهت، به حرف زدنت، به تصمیماتت.»
شهاب گفت: «اگه ازش فرار کنم چی؟»
سهراب نگاهش کرد: «آدم از خودش که نمی‌تونه فرار کنه.»
برای چند لحظه، هیچ‌کدام چیزی نگفتند. صدای باران روی شیشه می‌ریخت.
شهاب حس کرد جمله‌های زن مثل چاقو آرام در ذهنش فرو می‌رود نه برای کشتن، برای بیدار کردن.
آن شب، وقتی از مغازه بیرون آمد، صدای احسان در ذهنش محو شد.
اما جای آن را سکوتی گرفت که از خودش هم ترسناک‌تر بود.
سه شب بعد، شهاب کابوسی دید.
در خواب دوباره در کارخانه بود.
جرثقیل بالای سرش می‌چرخید، نوری فریاد می‌زد، احسان می‌خندید.
اما این‌بار زنجیر پاره نشد.
این‌بار خود شهاب زیر فلز گیر کرد.
با تمام نیرو دستش را بالا آورد، فریاد زد:
«احسان! نرو!»
اما صدایی نیامد.
در لحظه‌ی آخر، صدای زن شنیده شد:
«اگه بترسی، هیچ‌وقت بیدار نمی‌شی.»
با نفس‌نفس از خواب پرید.
عرق کرده بود.
نور خیابان روی دیوار افتاده بود.
رفت جلوی آینه.
چشمان خودش را دید، خسته، قرمز، بی‌خواب.
گفت: «من هنوز زنده‌ام. پس هنوز حق درد کشیدن دارم.»
صبح بعد، وقتی به مغازه رفت، سهراب گفت:
«یه نفر اومده سراغت. گفت از کارخانه‌ست.»
شهاب جا خورد.
مردی میان‌سال با کت تیره گوشه‌ی مغازه نشسته بود.
خودش را معرفی کرد: «بازرس شرکت بیمه‌ام. درباره‌ی حادثه‌ی اون شب تحقیق تازه‌ای داریم.»
صدایش خشک بود، نگاهش سرد.
پرسید: «شما شاهد مستقیم بودید؟»
شهاب خواست بگوید نه، اما صدایش در گلویش ماند.
بازرس گفت: «گفته شده بعضی کارگرها می‌دونستن زنجیر معیوبه. ما دنبال یکی هستیم که شهادت بده.»

سهراب به او نگاه کرد.
در چشمانش فقط یه چیز بود: انسانیت.
نه ترحم، نه ترس فقط درک.
و همین نگاه باعث شد شهاب بعد از سال‌ها بگوید:
«آره، من دیدم. اون زنجیر نباید استفاده می‌شد.»
بازرس سرش را تکان داد. گفت: «ممنون. می‌دونید ممکنه دردسر بشه؟»
شهاب لبخند زد: «دردسر همیشه هست. ولی عذاب وجدان... تمومی نداره.»
چند هفته بعد، گزارش رسمی منتشر شد.
مدیر کارخانه اخراج و بازداشت شد.
اما در اخبار اسم هیچ‌کس نیامد.
فقط شهاب می‌دانست که درون خودش چه چیزی عوض شده.
یک شب، در کتاب‌فروشی، به سهراب گفت:
«می‌دونی؟ حس می‌کنم اون صدا هنوز باهامه، ولی انگار دیگه منو نمی‌ترسونه.
فقط داره راه می‌ره کنارم، مثل یه دوست پیر.»
زن لبخند زد: «شاید اون صدا همیشه وجدان نبوده. شاید فقط یه یادآوری بوده که هنوز زنده‌ای.»
شهاب گفت: «ولی نمی‌دونم باهاش چه‌کار کنم.»
زن گفت: «باهاش زندگی کن، نه علیهش.»
آن شب، دفترش را باز کرد و نوشت «وجدان دشمن نیست، یه آینه‌ست که فقط وقتی می‌خوای نجات پیدا کنی، بهت نشون می‌ده چقدر سقوط کردی.»
و برای اولین‌بار بعد از ماه‌ها، گریه‌اش گرفت.
نه از پشیمانی، از سبکی.
در بیرون، باران می‌بارید، درست مثل روز اول.
اما این‌بار، صدای باران نه صدای شلاق بود، نه یادآور سقوط.
فقط صدای زندگی بود، زندگی‌ای که هنوز ادامه داشت، حتی در جدال، حتی در وجدان، حتی در سکوت.

باد از سمت شرق می‌وزید، تند و سرد.
برگ‌های زرد در هوا می‌چرخیدند و روی زمین خیس می‌نشستند.
شهاب در میدان کوچک محله ایستاده بود، روبه‌روی تابلوی «کارگاه فلز البرز».
دست‌هایش یخ کرده بود، اما نمی‌دانست از هواست یا از اضطراب.
دوباره بوی روغن و آهن در هوا پیچیده بود، بویی که با خودش مرگ را به خاطر می‌آورد.
کارگاه تازه بازسازی شده بود.
مدیر جدید مردی میانسال با صدایی آرام و چشمانی تیز بود.
وقتی شهاب وارد شد، نگاهش از روی لباس کهنه و کفش‌های خاکی او گذشت و گفت:
«اینجا دنبال کار اومدی یا دنبال گذشته؟»
شهاب مکث کرد. «شاید دوتاش.»
مرد لبخند کوتاهی زد: «اینجا گذشته‌ای وجود نداره. فقط آهنه، پیچ و دست‌هایی که باید محکم باشن. اگه دنبال دلسوزی‌ای، برو سراغ کلیسا. ما وقت نداریم.»
شهاب گفت: «من دنبال بخشش نیستم. دنبال کارم.»
مرد شانه بالا انداخت و گفت: «اگه بتونی دستگاه قدیمی رو راه بندازی، جات اینجاست.»
کار در آنجا برایش مثل فرو رفتن در خاطره‌ای زنده بود.
صدای جرثقیل، بوی روغن سوخته، فریاد کارگرها... همه چیز آشنا بود، اما هیچ چیز مثل قبل نبود.
هر بار که صدای زنجیرها را می‌شنید، عضلات گردنش منقبض می‌شد.
هر جرقه‌ای از جوشکاری، او را به یاد چشم‌های باز مانده‌ی احسان می‌انداخت.
اما چیزی درونش تغییر کرده بود.
دیگر از صدا فرار نمی‌کرد.
می‌گذاشت در ذهنش تکرار شود، تا شاید یک روز، آن صدا خسته شود و خودش برود.
در وقت ناهار، روی سکوی سیمانی کنار دیوار می‌نشست.
کارگرها شوخی می‌کردند، نان می‌خوردند، قوطی‌های نوشابه را به هم می‌زدند.
او اما دفترچه‌ی کوچکش را باز می‌کرد و با مداد کمرنگ می‌نوشت.
چیزهایی شبیه دعا، شبیه وصیت، شبیه اعتراف. «آدم وقتی گناهش رو قبول می‌کنه، فکر می‌کنه تموم شده. اما تازه شروع میشه. چون حالا باید هرروز با اون گناه نفس بکشه، غذا بخوره، بخنده و کار کنه. بخشش یعنی ادامه دادن، نه پاک کردن.»
یکی از کارگرها، جوانی به اسم پیمان، کنارش نشست.
گفت: «می‌نویسی؟ شاعر داری می‌شی؟»
شهاب لبخند زد. «نه، فقط سعی می‌کنم خودمو ساکت نگه دارم.»
پیمان گفت: «ساکت؟ چرا؟»
جواب داد: «چون یه وقتایی اگه حرف بزنی، باید همه چیزو بگی. و اگه همه چیزو بگی، دیگه راه برگشتی نیست.»
پیمان خندید: «آره، ولی سکوت هم آدمو می‌کشه.»
شهاب زیر لب گفت: «من از سکوت زنده‌ موندم.»
چند هفته گذشت.
شب‌ها خسته، اما آرام به خانه برمی‌گشت.
گاهی سری به کتاب‌دونی سهراب می‌زد، چای می‌خورد و درباره‌ی کتاب‌هایی حرف می‌زدند که هر دو نخوانده بودند.
اما در سکوت میان جملات، نگاهش هنوز گاهی از چیزی می‌ترسید از بازگشت آن سایه.
و آن شب، سایه برگشت.
در آینه‌ی مغازه‌ی سهراب، کنار تصویر خودش، چهره‌ی احسان را دید. لبخند آرامی بر لبش بود. نه خشم، نه سرزنش. فقط لبخند.
شهاب لحظه‌ای پلک نزد، اما سهراب چیزی ندید.
گفت: «چته؟ رنگت پریده.»
شهاب گفت: «فقط فکر کردم یه نفر اینجا بود.»
سهراب با صدایی آرام گفت:
«اگه کسی رو از دست دادی و هنوز می‌بینیش، یعنی هنوز بخشی از اون درونته. ترس نداره. خطر وقتیه که دیگه نتونی ببینیش.» شهاب سکوت کرد و بدون خداحافظی به خانه رفت و سعی کرد بخوابد.
مدیر کارخانه فردا بعد از پایان کار او را صدا زد.
گفت: «یه گروه از کارآموزها قراره بیان برای بازدید. تو با تجربه‌تری، می‌خوام براشون حرف بزنی. درباره‌ی ایمنی، درباره‌ی اشتباهات.»
شهاب جا خورد: «من؟»
مدیر گفت: «آره. کسی که از اشتباه برگشته، بهتر از هرکس می‌دونه خطر یعنی چی.»
آن شب تا صبح خوابش نبرد.
کلمات در ذهنش می‌چرخیدند، جمله‌ها، تصویرها.
می‌خواست چیزی بگوید که واقعی باشد، نه شعاری.
می‌خواست اعتراف کند، اما نه برای بخشش، برای معنا.
صبح روز بعد، در سالن کوچک کارخانه، ده دوازده کارآموز جوان روی صندلی نشسته بودند.
چشم‌هایشان پر از شور و ترس بود.
شهاب کنار دستگاه ایستاد، دستانش لرزید.
نفس عمیق کشید و گفت:
«ما همیشه فکر می‌کنیم حادثه یه لحظه‌ست، یه اشتباه کوچیک.
ولی حقیقت اینه که حادثه قبل از اون لحظه شروع می‌شه.
از همون وقتی که وجدانمون می‌گه صبر کن و ما می‌گیم بعداً. من یه روز اون صدا رو نادیده گرفتم. حالا هر شب باهاش زندگی می‌کنم.»
سالن ساکت شد.
یکی از کارآموزها پرسید: «و الان چی؟ هنوز اون صدا هست؟»
شهاب لبخند زد: «آره، ولی دیگه دشمنم نیست.»
آخرین روز هفته، سهراب با او تماس گرفت.
گفت: «می‌خوام یه جایی بریم. اگه وقت داری.»
به گورستانی قدیمی در حاشیه‌ی شهر رفتند.
باد ملایمی می‌وزید و آفتاب کم‌رنگی از لای درخت‌ها می‌تابید.
روی تپه‌ی کوچکی نشستند.

سهراب گفت: «شوهرم اینجاست. هر هفته میام. اینجا آدم می‌فهمه سکوت یعنی چی، نه مثل سکوت خونه، نه مثل سکوت ترس، یه جور سکوت زنده.»
شهاب گفت: «منم یکی رو دارم که هنوز نتونستم بیام سر قبرش.»
سهراب گفت: «وقتشه. ببرش خاکش کن. نه اون جسد رو، اون صدای توی سرت رو.»
مدتی طول کشید تا حرفش را بفهمد.
شب بعد، به کارخانه‌ی قدیمی رفت همان جایی که همه‌چیز تمام شده بود.
در میان آهن‌های زنگ‌زده و دیوارهای نیم‌سوخته، هنوز بوی روغن مانده بود.
روی زمین نشست، مشتی خاک برداشت و گفت:
«احسان... من اشتباه کردم. ولی دارم باهاش زندگی می‌کنم. امیدوارم تو هم یه جایی آروم گرفته باشی.»
خاک را پخش کرد، آرام، مثل کسی که بخواهد خواب کسی را سبک‌تر کند.
و بعد دفترش را بیرون آورد، ورق آخر را نوشت: «من گناه نکردم که‌ مجازات بشم. من گناه کردم که بفهمم زنده بودن بدون درد، فقط یه خیاله پوچه.»
وقتی به خانه برگشت، باران می‌بارید.
نور چراغ خیابان روی دیوار می‌رقصید.
روی صندلی نشست، چای ریخت، و به صدای قطره‌ها گوش داد.
برای اولین‌بار بعد از سال‌ها، صدایی در ذهنش نبود.
نه فریاد، نه زمزمه.
فقط سکوتی نرم، آرام، انسانی.
اما درست قبل از خواب، صدایی دیگر آمد.
آرام، مهربان، متفاوت از همیشه.
گفت: «تموم نشده، فقط یاد گرفتی باهاش زندگی کنی.»
شهاب لبخند زد، نه از شادی، از آرامش.
پنجره را باز کرد، بوی خاک باران‌خورده وارد اتاق شد.
نفس کشید، عمیق، مثل کسی که تازه از زیر آب بیرون آمده.
چشم‌هایش را بست و زیر لب گفت:
«اگه این همون جداله، باشه... من ادامه‌ می‌دم.»

صبح از پشت پنجره طلوع نکرد.
نور خاکستری، محو، و بی‌دغدغه از لابه‌لای ابرها خزید و روی میز چوبی افتاد.
شهاب از خواب بیدار شد و حس کرد چیزی در درونش تغییر کرده مثل اینکه هوای درون سینه‌اش تازه‌تر شده باشد.
روی میز، دفتر کوچک خاکی‌رنگش باز بود، آخرین جمله هنوز ناتمام: «اگه این جداله، باشه... من ادامه می‌دم.» لکه‌ی کوچک چای روی گوشه صفحه ریخته شد بود‌.
برای اولین‌بار بعد از مدت‌ها، به خودش گفت: «شاید وقتشه که ادامه بدم، نه فقط بنویسم، بلکه زندگی کنم.»
در کوچه، صدای فروشنده‌ها و زوزه‌ی باد در هم پیچیده بود.
در پیاده‌رو، پیرمردی بساط روزنامه و سیگار چیده بود.
شهاب یک نسخه از روزنامه برداشت. تیتر بزرگ نوشت:
“حادثه‌ی کارگاه البرز، پرونده بسته شد.”
زیر لب خواند و خندید نه از شادی، از بی‌اهمیتی.
پشت آن تیتر، حقیقت کوچکی پنهان بود که فقط او می‌دانست: هیچ پرونده‌ای بسته نمی‌شود، فقط کم‌صدا می‌شود.
همان لحظه تصمیم گرفت دفتر تازه‌ای بخرد.
رفت به کتاب‌دونی سهراب.
سهراب مشغول چیدن کتاب‌های قدیمی بود.
وقتی او را دید، گفت: «مدت‌هاست ننوشتی، نه؟»
شهاب جواب داد: «می‌خوام دوباره شروع کنم. ولی نه مثل قبل. نه از درد، از درک.»
زن لبخند زد: «کلمه‌ها وقتی از درد میان، سنگین‌ان. ولی وقتی از درک میان، نجات می‌دن. فقط حواست باشه فرقشون باریکه.»
او سری تکان داد و دفتر سیاه‌رنگی برداشت جلد چرمی، بی‌نام، بوی کاغذ تازه. وقتی از مغازه بیرون رفت، سهراب صدا زد: «شهاب؟»
«ها؟»
«نذار نوشته‌هات فقط برای خودت باشن. درد وقتی از پستو بیاد بیرون، معنا می‌گیره.»
اتاقش را عوض کرده بود؛ از آن اتاق خفه با دیوارهای خاکستری، رفته بود به خانه‌ای قدیمی‌تر با پنجره‌های بلند.
صاحب‌خانه پیرزنی آرام بود که با صدای رادیو می‌خوابید.
اتاقش بوی چوب کهنه و باران می‌داد.
روی دیوار، میخی بدون قاب، تنها مانده بود.
همان‌جا دفتر جدیدش را گذاشت.
نوشت: «من دارم یاد می‌گیرم با صدایی زندگی کنم که خاموش نمی‌شه. قبلا ازش می‌ترسیدم، حالا باهاش حرف می‌زنم. شاید یه روز بفهمم اون صدای خود من بوده.»
هر شب بعد از کار، می‌نوشت.
نه برای چاپ، نه برای دیده شدن. برای تنفس.
کلمه‌ها از ذهنش می‌جوشیدند، از میان زخم‌ها، از جای داغ پشیمانی.
اما کم‌کم، حس کرد کلمات خودش نیستند؛ انگار کسی دیگر از درونش می‌نویسد.
صدایی که می‌گفت: «ادامه بده. هنوز تموم نشده.»
یک عصر بارانی، سهراب زنگ زد.
گفت: «یه نفر اومده سراغت.»
وقتی رسید، جوانی جلوی مغازه ایستاده بود.
چشمان تیره، چهره‌ی خشک. خودش را معرفی کرد: «من برادر احسانم.»
شهاب حس کرد هوا ناگهان سنگین شد.
صدای قطره‌ها روی زمین مثل ضربان قلب بالا می‌رفت. مرد ادامه داد: «از کسی شنیدم اون شب اونجا بودی. می‌خوام بدونم آخرین چیزی که گفت چی بود.»
شهاب خواست فرار کند، اما نگاه مرد آرام بود، نه خشمگین، نه منتقم. فقط تشنه‌ی دانستن. شهاب گفت: «فقط گفت نرو. و من رفتم. همینه.»
مرد لحظه‌ای سکوت کرد. گفت: «اون همیشه ازت حرف می‌زد. می‌گفت تو اهل فکر بودی، ولی زیادی فکر می‌کردی. می‌گفت یه روز می‌فهمی عمل کردن هم یه جور فکره.» شهاب سرش را پایین انداخت.
مرد ادامه داد: «من دنبال مقصر نیستم. فقط خواستم بدونی اون ازت بد نمی‌گفت.»
و رفت.
شهاب ماند با بوی باران و جمله‌ای که تا ابد در ذهنش تکرار می‌شد: عمل کردن هم یه جور فکره.
آن شب، ساعت‌ها نشست. باران قطع شده بود، اما صدای چکه‌ی مداوم از ناودان، مثل مترو‌نمی زنده بود. نوشت، « شاید نوشتن هم یه عمله. شاید هر واژه یه پیچ باشه که داره روحم رو نگه می‌داره سرجاش‌.»
روز بعد، رفت سراغ سهراب و گفت:
«می‌خوام نوشته‌هامو چاپ کنم. نه برای اسم، برای اینکه شاید یه نفر باهاش نجات پیدا کنه.»
سهراب گفت: «اگه می‌خوای نجات بدی، اول مطمئن شو که خودت غرق نیستی.»
شهاب جواب داد: «من غرقم، ولی یاد گرفتم چجوری زیر آب نفس بکشم.»
زن خندید.
«پس بنویس. فقط نذار صداقتت فدای زیبایی بشه.»
چند ماه گذشت.
کتابش منتشر شد؛ جلدی ساده، خاکستری، با عنوانی کوتاه: زیر صدای من
هیچ عکسی نداشت، فقط جمله‌ای روی پشت جلد «هرکسی درون خودش یه صدایی داره که یا می‌کشش یا نجاتش می‌ده.»
بازخوردها عجیب بود. بعضی‌ها گفتند تاریکه، بعضی گفتند آرامش‌بخشه. عده‌ای گفتند نویسنده‌اش روانیه. عده‌ای گفتند پیامبره. اما برای شهاب، مهم نبود. او فقط هر شب، با همان دفتر سیاه، می‌نشست و به سکوت گوش می‌داد.
روزی از کارخانه زنگ زدند:
«یه کارگر تازه استخدام‌شده، کتابتو آورده. گفته با خوندنش فهمیده چرا باید مراقب باشه.»

شهاب لبخند زد. احساس کرد چیزی از درونش فرو می‌ریزه نه از غم، از سبک شدن.
شب، وقتی دوباره نشست بنویسه، صدایی در ذهنش گفت: «دیدی؟ از همون دردی که می‌ترسیدی، نجات ساختی.»
او قلم را برداش «وجدانم دیگه دشمن نیست. حالا شده شریک نوشتنم. اون با من حرف می‌زنه من با دنیا.
در آخرین صفحه‌ی دفتر، با دست خطی لرزان نوشت: «یه روز فکر می‌کردم باید سکوت کنم تا مجازات بشم، بعد فکرکردم باید اعتراف کنم تا بخشیده بشم. حالا می‌دونم باید بنویسم تا زنده بمونم.»
سپس دفتر را بست، پنجره را باز کرد، و اجازه داد باد صفحات را ورق بزند. نور ماه افتاد روی چهره‌اش. در شیشه‌ی پنجره، چهره‌ی احسان را دید. اما این‌بار، احسان چیزی نگفت. فقط لبخند زد. و محو شد در نور. شهاب لبخند زد. در دلش گفت: «جدال تموم نشد. فقط شکلش عوض شد.
حالا من با قلم می‌جنگم.»

شهاب دیگر با صدای زنگ ساعت بیدار نمی‌شد. درونش، چیزی شبیه زمانِ دیگر بیدارش می‌کرد نه از جنس ثانیه‌ها، بلکه از جنس یادآوری. ماه‌ها از چاپ کتابش گذشته بود. نامش در چند صفحه‌ی مجله دیده شده بود، بی‌آنکه چهره‌اش شناخته شود. اما حالا که تحسین‌ها و قضاوت‌ها فروکش کرده بود، درونش دوباره همان صدا برگشته بود… نه تند، نه قاطع آرام، خسته: «فکرکردی تموم شد؟»
او دیگر نمی‌ترسید.
چای ریخت، کنار پنجره نشست، و زیر لب گفت: «نه. ولی دلم می‌خواست تموم بشه.»
بیرون، برف می‌بارید. شهر سفید بود، اما دلش خاکستری. در آینه‌ی بخارگرفته، چهره‌اش انگار از درون محو می‌شد؛ خطوط صورتش دیگر واضح نبودند، مثل نقشی که باران پاکش کرده باشد. مدت‌ها بود تنها زندگی می‌کرد. خانه‌اش، طبقه‌ی سوم ساختمانی قدیمی با راه‌پله‌های سنگی بود.
دیوارها پر از برگ‌های کاغذ، تکه‌تکه از نوشته‌های جدیدش. هر کاغذ جمله‌ای بود نیمه‌کاره، مثل نفس‌هایی بریده.
روی یکی نوشته بود: «وجدانم هنوز بیداره، فقط آروم تر شده.» روی دیگری: « وقتی بخشیده می‌شی، تازه می‌فهمیدی چقدر درد لازمه.»
اما شب‌ها... شب‌ها صدای دیگری در خانه می‌پیچید، چیزی میان پچ‌پچ و نفس.
نه واقعی، نه خیالی مثل پژواکی از گذشته، از همان شب کارگاه، همان شبی که نرفت کمک کند. شهاب بارها با خودش تکرار کرده بود: «من دیگه خودمو بخشیدم.»
اما هر بار، آن صدا جواب داده بود: «تو فقط ساکتش کردی نه اینکه باهاش زندگی کنی.»
یک روز، پاکتی بدون نام در صندوق پست بود.
درونش فقط یک برگه بود که‌ نوشته شد بود: «مراسم یاد بود احسان جمعه مسجد بهار.» دستش لرزید، نه از ترس دیدن مردم، از ترس دیدن خودش سال‌ها از مرگ احسان گذشته بود. اما شهاب حس می‌کرد هنوز آن شب لعنتی ادامه دارد. لباس پوشید نه از سرم احترام از سر نیاز. احساس کرد باید به آنجا برود، شاید برای آخرین بار.
مسجد پر بود از چهره‌های پیرتر، سنگین‌تر و خاموش‌تر. چهره‌هایی که به او نگاه نمی‌کردند، اما حضورش را حس می‌کردند.
برادر احسان، همان مرد آرام، در گوشه‌ای نشسته بود. وقتی نگاهشان تلاقی کرد، لبخند کوتاهی زد نه از محبت، از درک. شهاب کنار دیوار نشست، و به تلاوت گوش داد. صوت آرام بود، اما در ذهن او، هر کلمه معنا عوض می‌کرد:
«وَ لا تَحسَبَنَّ اللّهَ غافِلاً...»
احساس کرد احسان روبه‌رویش نشسته.
نه در لباس کار، بلکه با صورتی آرام. با همان لبخند قدیمی. و شهاب در دل گفت:
«من هنوز نمی‌تونم ببخشمت که رفتی، چون بخشیدن تو یعنی بخشیدن خودم.»
احسان هیچ نگفت. فقط سرش را پایین انداخت، مثل همیشه وقتی از چیزی مطمئن بود.
آن شب، شهاب تا صبح نخوابید. دفتر تازه‌اش را باز کرد و نوشت:  «من بخشیده نشدم. چون هنوز منتظرم یکی بیاد و بگه تموم شد. ولی هیچ‌کس نمیاد. پس شاید باید خودم اون کسی باشم که می‌گه: تموم شد.» قلم را انداخت. بلند شد و رفت سراغ قاب خالی روی دیوار. عکسی از احسان پیدا کرد همان عکس قدیمی که از روز کارگاه مانده بود. دو نفر کنار هم، لبخندهای واقعی، دستانی پر از خاک و روغن.
زیر لب گفت: «تو زنده‌ای توی من، و من دارم یاد می‌گیرم با یه مرده زندگی کنم.»
صبح فردا، دوباره رفت سر کارگاه قدیمی.
در باز بود. بوی آهن و رنگ هنوز همان بود.
کارگرهای جدید نمی‌دانستند او کیست.
به یکی گفت: «من قبلاً اینجا کار می‌کردم.»
جوان لبخند زد: «اون وقت از اینجا زنده بیرون اومدی؟ خوش‌ به‌ حالت.» شهاب خندید، اما خنده‌اش تلخ بود. قدم به داخل برداشت. در گوشه‌ای از سالن، هنوز لکه‌ی سوخته‌ی زمین باقی بود همان‌جا که همه‌ چیز شروع شد. زانو زد. با نوک انگشت، خاک سرد را لمس کرد و گفت: «من برگشتم. نه برای بخشش، برای فهمیدن.»
ناگهان نسیمی از پنجره‌ی شکسته وزید. نه آن‌قدر شدید که کاغذها را تکان دهد، اما به‌اندازه‌ای که بگوید: شنیدمت.
وقتی برگشت، حس کرد چیزی درونش شکسته و هم‌ زمان ترمیم شده. در آینه نگاه کرد ترک‌های قدیمی شیشه هنوز بودند.در آن شکستگی‌ها، تصویرش چندپاره دیده می‌شد. یکی آرام، یکی خسته، یکی هنوز در همان شب.
اما برای اولین‌بار، به همه‌شان لبخند زد و نوشت:
«وجدان مثل آینه‌ست؛ وقتی می‌شکنه، فقط تصویر رو زیاد می‌کنه، نه خود آدم رو.»
سهراب زنگ زد.
گفت: «خوبی؟ چند روزه پیدات نیست.»
شهاب گفت: «خوبم. فقط دارم تمرین می‌کنم به صدای سکوت گوش بدم.»
سهراب گفت: «می‌ترسم از سکوتت.»
شهاب خندید: «نگران نباش. قبلاً از سکوت می‌ترسیدم، حالا از هیاهو.» سهراب مکثی کرد و گفت: «اگه یه روز دلت خواست درباره‌ی احسان بنویسی، بدون من کنارتم.»
شهاب گفت: «می‌نویسم. ولی نه درباره‌ی مرگش، درباره‌ی ادامه‌ش در من.»

شهاب آن شب تا سپیده‌دم نوشت. نه از پشیمانی، از تجربه.نه از درد، از فهم.
در آخرین جمله‌اش نوشت:  «وجدانم دیگه صدام نمی‌کنه، چون کنارمه. من و اون، حالا شریکیم در ساختن چیزی که شاید اسمش زندگی باشه.»
صبح، وقتی نور از لای پرده افتاد، احساس کرد هوا سبک‌تر شده. برخلاف گذشته، پنجره را باز کرد و این‌بار، صدایی از درونش گفت: «ادامه بده.»

هوای زمستان مثل پوست سرد زمین روی شهر افتاده بود. برف، بی‌صدا، بی‌انگیزه، روی پشت‌بام‌ها می‌نشست. در کوچه‌های خالی، صدای سگ‌ها از دور می‌آمد، و چراغ‌های خیابان با خستگی می‌سوختند. شهاب با قدم‌هایی آهسته از خیابان عبور می‌کرد؛ کلاه کشی‌اش را پایین کشیده بود، دستانش در جیب، و دفتر کوچکش زیر بغل. در چند ماه گذشته، روزهایش بی‌هیاهو گذشته بودند. نه نوشتن را رها کرده بود، نه نوشتن دیگر مثل قبل می‌سوخت. کلمات حالا برایش سلاح نبودند، بلکه چراغ‌های کوچکی بودند که در تاریکی روشن می‌کرد. اما با هر جمله‌ی تازه، با هر نفسی، حس می‌کرد چیزی در درونش منتظر است  نه آن صدای وجدان، نه احسان، نه خاطره‌ای از گناه. چیزی دیگر.
چیزی بی‌نام. در خانه، بخاری خرخر می‌کرد.
بوی خاک و نفت پیچیده بود. شهاب پشت میز نشست، دفتر را باز کرد و نوشت: «من به مرحله‌ای رسیدم که حتی وجدانم هم خسته شده. انگار اونم از تکرار پشیمانی من دل‌زده‌ست. حالا فقط باهام راه می‌ره، مثل سایه‌ای پیر.»
همان لحظه، صدای ضربه‌ای به در آمد.
سه ضربه، منظم، نه خشمگین، نه عجول.
در را باز کرد پیرمردی ایستاده بود با کت بلند قهوه‌ای و چشمانی کدر. گفت: «آقای شهاب محسنی؟»
«بله.»
«من از طرف کتابخانه‌ی شهر اومدم. نوشته‌هات خونده شدن. خواستم دعوتتون کنم برای یه جلسه‌ی گفتگو.»
شهاب جا خورد. اولین واکنشش سکوت بود.
پیرمرد ادامه داد: «نمی‌خوای از چیزی که نوشتی حرف بزنی؟ این که چطوری از گناه، معنا ساختی؟»
او لبخند تلخی زد: «من از گناه معنا نساختم. فقط باهاش کنار اومدم.»
پیرمرد گفت: «گاهی کنار اومدن با گناه، خودش مقدس‌تر از بی‌گناهیه.»
و رفت، بی‌آن‌که اسمش را بگوید.
در روز موعود، تالار کوچک و بی‌زرق‌وبرق بود. چند صندلی فلزی، نور زرد، و صدای بخاری قدیمی. جمعیت زیادی نیامده بود؛ ده نفر، شاید پانزده. شهاب پشت میز نشست. نفسش می‌لرزید. برای اولین‌بار قرار بود نه بنویسد، بلکه حرف بزند.
یکی از حضار پرسید: «چرا درباره‌ی مرگ این‌قدر می‌نویسی؟»
شهاب گفت: «چون مرگ تنها چیزیه که از ما سوال نمی‌پرسه. فقط جواب می‌خواد.»
دیگری گفت: «احساس می‌کنی بخشیده شدی؟»
شهاب مکث کرد. جواب داد: «نمی‌دونم. شاید بخشش هیچ‌وقت کامل نیست.
فقط یاد گرفتم اگه یه زخم خیلی طول بکشه، خودش بخشی از بدن می‌شه.»
سکوتی طولانی افتاد.
سپس پیرزنی با صدایی لرزان گفت:
«من پسرمو سال‌ها پیش تو تصادف از دست دادم. هیچ‌کسو مقصر نکردم، اما هنوز هر شب باهاش حرف می‌زنم. تو با احسان هنوز حرف می‌زنی؟»
شهاب لبخند زد. آرام گفت: «هر روز. فقط فرقش اینه که حالا اونم گاهی جواب می‌ده.»
آن شب، بعد از جلسه، دیر خوابید.
در خواب دید کارگاه دوباره زنده شده؛
صداها، دود، برق، فریاد. اما این‌بار احسان آن‌طرف ایستاده بود زنده، با لبخند.
گفت: «تو خیلی دیر فهمیدی که بخشیدن یعنی پذیرفتن این‌که نمی‌تونی برگردی.»
شهاب خواست جواب بدهد، اما زبانش سنگین شد. احسان نزدیک‌تر آمد.
«تو همیشه فکر کردی من قربانی توام، ولی شاید تو قربانی منی، چون من توی ذهنت نمردم.»
شهاب بیدار شد با نفس بریده، عرق سرد روی پیشانی. به سقف خیره ماند و زمزمه کرد: «آره... تو هنوز اینجایی.»
صبح، رفت کنار رودخانه‌ای که پشت شهر جاری بود. برف هنوز می‌بارید، اما آب سرد آرام جریان داشت. سنگی برداشت و در آب انداخت. دایره‌های موجی پخش شدند و کم‌کم ناپدید گشتند. در دل گفت: «وجدان هم مثل اینه. هر کار یه موج درست می‌کنه، اما آب همیشه ادامه داره.»
بعد از مدتی سکوت، صدایی در ذهنش گفت: «تو هنوز خودتو نپذیرفتی، فقط باهاش ساختی.»
او خندید. «شاید حق با توئه. ولی همین که دارم می‌خندم یعنی یه قدم برداشتم.»
آن شب، برای اولین‌بار بعد از سال‌ها، دفتر تازه‌ای باز نکرد. رفت سراغ همان دفتر اول، همان که سال‌ها پیش درش نوشته بود «اگه این همون جداله، باشه... من ادامه‌ش می‌دم.» کنارش نشست، خودکار را برداشت، و زیر آن جمله نوشت: «جدال تموم نمی‌شه، فقط شکلش عوض می‌شه. حالا من با سایه‌ام زندگی می‌کنم، نه در برابرش.»
در را باز کرد، باد برگه‌ها را ورق زد.
برف از لبه‌ی پنجره داخل آمد و روی نوشته‌ها نشست.
نور مهتاب افتاد روی چهره‌اش.
و برای اولین‌بار، چشمانش آرام بود.
صبح، سهراب زنگ زد. گفت: «کتابت دوباره چاپ دوم خورده، تبریک!» شهاب خندید.
اما خنده‌اش نه از غرور بود، نه از شوق. از آرامش بود.
جواب داد: «دیگه مهم نیست چند نفر بخوننش. مهم اینه که من بالاخره خوندمش، از اول تا آخر.»

شهاب دیگر شب‌ها را بدون صدای درونی آغاز نمی‌کرد. نه صدای خشم، نه سرزنش؛
بلکه زمزمه‌ای آرام، مثل آب سردی که روی سنگ می‌لغزد: «تمومش کن، یا ادامه بده. انتخاب با توئه.» صبح، با مه و رطوبت، از تخت برخاست.
دیوارها هنوز بوی جوهر و خاک دفترهایش را داشتند. اما امروز، انگار چیزی در هوا سنگینی می‌کرد. صدایی غیرمنتظره، شبیه زنگ هشدار از درون، او را به خود آورد.
کارخانه تماس گرفت: «آقای محسنی، یکی از کارگرها حادثه‌ای داشته. فوری بیا.»
شهاب از خانه خارج شد. باد تند بود، برف نیمه‌ذوب روی آسفالت می‌ریخت، و هر قدم او را سنگین‌تر می‌کرد. زمانی که رسید، دید صحنه از قبل شناخته‌شده بود: زخم، درد، اضطراب. اما این‌بار، نگاهش فرق داشت.
دیگر فرار نکرد؛ نگاهش آرام بود، شبیه کسی که سال‌ها با سایه‌های خود زندگی کرده.
پیمان، جوان کارگر، روی زمین افتاده بود.
چشم‌هایش نیمه‌باز، نفس‌ها کوتاه. شهاب خم شد، دستش را گرفت. صدای درونی‌اش گفت: «اینجاست. انتخاب نهایی. تو همون کسی هستی که باید عمل کنه.»دست‌ها لرزیدند، اما نه از ترس؛ از مسئولیت. با دقت، کمک کرد او را به بیرون منتقل کنند. در آمبولانس، شهاب کنار او نشست و با صدای آرام زمزمه کرد: «زنده بمون، چون هنوز باید چیزی بسازی.»
در دل، حس کرد یک مرحله تمام شده:
دیگر عذاب وجدان، او را دروغین متهم نمی‌کند. او تبدیل شده بود به ناظر و حافظ اعمال خود.
شب، وقتی به خانه بازگشت، همه چیز ساکت بود. برف تازه روی پنجره‌ها نشسته بود، اما درونش گرم بود. روی صندلی نشست، دفتر باز کرد و نوشت: «شاید عذاب وجدان همیشه این‌طور باشه نه برای مجازات، بلکه برای یاد دادن. امروز فهمیدم، صداها، دردها، همه ابزارن، نه زندان.»
صدای ضربان قلبش آرام‌تر شده بود. نور مهتاب افتاد روی صفحات دفتر، و شهاب حس کرد انگار نوشته‌ها، خودش حرف می‌زنند: «تو دیگه فقط نمی‌ترسی. حالا انتخاب می‌کنی.»
شب، در خواب، همان سایه برگشت. نه خشم، نه لبخند؛ فقط ایستاده بود.
شهاب به او گفت: «تو هنوز اینجایی؟»
سایه جواب داد: «همیشه بودم. اما حالا، نگران نیستم. تو یاد گرفتی.»
شهاب نفس عمیقی کشید و گفت: «پس وقتشه که برم جلو.»
سایه عقب رفت، و با نگاهی مهربان، ناپدید شد.
صبح فردا، شهاب دفترش را بست. قلم روی میز افتاده بود، اما قلبش سبک بود. به آینه نگاه کرد؛ خطوط صورتش پر از تجربه، پر از سال‌ها جنگ با خودش. و لبخند زد نه از شادی، نه از غرور، بلکه از آرامشی عمیق:
«من زنده‌ام. نه بی‌گناه، نه کامل. فقط انسانی که یاد گرفته با خودش کنار بیاید.»
شهاب به نقطه‌ای رسید که عذاب وجدان دیگر دشمنش نیست. هر خطای گذشته، هر تصمیم نادرست، بخشی از تجربه‌ی اوست. زندگی دیگر یک مبارزه‌ی بی‌پایان نیست، بلکه مسیر فهم و عمل است.

شهاب از پنجره‌ی کوچک اتاقش به خیابان نگاه می‌کرد. نور مه‌آلود صبح، ساختمان‌های کوتاه و پشت‌بام‌های برف‌گرفته را در سایه‌های خاکستری فرو برده بود. او دفترش را باز کرد، قلم را برداشت و برای چند لحظه تنها به کاغذ خیره شد، بی‌آنکه بداند اولین جمله چیست. صدای قلبش، آهسته اما مداوم، همان موسیقی همیشگی درونی بود: «تو هنوز زنده‌ای، هنوز انتخاب داری…»
قدم‌هایش روی کفپوش چوبی اتاق سکوت را شکست. هر قدم مثل یادآوری یک تصمیم گذشته بود؛ هر حرکت، وزن یک روز گمشده. شهاب نفس عمیقی کشید، و زیر لب گفت: «باید بنویسم… حتی نخونه.»

شهاب قلم را روی کاغذ گذاشت و اولین جمله‌ی نیمه‌کاره را نوشت: «هر روز که می‌گذره، صدای درونم شکل تازه‌ای پیدا می‌کنه…»
باد از پنجره‌ی نیمه‌باز وارد شد و صفحه‌ی کاغذ را تکان داد. او دستش را روی دفتر فشار داد و حس کرد که کلمات خودش نیستند؛ مثل موجی از خاطره و حسرت که از سال‌های گذشته آمده و حالا روی کاغذ جاری می‌شود. چند دقیقه‌ای نشست، قلمش بی‌حرکت بود. ذهنش پر بود از تصویر کارگاه، روزهای بارانی، نگاه احسان، و همان لحظه‌ی سقوطی که هرگز فراموش نمی‌شود. اما این‌بار، حس عذاب وجدان با لحن دیگری حضور داشت نه خشم، نه سرزنش، بلکه دعوت به فهم و ادامه دادن.
او دوباره نوشت: «شاید جدال هیچ‌وقت تمام نشه، ولی می‌تونم یاد بگیرم باهاش زندگی کنم…»
سپس قلم را کنار گذاشت و بلند شد.
پنجره را باز کرد، و باد سرد زمستانی صورتش را لمس کرد. احساس کرد که هر لحظه‌ای که نفس می‌کشد، هنوز انتخابی دارد؛ انتخابی که نه درست یا غلط است، نه پایان دارد، فقط راهی برای حرکت. شهاب دفتر را در آغوش گرفت و قدم‌هایی آرام به سمت اتاقک کارگاه کوچک کنار خانه برداشت. هر قدم، تکرار سال‌های گذشته نبود؛ بلکه شروع مسیر تازه ای بود، مسیری که هنوز نامش را نمی‌دانست، اما می‌دانست که ادامه خواهد داد.

شهاب وارد کارگاه شد. فضا پر از بوی چوب کهنه و رنگ خشک بود، اما این‌بار برایش خانه نبود، بلکه صحنه‌ی تمرین بود؛ تمرینی برای تحمل خودش و سایه‌های گذشته.
هر گوشه یادآور تصمیم‌ها و اشتباه‌های پیشین.

او دفترش را روی میز گذاشت و قلم برداشت. نوشت: «من هنوز می‌توانم انتخاب کنم، حتی وقتی گذشته مرا فشار می‌دهد. و شاید این انتخاب‌ها، تنها چیزی باشند که واقعاً مال من‌اند.»
نسیم صبح از پنجره آمد و برگ‌های دفتر را تکان داد. شهاب چشم‌هایش را بست و نفس کشید؛ هر نفس، گامی بود از عذاب گذشته به فهم حال. بعد از چند دقیقه، قلم را کنار گذاشت و بلند شد. به آینه نگاه کرد؛ خطوط صورتش هنوز پر از زخم و تجربه بودند، اما چشمانش روشن و آرام بودند.
لبخند کوتاهی زد و زمزمه کرد: «من هنوز زنده‌ام. هنوز می‌توانم بسازم… هنوز می‌توانم حرکت کنم.» او دفتر را بست و به سمت پنجره رفت، نگاهش به برف نیمه‌ذوب خیابان‌ها افتاد. برای اولین‌بار، سکوت را نترساننده ندید؛ بلکه پر از فرصتی برای نوشتن، برای ادامه، برای زندگی دید.

باد از لای پنجره‌ی نیمه‌باز وارد اتاق شد و پرده را آرام تکان داد. شهاب روی صندلی نشسته بود و به بخار قهوه‌ای که سرد می‌شد نگاه می‌کرد. چشم‌هایش سرخ بود، نه از بی‌خوابی، بلکه از فکرهایی که هیچ‌وقت خاموش نمی‌شدند. صدای تق‌تق ساعت روی دیوار ریتمی داشت که مثل تپش وجدانش کار می‌کرد بی‌وقفه، بی‌رحم، منظم. دست برد تا ساعت را پایین بیاورد، اما دستش در میانه‌ی راه متوقف شد.
ساعت قدیمی بود، از همان‌هایی که پدرش عاشق‌شان بود. ناخودآگاه زیر لب گفت: «تو هنوز کار می‌کنی؟... حتی وقتی ما تموم شدیم؟» سکوت جوابش را داد. شهاب لبخند تلخی زد و فهمید هنوز از چیزهایی حرف می‌زند که دیگر نیستند. در ذهنش صدای قدم‌ها آمد صدای پله‌های خانه‌ی قدیمی‌شان. هر پله که بالا می‌رفت، صدای پدرش نزدیک‌تر می‌شد. آن تن محکم، خسته، و پر از سکوت. همان تنی که همیشه قبل از خشم شنیده می‌شد.
به یاد آورد شبی را که پدر دیر آمد خانه.
او و مادر سر میز نشسته بودند. سکوتشان سنگین بود، شبیه قضاوت.
پدر فقط گفت: «همه چیز درست می‌شه. به من اعتماد کن.»اما درست نشد. هیچ‌وقت نشد. آن جمله سال‌ها در ذهن شهاب مانده بود، مثل قولی که هیچ‌کس نفهمید برای چه داده شده. آن روز عصر، در میان کتاب‌هایش پوشه‌ای پیدا کرد. زیرش کاغذی زرد بود، تاخورده و شکننده. بازش کرد.
دستخط پدرش را شناخت ساده، محکم، اما با لرزهای آخرین روزها. چیزی در نامه بود که باعث شد قلبش تند بزند «اگر روزی من نبودم، نگذار کسی از آن حرف بزند. تو باید سکوت کنی، شهاب.فقط سکوت.»
کلمات تار شدند. چند لحظه فقط به دیوار نگاه کرد، به عکس سیاه‌وسفیدی که در قاب افتاده بود و گوشه‌اش خاک گرفته بود. پدر با همان لبخند خشک در عکس مانده بود،
لبخندی که حالا بیشتر شبیه تهدید بود تا آرامش.
شب، هنگام خواب، صدای مادر را شنید. نه در خواب، نه در بیداری. صدایی که انگار از ته ذهن می‌آمد، از جایی میان استخوان و نفس. می‌گفت: «بعضی حرف‌ها مثل خون می‌مونن، شهاب… هر کاری کنی، از بین نمی‌رن.»
او از جا پرید. چراغ را روشن کرد. دیوار را نگاه کرد، هیچ‌کس نبود. اما آن جمله، مثل قطره‌ی سردی، در قلبش چکید و ماند.
صبح بعد، کنار پنجره ایستاد و به حیاط خیره شد. برگ‌ها افتاده بودند. در ذهنش صحنه‌ای گذشت کوتاه، ناقص، مثل برق:
مادر در آستانه‌ی در، با صورتی خیس از اشک، پدر پشت سرش، چمدانی در دست،
و خودش کودک، با دهانی نیمه‌باز، که نمی‌دانست چه باید بگوید. سپس تاریکی.
هیچ‌چیز دیگر یادش نبود. فقط صدای خودش که بعدها در ذهنش می‌پیچید:
«من هیچی نگفتم… من فقط ساکت موندم.» آن روز، برای اولین بار حس کرد شاید عذاب وجدانش از همان سکوت شروع شده باشد از همان شبی که هیچ نگفت، وقتی باید می‌گفت. و در آن لحظه، فهمید که دردش از بیرون نیامده. از درون خانه‌ای آماده که سال‌ها پیش ترک کرده بود، اما هنوز در دیوارهای ذهنش زنده بود.

صبح که بیدار شد، هوا بوی خاک باران‌خورده می‌داد. شهاب برای لحظه‌ای حس کرد در شهر خودش نیست، بلکه در زمان دیگری‌ست؛ زمانی که هنوز همه زنده بودند و خانه گرم بود. موبایلش روی میز لرزید و صدای اعلان شکستش داد. پیامی از مادرش بود کوتاه، سرد، مثل همیشه: «یادت نره پنج‌شنبه بیای.» بی‌دلیل دلش فرو ریخت. نه از ترس دیدن مادر، بلکه از چیزی مبهم‌تر، چیزی شبیه بوی اتاق‌های قدیمی که در شان را سال‌ها بسته‌ای ولی هنوز می‌دانند چطور خودشان را به تو یادآوری کنند.
راه خانه‌ی قدیمی‌شان از میان کوچه‌های باریک و پر از خاکستر می‌گذشت. ماشین را که نگه داشت، بوی چوب نم‌زده و رنگ دیوارهای کهنه توی هوا پخش شد. در آهنی حیاط هنوز همان صدا را می‌داد؛ صدای جیغی که در حافظه‌اش مانده بود.
مادر پشت پنجره ایستاده بود. چهره‌اش تغییر نکرده بود، فقط کوچکتر شده بود،
انگار زمان او را خورده بود و استخوان‌هایش را برای خودش نگه داشته بود.
«سلام مامان.»
«سلام… بالاخره اومدی.»
سکوت. همان سکوتی که سال‌ها بینشان بود، مثل آینه‌ای ترک‌خورده که هر دو از دیدن تصویر درونش فرار می‌کردند.
مادر رفت آشپزخانه و گفت:  «بری داخل اتاقش… هنوز دست نزدم بهش.»
شهاب لحظه‌ای ایستاد. اتاق پدر... دستگیره را گرفت. در باز شد. بوی چوب قدیمی، عطر سیگار و خاک خشک باهم قاطی شده بود.
روی میز، دفتر کوچکی بود با جلد چرمی ترک‌خورده. انگار منتظر کسی بود که ازش بپرسد: «چرا هنوز اینجایی؟» او نشست، دفتر را باز کرد. خط اول با دستخط پدر نوشته شده بود: «سکوت، همیشه ساده‌ترین دروغ دنیاست.»
شهاب دفتر را بست. گلویش سوخت. تمام بدنش لرزید چیزی درونش می‌گفت این جمله برای خودش نوشته نشده.
مادر غذا را گذاشت. قاشقش در دست شهاب مانده بود.
مادر گفت: «تو خوب شدی؟ چشات مثل قبل شده.»
«قبل چی؟»
«قبل از  اون روز.»
شهاب سرش را بلند کرد. «کدوم روز؟»
اما مادر دیگر نگاهش نکرد. آرام گفت: «بی‌خیال، مهم نیست.»
اما شهاب می‌دانست همه‌چیز از همان روز شروع شده. فقط نمی‌دانست کدام روز دقیقاً. چرا ذهنش تکه‌تکه شده بود. چرا آن شب، آن پله‌ها، آن فریاد مبهم پدر همه مثل تصویرهای تند فیلمی می‌آمدند و می‌رفتند.
در نیمه‌شب، برق خانه رفت. همه‌جا تاریک شد. از اتاق پدر صدایی آمد مثل افتادن چیزی. چراغ‌قوه‌ی موبایل را روشن کرد و رفت داخل. هیچ‌کس نبود. اما دفتر روی زمین افتاده بود، باز، و در صفحه‌ی تازه‌ای نوشته بود: «اگه روزی پسرم اینو خوند،
بدونه که ما هر دو شریک بودیم. هیچ‌کدوم بی‌گناه نبودیم.»
شهاب دفتر را بست. احساس کرد خانه دارد به او نگاه می‌کند. دیوارها نفس می‌کشند.
سقف خم شده. صندلی‌ها سایه‌دارتر از همیشه‌اند. و در ذهنش صدا پیچید: «تو هم ساکت موندی، شهاب. همون‌جوری که اون شب من موندم.»
در آن تاریکی، فهمید که خانه نه فقط محل خاطراتش است، بلکه خودش زنده مانده تا اعتراف از او بیرون بکشد.

وقتی به خانه برگشت، حس کرد چیزی با او آمده. نه روح، نه سایه؛ چیزی بی‌نام که فقط در سکوت نفس می‌کشید. از همان لحظه که در را بست، فهمید دیگر تنها نیست. چراغ را روشن کرد، اما روشنایی انگار در هوا پخش نمی‌شد. دیوارها کمی خمیده‌تر از همیشه بودند، و صدای موتور یخچال حالا مثل زمزمه‌ای مداوم در گوشش می‌پیچید.
نشست روی تخت. چشم‌هایش را بست.
اما به‌جای سیاهی، صورت پدر را دید نیمه‌سوز، محو، با لبخندی که آرام گفت: «تو یادت نمیاد، درسته؟»
شهاب از جا پرید. نفسش بریده بود. اما اتاق ساکت بود. ساکت‌تر از همیشه.
صبح روز بعد بی‌هدف راه افتاد تا ذهنش آرام بگیرد. ناخودآگاه خودش را جلوی مدرسه‌ی قدیمی‌شان دید. در زنگ‌زده‌اش هنوز همان زخم‌های قدیمی را داشت.
در را هل داد. حیاط پر از برگ‌های زرد بود.
روی دیوار شعارهای محو شده‌ای از سال‌ها پیش مانده بود. صدای زنگ توی سرش پیچید. انگار زمان در همان‌جا یخ زده بود.
و ناگهان، تصویر پدرش روی نیمکت ته حیاط نشست. با همان کت خاکستری، همان کفش‌های واکس‌خورده. سیگار می‌کشید. به او نگاه کرد و گفت: «اون شب یادته چی گفتی؟»
شهاب حرفی نزد. لب‌های پدر تکان خورد، اما صدایی نیامد. سکوت. سپس همه‌چیز تار شد. وقتی چشم باز کرد، وسط خیابان ایستاده بود. نفس‌نفس می‌زد. مردم اطرافش نگاهش می‌کردند.
کسی گفت: «آقا خوبی؟ انگار داشتی با خودت حرف می‌زدی.»
عصر همان روز، پاکتی زیر در افتاده بود.
هیچ نامی نداشت. بازش کرد. روی کاغذی سفید فقط یک جمله نوشته شده بود: «اگه نمی‌خوای دیر بشه، برگرد سر قبرش.»
دست‌هایش لرزید. قبر پدر… سال‌ها نرفته بود. آخرین باری که رفته بود، چیزی حس نکرده بود جز خشم. اما حالا حس می‌کرد باید برود.
هوا سرد بود. باد از میان سنگ‌ها می‌گذشت و صداهایی تولید می‌کرد که شبیه ناله‌ی انسان بود. قبر پدر گوشه‌ی دیوار، زیر سایه‌ی درخت سرو بود.
روی سنگ، همان جمله‌ای که خودش انتخاب کرده بود حک شده  بود: «سکوت، ساده‌ترین دروغ دنیاست.»
باور نمی‌کرد هنوز همان‌جاست. زانو زد. خاک را لمس کرد. احساس کرد چیزی زیر انگشتش حرکت کرد نرم، آهسته، مثل نبضی زیر زمین. عقب پرید.زمین ساکت شد. بعد صدایی در ذهنش آمد، نه از بیرون، از همان‌جایی که همیشه شب‌ها حرف می‌زد: «تو هم دروغ گفتی، شهاب.
به من، به خودت، به اون…»
صدا قطع شد. اما شهاب حس کرد حالا یک قدم دیگر نزدیک‌تر شده به چیزی که نمی‌خواست بدونه.
وقتی برگشت، مادر تماس گرفت.
صداش لرزان بود. «شهاب… یه چیزی پیدا کردم. نمی‌دونم باید بندازمش دور یا نشونت بدم.»
«چی؟»
«نوار قدیمیه.  از همون شب.»
شهاب ساکت ماند.
«کدوم شب، مامان؟»
«تو بهتر می‌دونی کدوم.»
صدای نفس مادر کوتاه شد. تماس قطع شد. و شهاب فهمید که حالا، برای اولین بار در تمام این سال‌ها، قراره با اون شب روبه‌رو بشه. نه در خواب، نه در کابوس، بلکه در واقعیت.

عصر بود، و باران مثل رشته‌های نازک صدا روی شیشه می‌کوبید. شهاب روی مبل نشسته بود و صدای عقربه‌ی ساعت مثل چکیدن آب در ذهنش می‌افتاد. چند دقیقه بود که زل زده بود به در. مادر قرار بود بیاد.
با نوار. وقتی زنگ به صدا درآمد، لرزید.
دستگیره را گرفت، ولی باز نکرد.
صدا زد: «بازه، بیا تو.»
در باز شد. مادر با پالتوی قهوه‌ای، موهای جمع‌شده و چشمانی که انگار سال‌ها خواب ندیده بودند، وارد شد. دستش می‌لرزید.
پاکت سفیدی در دست داشت. «اینو پیدا کردم، پشت کشوی میز پدرت.»
«می‌دونستی من اون شب تو خونه نبودم؟»
«می‌دونم، مامان. ولی انگار همه بودن… به جز من.»مادر چیزی نگفت. پاکت را روی میز گذاشت. از داخلش نوار کوچکی بیرون آمد نوار کاستی با برچسب زردرنگ و خطی کج و نامنظم «۲۱ آذر.»
شهاب به تاریخ خیره شد. همان تاریخی که همیشه در ذهنش تکرار می‌شد، بی‌آنکه بداند چرا.
مادر گفت:
«می‌خوای من پخشش کنم؟»
«نه. بزارش اون‌جا.»
«شهاب، تو باید بدونی چی شده. نمی‌تونی تا ابد فرار کنی.»
«من فقط نمی‌خوام دوباره بشنومش.»
«ولی تو هیچ‌وقت نشنیدی!»
مادر فریاد زد و بعد ساکت شد. اشک از گوشه‌ی چشمش چکید. نفس‌هایش تند بود. روی صندلی نشست.
«اون شب همه چی تموم شد… وقتی تو درو بستی.»
شهاب حس کرد زمین زیر پایش خالی شد.
«من فقط یه بچه بودم.»
«آره… ولی اونم فقط یه پدر بود. و من فقط یه زن ترسیده.»
نوار هنوز روی میز بود. کوچک، خاموش، اما سنگین‌تر از هر چیزی که تا آن لحظه دیده بود. شهاب دست دراز کرد. نوار را گرفت، به گوشش نزدیک کرد هیچ صدایی نداشت، اما در ذهنش زمزمه‌ای پیچید: «تو گفتی برو، درسته؟»
نفسش بند آمد. نه، این صدا واقعی نبود.
اما هم‌زمان، واقعی‌تر از هر چیز دیگری بود.
در ضبط گذاشت. دکمه‌ی Play را زد.
صدای خش‌خش… بعد سکوت.
سپس صدای مردی، گرفته، آشنا:
«شهاب، اگه داری گوش می‌دی،  یعنی بالاخره فهمیدی…»
نوار ناگهان قطع شد. پاره شده بود.
شهاب فریاد زد، دستگاه را کوبید، نوار بیرون افتاد،نوار خاکستری روی زمین چرخید و باز شد، رشته‌ای سیاه روی کاشی‌ها پخش شد،
مثل خون قدیمی که از زخم باز شده‌ی خاطره بیرون می‌ریخت. مادر جلو رفت، آرام گفت: «نباید می‌ذاشتی اون شب تنهاش بذاریم.»
«من چی کار می‌تونستم بکنم؟ فقط بچه بودم، مامان!»
«همینه درد ما… همیشه یکی‌مون بچه بوده.»
صدایش شکست. چشم‌هایش را بست.
«اون شب گفت من نمی‌تونم دیگه تحمل کنم. من فقط سکوت کردم. تو هم… فقط نگاه کردی.»
شهاب نفسش برید. تصویری کوتاه از ذهنش گذشت. پدرش، پشت در اتاق، صدای گریه‌ی مادر، خودش کنار پله‌ها…
و در بسته شد.
حالا یادش آمد. در را خودش بسته بود.
با دستان خودش. نه از نفرت، نه از ترس از خشم کور و سردی که نمی‌دانست از کجا آمده.
پدر گفته بود: «فقط یه دقیقه باهات حرف دارم.» و او گفته بود: «برو. دیگه خسته‌م کردی.»
در بسته شد. و دیگر باز نشد. شهاب به نوار نگاه کرد. صدای باران هنوز ادامه داشت.
مادر به عکس پدر روی دیوار خیره بود.
شهاب گفت: «اون  شب خودکشی کرد، نه؟»
مادر آهسته گفت: «نه… اون شب خودمون کشتیمش.»

شهاب شب را روی مبل گذراند. نوار هنوز روی زمین افتاده بود، مثل جسدی درازکشیده. هر بار که چشم‌هایش را می‌بست، تصویر پدر از پشت آن در بسته می‌آمد سراغش. صدای دستگیره، صدای آه،
و بعد سکوت. اما حالا سکوت دیگر سکوت نبود. می‌لرزید، می‌غرید، می‌دوید توی مغزش مثل حیوانی که دنبال راه فراره.
صبح نشده بود که بلند شد. رفت تا صورتش را بشوید. آب سرد روی پوستش نشست، اما تصویر در آینه خودش نبود.
چشم‌ها خیره، بی‌حرکت، بی‌جان. در پشت سرش سایه‌ای ایستاده بود. لبخند می‌زد.
چرخید هیچ‌کس نبود. اما بوی سیگار در هوا پخش شد، و بخار روی آینه واژه‌ای را شکل داد: «من بخشیدمت.»
شهاب عقب رفت. نفسش برید. دستش به آینه خورد و تکه‌ای شکست. تکه‌ی شکسته تصویرش را چند پاره کرد؛ انگار خودش را در چند زندگی هم‌زمان می‌دید در هرکدام، در را بسته بود، اما با چهره‌ای متفاوت. روزها شروع کردند به گم شدن در هم. نمی‌فهمید کی شب می‌شود، کی صبح. هر بار که چشمانش را می‌بست، خودش را در همان راهرو قدیمی می‌دید. پدر در انتهای راهرو نشسته بود، پشت میز. نوار را در ضبط می‌گذاشت. «می‌شنوی؟ این صدای توئه، وقتی سکوت کردی.»
و از ضبط، صدای نفس‌های بریده‌ی کودک می‌آمد. همان صدایی که سال‌ها فراموشش کرده بود.
سه روز بعد، مادر زنگ نزد. خانه‌اش خاموش بود. شهاب رفت سر زد. در نیمه‌باز بود. داخل رفت، همه‌چیز سر جایش بود جز یک چیز: نوار دوم. روی میز، یادداشتی بود با دستخط مادر: «من نمی‌تونم ادامه بدم. شاید تو بتونی. ببخش، اگه هنوز نمی‌فهمی چرا.»
نوار دوم را برداشت. روی برچسبش نوشته بود:«۲۲ آذر.»
دستش لرزید. یعنی مادر بعد از پدر، خودش هم...؟ نه، هنوز نه.
اما چیزی درونش گفت:«دوباره سکوت کردی، شهاب.»
در خانه‌اش نشست. نوار دوم را گذاشت.
صدا خش‌خش کرد. بعد صدلی ما در بود.
«اگه اینو گوش می‌دی یعنی من دیگه نیستم. من سال‌ها با خودم کلنجار رفتم، با اون شب، با در، با صدای تو. ولی هیچ‌کدوم ما جرئت نکردیم حقیقت رو بگیم. اون شب، وقتی اون قرص‌ها رو برداشت…
تو گفتی: برو بمیر اگه می‌خوای! من شنیدم.
اون هم شنید.»
صدای نوار قطع شد. شهاب ماتش برد.
نفس نمی‌کشید. لب‌هایش خشک شده بود. در ذهنش صحنه‌ای شکافت، مثل تکه‌ای فیلم سوخته که دوباره روشن شود:
پدر با جعبه‌ی قرص در دست، مادر پشت سرش گریه‌کنان، و او نوجوانی خشمگین، ایستاده کنار در،فریاد می‌زند:«برو بمیر اگه جرئت داری!» و پدر فقط نگاه کرد،
لبخند زد،و رفت بالا.
شهاب فریاد زد. اما صدا از گلویش بیرون نیامد. دستش را روی گوش گذاشت، نوار را از دستگاه بیرون کشید و پاره کرد. اما صداها قطع نشدند. پدر هنوز حرف می‌زد.
مادر هنوز گریه می‌کرد. خود نوجوانش هنوز می‌خندید با خنده‌ای سرد، بی‌روح، پر از نفرت. و آن‌وقت، در سکوت خانه، فقط صدای خودشماند که زیر لب گفت: «من قاتلم… اما هیچ‌ وقت قصدش رو نداشتم.»
در همان لحظه، بیرون پنجره، صبح دمید.
نوارها روی زمین پخش شده بودند. خورشید رویشان می‌تابید و نور، شبیه حلقه‌های زنجیر، در هم می‌پیچید.
شهاب نشست، به آسمان نگاه کرد و گفت:
«حالا دیگه می‌فهمم چرا هنوز زنده‌ام…برای اینکه بدونم با سکوت، هم میشه کشت.»

باران، بی‌وقفه می‌بارید. نه از آن باران‌هایی که هوا را تازه می‌کنند؛ این یکی بوی زنگ‌زدگی داشت.پنجره نیمه‌باز بود و باد با خودش رطوبت را می‌آورد توی اتاق. شهاب روی زمین نشسته بود، پشت به دیوار، نوارهای تکه‌تکه در اطرافش. هر بار چشم‌هایش را می‌بست، تصویر لب‌های پدر را می‌دید نه وقتی مرد، نه وقتی لبخند زد، بلکه وقتی سکوت کرد. آن لحظه‌ای که همه‌چیز از هم پاشید، با یک جمله‌ی ساده از دهان خودش.
از گوشه‌ی اتاق صدایی آمد.
زمزمه‌ای نرم، مثل صدای کسی که از پشت دیوار حرف می‌زند. «تو فقط گفتی برو.
من رفتم. چرا حالا گریه می‌کنی؟»
شهاب خشکش زد. دستش را روی گوش گذاشت، اما صدا خاموش نشد. بلند شد، به دیوار نزدیک شد. با نوک انگشت‌ها رویش کشید؛ سرد بود، زبر، ولی انگار زیرش چیزی می‌تپید. «تو… واقعاً اون شب رفتی چون من گفتم؟»
«نه، شهاب. من رفتم چون هیچ‌کدوم‌مون بلد نبودیم بمونیم.»صدای پدر آرام بود، اما در هر کلمه‌اش موجی از پشیمانی و درد می‌لرزید. و شهاب فهمید شاید این صدا از بیرون نیامده. شاید از جایی خیلی نزدیک‌تر بود؛ از همان جایی که نفس می‌کشید.
او تصمیم گرفت از آن خانه برود. باید بیرون می‌زد، باید فاصله می‌گرفت از دیوار، از نوار، از نفس خودش. کاپشنش را برداشت، در را باز کرد. باران روی صورتش پاشید. هوای سرد توی ریه‌هایش سوخت، اما حس خوبی داشت، دردی زنده و واقعی. در خیابان‌ها راه افتاد. نور چراغ‌ها روی آسفالت منعکس می‌شد، مثل تکه‌های نوار خیس.
در هر انعکاس، چهره‌ای می‌دید. مادر، پدر، خودش در نوجوانی. می‌خواست نگاه نکند، اما هر گام، صدای‌شان را بلندتر می‌کرد.
«یادت هست گفتی از من متنفری؟ یادت هست گفتی آرزو داری من نباشم؟ حالا من نیستم، شهاب. اما تو هنوز اینجایی.»
شهاب گوش‌هایش را گرفت. فریاد زد. صدایش در باران گم شد و برای لحظه‌ای حس کرد خیابان دارد می‌چرخد دور او، دور گذشته، دور سکوتی که دیگر از بین نمی‌رفت.
وقتی به خودش آمد، جلوی خانه‌ی قدیمی‌شان ایستاده بود. آن خانه‌ای که سال‌هاست بسته مانده بود. کلید را هنوز داشت نمی‌دانست چرا هیچ‌وقت دورش نریخته. در را باز کرد. بوی چوب نم‌زده، بوی خاطره، بوی جنازه‌ی زمان. روی دیوارها، هنوز قاب عکس‌ها آویزان بود. خودش در هفت‌سالگی کنار پدر، در تولدی که هیچ‌کس به یادش نبود. روی میز وسط اتاق، جعبه‌ی قرصی که سال‌ها پیش پدر برداشته بود، هنوز بود. خالی.
اما زیرش، یک یادداشت کوچک بود. «برای وقتی که بالاخره گوش می‌دی.»
خط پدر بود. دست‌های شهاب لرزید. یادداشت را باز کرد.
فقط یک جمله بود: «پسرم، هیچ‌کس از سکوت تو نمرد.ما از سکوت خودمون مردیم.»
او نشست. برای اولین‌بار در سال‌ها، نفس کشید بدون لرز. اشک روی گونه‌اش داغ بود، اما بوی رهایی می‌داد. در همان لحظه، انگار دیوارها آرام گرفتند. سایه‌ی پدر از قاب عکس بیرون آمد، کنار او نشست،
دستش را روی شانه‌اش گذاشت. «می‌خوای بدونی چرا هنوز زنده‌ای؟ چون بالاخره داری گوش می‌دی، شهاب.»
شهاب سرش را بالا آورد. آینه‌ی روبه‌رو، تصویرش را بازتاب داد. اما این‌بار فقط یک تصویر بود، نه چند تکه. و برای اولین‌بار، چهره‌اش آرام بود.

صبح بود، اما هوا کدر و مه‌آلود. شهاب روی بالکن ایستاده بود و به شهر نگاه می‌کرد.
مه خیابان‌ها را پوشانده بود، مثل چیزی که می‌خواست همه‌چیز را پنهان کند. او نفس عمیق کشید و برای اولین بار در سال‌ها فکر کرد: «می‌توانم از این همه سکوت و درد چیزی بسازم… یا حداقل، خودم را دوباره بسازم.»
دفتر قدیمی‌اش را برداشت. صفحه‌ها هنوز پر از جملاتی بود که چند سال پیش نوشته بود: خشم، ترس، خستگی، سکوت. اما حالا، می‌خواست نوشته‌را می‌خواست بازخوانی کند، ولی با دید تازه.
اولین قدم، مرتب کردن اتاقش بود. نه فقط فیزیکی، بلکه ذهنی. هر کاغذی، هر عکس، هر نوار، را لمس کرد و از خودش پرسید: «چرا هنوز نگه‌شون داشتم؟»
به طور ناخودآگاه، وقتی چیزی را نگه می‌داشت، حس می‌کرد هنوز در گذشته گیر کرده است. وقتی چیزی را کنار گذاشت، نفسش سبک شد. این اولین درس بود آگاهی بدون عمل، هیچ فایده‌ای ندارد.
بعدازظهر، تماس گرفت. صدای مادر لرزان بود، اما کمتر از قبل.
«شهاب… حالت چطوره؟»
«می‌خوام درستش کنم.»
«می‌دونم… می‌بینم که داری سعی می‌کنی.»
شهاب فهمید که بخشیدن، حتی نیمه‌کاره، می‌تواند شروعی باشد. نه به معنای فراموش کردن، بلکه به معنای قبول کردن آنچه اتفاق افتاده. شب که شد، دوباره کابوس‌ها آمدند. راهروی قدیمی، نوار، صدای پدر و مادر، خودش نوجوان.
اما این بار فرق داشت او دید که می‌تواند قدم‌هایش را کنترل کند. می‌تواند به نوجوان خودش نزدیک شود، دستش را بگیرد و بگوید: «می‌دانم که ترسیدی. می‌دانم که هیچ کاری نمی‌توانستی بکنی… اما حالا تو اینجایی.» و در همان لحظه، نوجوان درونش لبخند زد. نه با خوشحالی، بلکه با فهمیدن که دست کم یه راه برای ادامه هست. صبح روز بعد، شهاب برای اولین بار بعد از سال‌ها، به باشگاه رفت.
وزنه‌ها سنگین بودند، اما هر بار که بلند می‌کرد، حس می‌کرد فشار، فقط جسمش را تقویت نمی‌کند، ذهنش را هم تمیز می‌کند.
هر قطره عرق، هر نفس، مانند بازگرداندن چیزی از خودش بود که گم شده بود.
شب که به خانه برگشت، دفترش را باز کرد.
صفحه‌ی خالی، چشمک‌زن، دعوت به شروع دوباره. او قلم برداشت و نوشت: «امروز اولین روزیه که با خودم حرف زدم، نه با سایه‌ها.»
نور مه‌آلود ماه از پنجره داخل آمد و صفحه را روشن کرد. برای اولین بار در سال‌ها، احساس کرد می‌توانست فردارو تحمل کند.

صبح سرد و نم‌زده بود. شهاب روی میز صبحانه نشسته بود، قهوه‌ی داغ در دست، اما چیزی درونش مثل روزهای گذشته نمی‌سوخت. سکوت خانه، دیگر دشمن نبود؛
مثل یک قابله‌ی بی‌صدا که اجازه می‌داد خودش را دوباره ببیند. مادر روی صندلی کنارش نشست. چهره‌اش هنوز خطوط ترس و خستگی داشت، اما آرامش تازه‌ای در چشم‌هایش بود.
«می‌خوای امروز حرف بزنیم؟»
شهاب فقط سرش را تکان داد.
«می‌خوام بدونم… اون شب واقعاً چی شد.»
مادر آه کشید، و داستان را از نگاه خودش تعریف کرد. چگونه ترس، خشم و سکوت‌شان همه چیز را خراب کرد،
چگونه هر یک از آنها در همان لحظه نقش کوچکی در مرگ پدر داشتند، و چگونه سال‌ها سکوت‌شان باعث شده بود عذاب وجدان شهاب سنگین شود. شهاب گوش داد. هر جمله، هر سکوت بین کلمات، مانند وزنه‌ای روی شانه‌هایش بود، اما نه برای خرد شدن؛ برای فهمیدن.
«تو هم… مقصر نبودی، شهاب. فقط هنوز بچه بودی.»اشک روی صورتش جاری شد، اما حس آزادی داشت. برای اولین بار، فهمید که وجدانش سال‌ها او را شکنجه می‌داد، اما حالا می‌تواند آرام بگیرید.
بعد از ظهر، هر دو به حیاط رفتند. باد ملایمی می‌وزید و بوی خاک باران‌خورده همه جا را پر کرده بود. شهاب روی نیمکت نشست، مادر در کنارش.نه حرف اضافه‌ای، نه ناله، فقط سکوت و حضور واقعی. او حس کرد که گذشته هنوز هست، اما دیگر نمی‌تواند او را بلعیده و زنده‌اش نگه دارد.
هر نفس، هر نگاه، هر لحظه، یک گام به سمت آشتی با خود و خانواده بود. شهاب دفترش را برداشت. صفحه‌ای خالی بود. او قلم برداشت و نوش: «امروز، برای اولین بار، سکوت را شکستیم و هنوز زنده‌ایم. نه به معنای فراموشی، بلکه به معنای ادامه دادن.»
نور بعدازظهر از پنجره افتاد روی نوشته‌ها.
او فهمید که بازسازی واقعی نه با فرار، نه با سرزنش، بلکه با پذیرش آغاز می‌شود.
شب، شهاب روی تختش دراز کشید.
باد شبانه پرده‌ها را تکان می‌داد، اما این بار هیچ صدا یا سایه‌ای ترسناک نبود. فقط سکوت واقعی بود، سکوتی که دیگر کشنده نبود بلکه درمانگر بود. در ذهنش تصویر پدر، مادر و خودش را در آن روزهای گذشته مرور کرد، اما این بار، نه با خشم، نه با نفرت، بلکه با فهم و بخشش. «می‌توانم زندگی کنم… حتی با گذشته‌ای که نمی‌توان تغییرش داد.»

صبح زود بود. نور ملایم خورشید از پنجره می‌تابید و دیوارهای اتاق را با گرمایی آرام پر کرده بود. شهاب با دست‌های خالی از اضطراب روی تخت نشسته بود و نفس‌های عمیق می‌کشید. برای اولین بار در سال‌ها، حس کرد جایی امن دارد، حتی اگر فقط برای لحظه‌ای کوتاه باشد.دفترش روی میز بود.صفحه‌ای خالی، چشمک‌زن، منتظر شروع دوباره. او قلم برداشت و نوشت:«امروز، اولین روزی است که با گذشته روبرو می‌شوم، اما اجازه نمی‌دهم مرا از زندگی بگیرد.»
بعد از ظهر، تصمیم گرفت با رضا تماس بگیرد. صدای او، همان که همیشه آرام و مطمئن بود، شهاب را به دنیای واقعی بازگرداند.
«سلام شهاب، حالت چطوره؟»
«خوبه… می‌خوام دوباره شروع کنم.»
«همین که حرف می‌زنی، یعنی شروع کردی.»
او فهمید که بازگشت به زندگی فقط درون خانه و ذهنش نیست؛ارتباط دوباره با آدم‌ها هم بخشی از درمان است. شهاب به باشگاه رفت. هر وزنه که بلند می‌کرد، حس می‌کرد نه تنها بدنش، بلکه ذهنش هم تقویت می‌شود. هر قطره عرق، هر نفس عمیق، حس بازسازی و آزادی می‌آورد. او متوجه شد که فعالیت فیزیکی مثل یک پل، بین ذهن و واقعیت عمل می‌کند. و این پل او را به زندگی روزمره، خارج از کابوس‌ها و گذشته، وصل می‌کند.
شب، شهاب به خانه برگشت.
مادر در آشپزخانه منتظر بود.
«چطور بود روزت؟»
«سخته، ولی حس می‌کنم دارم راه درست را پیدا می‌کنم.»
مادر لبخند زد، نه لبخند کامل، اما لبخند واقعی، که نشان می‌داد او هم حالا می‌تواند فرصتی برای آرامش داشته باشد. آن‌ها شام خوردند، بدون حرف‌های غیرضروری، اما با حضور واقعی، و شهاب حس کرد که پذیرش گذشته می‌تواند شروعی برای زندگی باشد.
قبل از خواب، دفترش را برداشت. این بار نه برای مرور گذشته، بلکه برای نوشتنبرنامه‌ها و قدم‌هایش در زندگی واقعی.
«فردا، دوباره بیرون می‌روم، با مردم، با دوست‌ها، با خانواده.
دیگر نمی‌خواهم ترس و سکوت، زندگی‌ام را کنترل کند.»
نور ماه از پنجره افتاد و صفحه را روشن کرد.
شهاب احساس کرد برای اولین بار در سال‌ها، آینده‌ای قابل لمس دارد.

صبح زود بود. شهاب از تخت بلند شد و به آینه نگاه کرد. چهره‌اش هنوز خطوط خستگی داشت، اما چشمانش روشن بودند، پر از چیزی که می‌توانست امید باشد. لباسش را پوشید، کیفش را برداشت و قدم در خیابان گذاشت. مه صبحگاهی خیابان‌ها را پوشانده بود، اما این بار نه ترسناک، بلکه مرزی بین گذشته و حال بود.
هر قدم، هر نفس، یادآوری می‌کرد که هنوز می‌تواند انتخاب کند؛ نه فرار، نه سکوت، بلکه زندگی کردن واقعی.
به کافه‌ای رفت که همیشه با رضا می‌رفتند. رضا همانجا منتظر بود.
«خوبه که دوباره دیدمت.»
«من هم همینطور…»شهاب فهمید که ارتباط اجتماعی دوباره، تمرینی برای بازسازی اعتماد است. هر خنده، هر مکالمه، رشته ای بین او و جهان واقعی می‌بافت. او حس کرد زندگی بدون این ارتباط‌ها ناقص است، حتی اگر گذشته هنوز سایه‌اش را دارد.
شب به خانه برگشت. مادر در آشپزخانه بود، مشغول چای درست کردن.
«امروز چطور بود؟»
«خوب بود… تمرین کردم که سکوت نکنم.»مادر لبخند زد.
«همین که حرف می‌زنی و هنوز می‌ایستی، یعنی راه درست رو پیدا کردی.»
شهاب فهمید که آشتی با خانواده، نه با فراموشی، بلکه با پذیرش و بخشش است.
هر قدم کوچک، هر گفت‌وگوی کوتاه، قطعه ای از بازسازی کامل او بود.
بعد از شام، دفترش را برداشت. نوشتن دیگر فقط مرور گذشته نبود؛ نوشتن شد تمرین زندگی، برنامه ریزی و بازسازی روزانه.
«فردا دوباره به باشگاه می‌روم. فردا دوباره رضا را می‌بینم. فردا… زندگی می‌کنم، نه با فرار، نه با خشم، نه با سکوت.»
نور مه‌آلود ماه از پنجره افتاد و صفحه‌ی دفتر را روشن کرد.
شهاب حس کرد که برای اولین بار، زندگی واقعی، حتی اگر کامل نباشد، قابل لمس است.

شهاب روی بالکن ایستاده بود و به شهر نگاه می‌کرد.مه با پوششی آرامش بخش خیابان را پوشانده بود. دفترش روی میز بود، باز، منتظر نوشتن.
او قلم برداشت و نوشت:
«امروز، برای اولین بار، سایه‌هایم را دیدم و نترسیدم. آن‌ها هنوز آنجا هستند، اما دیگر من را کنترل نمی‌کنند.»
شهاب به آشپزخانه رفت. مادر در حال آماده کردن صبحانه بود، پدر در قاب عکس روی دیوار لبخند می‌زد. شهاب نفس عمیق کشید و کنار مادر نشست.
«می‌خوام از امروز، روزهای ما واقعی باشن.»
مادر لبخند زد و بدون کلمه‌ای، دستش را روی دست او گذاشت. سکوتی کوتاه، اما پر از معنا.
بعد از ظهر، با رضا بیرون رفت. هر قدم در خیابان‌ها، حس می‌کرد فاصله‌ی بین گذشته و حال کم می‌شود. دوستی دوباره، صحبت، خنده و حتی سکوت همراه با رضا، نخ های زندگی واقعی را می‌بافت.
«شهاب… می‌بینی، هنوز می‌تونی نفس بکشی، هنوز می‌تونی زندگی کنی.»
«می‌بینم… و حالا می‌فهمم، زندگی فقط فرار یا سکوت نیست.»
شب، شهاب دوباره دفترش را برداشت.
این بار نوشتن شد تمرینی روزانه برای خود آگاهی و تثبیت آرامش.
«امروز توانستم با گذشته روبرو شوم، با وجدان و خانواده، و هنوز زنده بمانم.
فردا، باز هم می‌ایستم، باز هم می‌نویسم، باز هم زندگی می‌کنم.»

صبح زود بود و شهاب روی نیمکت حیاط خانه نشسته بود. نور ملایم خورشید از پشت مه بیرون می‌زد و روی برگ‌ها و آسفالت خیس می‌افتاد. صدای پرندگان، نسیم آرام و بوی خاک باران‌خورده، حس تازه‌ای از زندگی می‌داد. او دفترش را برداشت. صفحه‌ای خالی بود، اما این بار دیگر خالی نبود برای مرور گذشته، بلکه برای تصمیم گیری و ثبت زندگی واقعی.
قلم را برداشت و نوشت: «امروز، تصمیم گرفتم با سایه‌هایم زندگی کنم، نه با ترس از آن‌ها.»
شهاب به اتاق والدین رفت.مادر کنار پنجره نشسته بود، هنوز همان خطوط خستگی روی صورتش بود، اما چهره‌اش آرام بود.
«می‌خوام امروز، با همه چیز روبرو بشم… حتی با شب‌هایی که همه‌چیز خراب شد.»
مادر سرش را تکان داد و گفت: «اینکه می‌خوای روبرو بشی، خودش بزرگ‌ترین شجاعت است.»
شهاب قاب عکس پدر را برداشت.
برای اولین بار با خود پدر حرف زد: «می‌فهمم… دیگه از سکوت گذشته نمی‌ترسم. می‌خوام ادامه بدم، با وجدانم و با خودم آشتی کنم.»
بعد از ظهر، رضا به خانه آمد. شهاب با او قدم زد، صحبت کرد و لبخندزد.
«می‌بینی، هنوز می‌تونی زندگی کنی.»
«می‌بینم… و فهمیدم که زندگی فقط ادامه دادن نیست، بلکه آشتی با گذشته و با خودت هم هست.
شب، شهاب دفترش را برداشت «امروز توانستم با گذشته روبرو شوم، با خانواده، با دوست‌ها و با خودم.
فردا هم همین مسیر را ادامه میدهم.»

صدای سماور از آشپزخانه آمد. مادر آرام حرف می‌زد، در رادیو ترانه‌ای قدیمی پخش می‌شد. خانه برای اولین بار بعد از مدت‌ها بوی آرامش می‌داد. شهاب روی صندلی نشسته بود، دفترش روی میز، مداد بین انگشتانش، اما هنوز ننوشته بود. «حرف زدن سخته، نوشتن آسون‌تره…» زیر لب گفت. اما خودش هم می‌دانست که آنچه مانده، دیگر برای نوشتن نیست باید گفته شود.
وقتی مادر مشغول تا زدن لباس‌ها بود، شهاب گفت: «یه چیزی هست که باید بگم… از همون سالا… از پدر.»
مادر لحظه‌ای ایستاد، انگار سال‌ها انتظار این جمله را می‌کشید. «می‌دونستم یه روز بالاخره می‌گی، شهاب. بگو.»
شهاب نفس عمیقی کشید و گفت:
«اون شب که اون اتفاق افتاد… پدر گفت باید سکوت کنم، که آبرو مهم‌تره از حقیقت.
منم ساکت موندم. شاید اگه همون موقع حرف می‌زدم، الان اینطوری نمی‌شد.»
مادر نشست، دستانش لرزید اما نگاهش آرام بود. «اون شب فقط تو سکوت نکردی. ما هم کردیم. منم. همه‌مون. ولی حالا داری حرف می‌زنی، یعنی تموم نشده، یعنی هنوز امیدی هست.»
شهاب نگاهش کرد؛ حس کرد سنگی از روی قلبش برداشته شده، نه چون بخشیده شد، بلکه چون بالاخره حقیقت رو گفت. بعد از ظهر به اتاق کودکی‌اش رفت. دیوارها هنوز جای پوسترهای قدیمی را داشتند. روی قفسه، دفتر خاطرات مدرسه‌اش بود.
بازش کرد: چند جمله‌ی پراکنده، کلمات بریده، پر از اضطراب.
یکی از آن‌ها نوشت شده بود: «اگر راست بگم، پدر ناراحت می‌شه. اگر دروغ بگم، خودم می‌میرم.»
شهاب لبخند تلخی زد.
«اون بچه رو بخشیدم… بالاخره.»
دفتر را بست و گذاشت سر جایش. در دلش حس کرد که با آن بچه‌ی ترسیده و خاموش آشتی کرده است.
شب، وقتی همه خواب بودند، شهاب روی پشت‌بام رفت.باد ملایمی می‌وزید و ستاره‌ها مثل خال‌های روشن در آسمان پخش بودند.
زیر لب گفت: «پدر… من دیگه سکوت نمی‌کنم. اما تو رو هم فراموش نمی‌کنم.
چون بالاخره فهمیدم، اون سکوت هم از ترس بود، از درد بود… نه از بی‌رحمی.»
اشک از گوشه‌ی چشمش چکید، نه از غم، از رهایی.
صبح روز بعد، شهاب برای اولین بار بدون تردید بیدار شد.قهوه درست کرد، دفترش  را
بست و به مادر گفت:
«می‌خوام یه مدت از شهر برم. نه برای فرار، برای شروع دوباره.»
مادر لبخند زد.
«هر جا بری، این بار خودت رو با خودت می‌بری.همون کافیه.»
شهاب در را باز کرد، بوی صبح و آفتاب در هوا پیچید. قدم اول را که برداشت، حس کرد خانه پشت سرش نفس می‌کشد نه خانه‌‌ی دیوارها، بلکه خانه‌ای درون خودش که بعد از سال‌ها دوباره زنده شده بود.

قطار آرام از ایستگاه جدا شد.شهاب روی صندلی کنار پنجره نشسته بود، دستش را روی شیشه گذاشت و نگاهش را به عقب دوخت. خانه، کوچه، سایه‌ی مادر کنار در، همه داشت کوچک می‌شد. برای اولین بار، سکوت درونش ترسناک نبود؛ شبیه سکوتی بود که آدم بعد از اعتراف تجربه می‌کنه  نه سکوت خفگی، بلکه سکوت نفس کشیدن.
زن مسنی روبه‌رویش نشسته بود، شالی خاکستری روی شانه داشت.
به او لبخند زد و گفت: «اولین باره میری سفر؟»
شهاب لبخند محوی زد: «می‌شه گفت… شاید اولین باره دارم از خودم دور می‌شم تا خودمو ببینم.»
زن گفت: «آدما همیشه دنبال خودشون می‌گردن، اما بعضیا یادشون می‌ره خودشونو با خودشون ببرن.»
شهاب خندید، جمله در ذهنش ماند.
سه ساعت بعد، قطار وارد شهری شد که اسمش را حتی درست بلد نبود تلفظ کند.
خیابان‌ها باران‌خورده بودند، بوی نان تازه می‌آمد، و صدای مغازه‌دارها مثل ریتم آرام زندگی می‌پیچید. در مهمانخانه‌ای کوچک اتاق گرفت، پنجره‌اش رو به میدان مرکزی بود.
در دفترش نوشت: «این‌جا نه گذشته‌ام منو می‌شناسه، نه کسی از سکوت‌هام خبر داره.
شاید همین یعنی فرصت دوباره.»
عصر، به کافه‌ای رفت. صاحب کافه مردی میانسال بود با موهای جوگندمی و چشمانی خسته. وقتی فهمید شهاب غریبه است، گفت: «اینجا موندن آسونه، ولی موندن با خودت سخته. مراقبش باش.»
شهاب لبخند زد، احساس کرد دوباره با خودش حرف می‌زند، اما از زبان دیگران.
هر روز صبح همانجا می‌نشست، دفترش را باز می‌کرد، مردم را تماشا می‌کرد و می‌نوشت. نوشتن حالا تبدیل به نوعی دعا شده بود، نه برای رهایی، بلکه برای تداوم.
اما شب‌ها هنوز خواب می‌دید. گاهی پدر را می‌دید که پشت میزش نشسته و چیزی می‌نویسد.هی خودش را در همان مدرسه، در راهروی سرد و بی‌پایان.
هر بار که بیدار می‌شد، در دفترش می‌نوشت: «گذشته مثل سایه‌ست، همیشه همراهم میاد، اما دیگه جلوتر از من راه نمی‌ره.»
یک شب، از پنجره‌ی مهمانخانه، چراغ‌های شهر را نگاه می‌کرد.دصدای زنگ کلیسا از دور آمد. در سکوت آن لحظه، برای اولین بار حس کرد “خانه” شاید جایی بیرون از خودش نباشه.
زیر لب گفت:
«اگه قراره جایی برگردم، اونجا درون خودمه.»
دفتر را بست. باد پرده را تکان داد.
در دوردست، نوری کم‌سو از تپه‌ها بالا می‌آمد، شبیه امیدی که نمی‌دانست از کجا می‌رسد، اما می‌دانست به اندازه‌ی کافی قوی هست تا دنبالش برود.

صبح روز سوم، هوا ابری بود.
شهاب از مهمانخانه بیرون زد و به سمت بازار قدیمی رفت. کوچه‌ها بوی ادویه و چوب می‌دادند، و صدای فروشنده‌ها با صدای باران قاطی شده بود. در نگاه اول، همه‌چیز عادی بود اما شهاب حس می‌کرد شهر چیزی دارد که در نگاه‌های مردم پنهان است. نوعی اندوه آرام، شبیه همان اندوه خودش.
در انتهای بازار، دکه‌ای کوچک با سقف فلزی بود. پیرمردی با عینک ضخیم آنجا نشسته بود، کتاب‌ها روی هم تلنبار شده بودند.
شهاب نزدیک رفت، کتابی برداشت. جلدش قهوه‌ای بود، بی‌نام، بی‌عنوان.
پیرمرد گفت: «کتابی که عنوان نداره، حرف‌های نگفته‌س. خریدارش باید خودش اسمش رو بنویسه.»شهاب لبخند زد.
«من هنوز دنبال اسمم می‌گردم.»
پیرمرد گفت: «پس این کتاب مال توئه.»کتاب را گرفت. وقتی بازش کرد، فقط چند صفحه‌ی اولش نوشته شده بود و بقیه سفید بود.در صفحه‌ی اول نوشته بود: «هرکس داستان خودش را تا وقتی ننویسد، در داستان دیگران گم می‌شود.»
شهاب حس کرد این جمله مستقیم با وجدانش حرف می‌زند همان صدای خاموشی که همیشه از درونش می‌آمد.
عصر، در کافه‌ای کوچک پناه گرفت تا از باران فرار کند. دختری جوان با موهای تیره در گوشه‌ای نشسته بود، مقابلش دفتر طراحی باز بود. هرچند دقیقه، مداد را روی کاغذ می‌چرخاند، بعد پوزخند می‌زد، انگار چیزی را خراب کرده.
شهاب کنجکاو شد. «می‌تونم ببینم چی می‌کشی؟»
دختر سر بلند کرد، نگاهش خسته اما صادق بود. «چهره‌ی آدم‌ها رو، ولی هیچ‌کدوم کامل نمی‌شن. چون هیچ‌کسی کامل نیست.»
شهاب خندید. «یا شاید چون خودمون هنوز کامل نشدیم.»
دختر گفت: «آره… من از آدمایی می‌ترسم که خودشونو تموم‌شده می‌دونن.»
کمی سکوت بین‌شان ماند، بعد دختر گفت:
«می‌دونی، بعضی زخم‌ها فقط باید کشیده بشن، نه  درمان.»
شهاب به بیرون نگاه کرد؛ باران هنوز می‌بارید. در ذهنش گفت: شاید این سفر، درمان نیست… فقط ترسیم دوباره‌ی زخمه.
وقتی شب شد و کافه خلوت شد، کافه‌دار کنار میز شهاب نشست.
«می‌دونی، تو از اونایی هستی که بیشتر گوش می‌دن تا حرف بزنن. این خوبه، اما یه روز باید حرف بزنی.»
شهاب گفت: «می‌ترسم وقتی حرف بزنم، دوباره همون آدم قدیمی بشم.»
کافه‌دار گفت: «آدم قدیمی نمی‌میره، فقط یاد می‌گیره چجوری باهات حرف نزنه.»
شهاب چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت. آن جمله مثل خطی روی ذهنش کشیده شد.
وقتی به مهمانخانه برگشت، کتاب بی‌نام را باز کرد. در صفحه‌ی سفید  بعدی نوشت:
«امروز سه نفر دیدم که هرکدوم تکه‌ای از من بودن پیرمردی که هنوز دنبال اسمشه، دختری که زخمش رو نقاشی می‌کنه و مردی که یادم انداخت آدم قدیمی فقط ساکت شده، نه مرده.شاید همه‌شون من بودن.»
دفتر را بست. باران بند آمده بود.
در سکوت شب، فقط صدای چکه‌ی آب از ناودان می‌آمد آرام، مداوم، درست مثل ذهنی که هنوز می‌بارد، اما حالا بلد شده چطور به باران گوش بدهد.

شهاب چمدان کوچکش را بست، دفتر و کتاب بی‌نام را گذاشت بالای لباس‌ها و از مهمانخانه بیرون رفت.
صاحب‌خانه فقط گفت: «بعضی وقتا، برای پیدا کردن صدا، باید جایی بری که حتی خودت هم صداتو نشنوی.»قطار کوچکی او را به روستایی در شمال برد.
جایی میان کوه و رود، با خانه‌هایی چوبی و هوایی که بوی باران و چوب خیس می‌داد.
وقتی پیاده شد، حس کرد پاهایش بعد از سال‌ها روی زمینی آرام ایستاده‌اند. کلبه‌ای کوچک اجاره کرد. پیرزنی که صاحب‌خانه بود گفت: «رود این‌جا حرف می‌زنه، فقط باید بلد باشی گوش بدی.»شب که شد، شهاب کنار پنجره نشست و به صدای رود گوش داد. هر موج، انگار جمله‌ای نصفه بود. چیزی میان زمزمه و گریه.چشم‌هایش را بست و در دل گفت:
«اگه حرف بزنی، من گوش می‌دم… حتی اگه دردناک باشه.»
در خواب، پدرش را دید. پدر پشت میز نشسته بود، مثل همیشه، با همان سکوت سنگین. اما این‌بار سر بلند کرد و گفت: «پسرم، تو همیشه می‌خواستی منو نجات بدی، ولی من اون‌وقت خودمم بلد نبودم خودمو نجات بدم.»
شهاب بیدار شد، نفسش بند آمده بود. رود هنوز می‌غلتید و صدایش مثل ضربان قلب می‌پیچید.
صبح، آفتاب از پشت مه بیرون آمد. درخت‌ها برق می‌زدند و بخار از زمین بلند می‌شد. شهاب کنار رود نشست، دفترش را باز کرد و  نوشت: «پدر گفت خودش هم گم شده بود. شاید همه‌ی ما همینیم، گم‌شده در نقشه‌ای که خودمون نکشیدیم.»
یک ماهی‌گیر محلی کنارش آمد.
«نوشتن کمکت می‌کنه؟»
«فکر کنم… مثل حرف زدن با یه آدمه که قضاوتت نمی‌کنه.»
«منم همین حسو با رود دارم. هر روز میام حرف می‌زنم، اون فقط گوش می‌ده.»
شهاب لبخند زد. حس کرد برای اولین بار داره یاد می‌گیره چطور بدون قضاوت با خودش حرف بزنه. روزها یکی‌یکی گذشتند.
شهاب کمتر می‌نوشت، بیشتر فقط تماشا می‌کرد. نحوه‌ی حرکت برگ‌ها در باد، صدای پرندگان، و نور روی آب. او فهمید که سکوت می‌تونه شبیه اعتراف باشه، بدون کلمه.
در دفترش نوشت: «من دنبال آرامش نبودم. دنبال جایی بودم که بتونم بالاخره ساکت باشم، بدون اینکه احساس گناه کنم.»
یک عصر که آسمان سرخ شده بود، نسیمی از سمت کوه وزید. در آن لحظه، صدایی در گوشش پیچید شبیه صدای پدر، اما نرم‌تر، انسانی‌تر: «تو منو بخشیدی، حالا نوبت خودته.»
شهاب لبخند زد. اشک از چشمش افتاد، اما این‌بار سبک بود، نه سنگین. آسمان آرام شد، رود مثل نفس کشیدن زمین جاری بود.

نور خورشید از لابه‌لای برگ‌های خیس می‌تابید و زمین پر از سایه‌روشن‌های سبز و طلایی بود. شهاب از خواب بیدار شد، کنار پنجره نشست و بوی چای داغ را از حیاط شنید.پیرزن صاحب‌خانه زیر لب ترانه‌ای قدیمی می‌خواند. چند هفته گذشته بود؛ دیگر شب‌ها کابوس نمی‌دید.
در دفترش نوشت: «شاید آرامش یعنی نداشتن درد نباشه، بلکه آموختن زیستن با درد باشه.»
آن روز در روستا، بچه‌ها دورش جمع شدند.
یکی از آن‌ها گفت: «تو همیشه چیزی می‌نویسی، می‌شه برامون قصه بگی؟»
شهاب مکث کرد، خندید.
سال‌ها بود برای کسی داستان نگفته بود.
دفترش را بست، روی زمین نشست و گفت: «باشه… اما این قصه رو خودتون تموم می‌کنید.»شروع کرد به گفتن داستانی درباره‌ی پسری که دنبال صدای گمشده‌اش می‌گشت.
بچه‌ها با چشم‌های باز گوش می‌دادند.
وقتی تمام شد، دختربچه‌ای گفت: «آخرش پسره صداش رو پیدا کرد؟»
شهاب لبخند زد: «آره، ولی فهمید اون صدا همیشه باهاش بوده، فقط بلد نبود گوش بده.»
بچه‌ها خندیدند و دویدند سمت رود. شهاب همان‌جا نشست، حس کرد سال‌ها بعد از آن سکوت طولانی، صدای خودش دوباره برگشته نه در ذهنش، بلکه در جهان.
عصر، پستچی روستا پاکتی آورد. دستخط مادرش بود. نامه را باز کرد، خط‌ها لرزان اما محکم بودند: «پسرم، خونه آرومه، اما نبودت حس می‌شه. پدرت همیشه می‌خواست تو بتونی چیزی بشی که خودش نتونست آدمی که حرف می‌زنه، نه سکوت می‌کنه.فکر کنم بالاخره شدی.»
شهاب نامه را بوسید، آرام تا کرد و گذاشت لای همان کتاب بی‌نامی که از پیرمرد خریده بود. در دلش گفت: «شاید آخرش اسم این کتاب “بخشش” باشه.»
آن شب باران بارید، اما او دیگر از صداهای شب نمی‌ترسید. دفترش را باز کرد و روی صفحه‌ی سفید نوشت: «فردا برمی‌گردم. نه چون فراموش کردم، چون دیگه آماده‌ام دوباره زندگی کنم.»
پنجره را باز گذاشت تا باد باران‌خورده وارد اتاق شود. هوای خنک به صورتش خورد و حس کرد چیزی درونش جابه‌جا شد مثل سنگی که از دل رود بلند می‌شه و جریان آب دوباره راهش رو پیدا می‌کنه.
صبح، وقتی از کلبه بیرون رفت، رود درخشان بود. آفتاب تازه بالا آمده بود و صدای آب، شبیه موسیقی بازگشت، در فضا پیچیده بود. شهاب ایستاد، چشم‌ها را بست، نفس کشید و زیر لب گفت: «حالا دیگه می‌تونم برگردم، بدون ترس، با صدایی که از خودمه.»
کوه‌ها ساکت بودند، اما او حس کرد تمام طبیعت دارد جوابش را می‌دهد با همان صدایی که سال‌ها دنبالش می‌گشت.

اتوبوس در جاده‌ای پیچ‌در‌پیچ میان درخت‌های خشک پاییزی پیش می‌رفت.
شهاب کنار پنجره نشسته بود، دستش را روی شیشه گذاشته بود و بخار نفسش، تصویری محو از صورتش می‌ساخت و پاک می‌کرد. سال‌ها بود از این مسیر نرفته بود.
جاده‌ی آشنا حالا مثل مسیر تازه‌ای به نظر می‌رسید هر درخت، هر پیچ، هر تکه‌ آسمان، یادآور چیزی گم‌شده بود. کوله‌اش سبک بود، اما ذهنش سنگین‌تر از همیشه.
با هر پیچ جاده، انگار لایه‌ای از گذشته‌اش باز می‌شد. صدای پدر در حیاط، نگاه مادر از پشت پنجره، و خودش نوجوانی که همیشه عجله داشت چیزی شود، کسی شود، اما هیچ‌وقت نفهمید چه. وقتی به روستا رسید، بوی خاک خیس و دود چوب هوا را پر کرده بود. در ایستگاه کسی نبود جز پیرمردی با عصا که زیر لب ذکر می‌گفت. شهاب قدم‌به‌قدم تا کوچه‌ی خاکی خانه‌شان رفت.
دیوارها همان بود، فقط رنگ در قدیمی پوسته پوسته شده بود. ایستاد. نفسش را حبس کرد. دستش را روی در گذاشت. اما در را باز نکرد. از لای در نگاه کرد؛ حیاط خالی بود. حوض ترک خورده، درخت انار هنوز سرپا، و صدای مرغ‌ها از دور می‌آمد.
پا گذاشت داخل. هر قدمش صدا می‌داد، انگار زمین او را به یاد می‌آورد. داخل خانه، سکوتی آشنا جاری بود. روی دیوار هنوز قاب عکس خانوادگی‌شان آویزان بود؛ شهاب نوجوان با لبخندی خجالتی کنار مادر و پدرش. اما حالا فقط چهره‌ی مادر بود که با مهر نگاهش می‌کرد. پدر، در آن قاب، همان مرد خاموشی بود که هرگز نتوانست جمله‌هایش را تا آخر بگوید. روی صندلی چوبی نشست. صدای ساعت دیواری از سال‌ها پیش ادامه داشت، بی‌وقفه. انگار زمان در این خانه متوقف نشده بود، فقط منتظر او مانده بود تا برگردد و ادامه‌اش دهد.
مادر از اتاق بیرون آمد. با روسری خاکستری و چشمانی که از گریه خسته بود. وقتی شهاب را دید، چیزی نگفت.فقط نزدیک شد، نگاهش کرد، و آرام گفت: «چقدر شبیه اون شدی…»
شهاب نتوانست جواب دهد. گلو‌اش خشک شده بود. مادر دست بر موهایش کشید و ادامه داد: «می‌دونی، آخرین روزی که پدرت بیمارستان بود، گفت... بهش بگو من بخشیدمش، حتی اگه خودش هیچ‌وقت منو نبخشید.»اشک در چشمان شهاب جمع شد. همان لحظه همه‌چیز فهمیدنی شد تمام آن سکوت‌ها، نگاه‌ها، و احساس بی‌دلیل گناه
از همین‌جا آمده بود. نه از اشتباه در مدرسه، نه از دیگران. بلکه از پدری که نتوانست با پسرش حرف بزند، و پسری که هیچ‌وقت نفهمید پدرش منتظر گفت‌وگوی ساده‌ای بود. آن شب، شهاب در اتاق کودکی‌اش نشست. همان دیوار، همان تخت، همان نور نارنجی غروب از پنجره. دفترش را باز کرد و نوشت: «همه‌ی این سال‌ها دنبال بخشیده شدن بودم، اما هیچ‌کس جز خودم مقصر نبود. من از سایه‌ی پدرم فرار می‌کردم، نه از اشتباه. و حالا که فهمیدم، انگار بالاخره اون صدا اون سکوت لعنتی تموم شده.»
دفتر را بست، به سقف نگاه کرد، و برای اولین‌بار بعد از سال‌ها، لبخند زد. نه لبخند رضایت، بلکه لبخند تسلیم. تسلیم آدمی که بالاخره فهمیده درد قرار نیست بره، فقط قرار نیست دیگه تنهایی حملش کنه.
صبح فردا، شهاب در حیاط چای می‌نوشید.
آفتاب ملایمی بر انارها تابیده بود. مادر از در بیرون آمد، دو استکان آورد و گفت: «بمون، دیگه نرو.»
شهاب لبخند زد. «نه، باید برم. ولی این‌بار برای فرار نه... برابرگشتن دوباره.»
مادر فقط سر تکان داد.

سه روز از بازگشتش گذشته بود. صبح با صدای گنجشک‌ها زودتر از همیشه بیدارش کرد. پنجره را باز کرد؛ هوای تازه‌ی آذر روی صورتش نشست. در دوردست، صدای قطاری شنیده می‌شد. صدایی که همیشه برایش نشانه‌ی فرار بود، حالا انگار دعوتی بود برای رفتن تازه نه از چیزی، بلکه به سوی چیزی. روی میز دفترش باز بود، کنار فنجان چای نیمه‌سرد. خط آخرش را خواند: «بخشش، یعنی پذیرفتن وزن درد، بی‌آنکه بخوای بندازیش زمین.»لبخندی بی‌صدا زد. بعد دفتر را بست و گذاشت توی کوله‌اش.
مادر دم در ایستاده بود. لباس تیره‌اش زیر نور خورشید، رنگ تازه‌ای گرفته بود.
به شهاب نگاه کرد، بدون سوال. این‌بار هیچ خداحافظی در کار نبود فقط سکوتی که پر از فهم متقابل بود. شهاب از کوچه گذشت، پاهایش روی خاک نرم صدایی نمی‌دادند.
خانه پشت سرش کوچک‌تر می‌شد، اما حسش بزرگ‌تر. انگار تکه‌ای از پدر در آسمان مانده بود، در بوی دود هیزم، در نوری که از پشت کوه بیرون می‌آمد. در مسیر، بچه‌ای را دید که با دوچرخه‌اش زمین خورده بود.
خم شد، کمکش کرد، و لبخند زد.
«بلند شو، زمین خوردن فقط یعنی هنوز داری سعی می‌کنی.»
پسر خندید و گفت: «شبیه بابام حرف زدی!»شهاب ایستاد، نفس عمیقی کشید، و فهمید. دیگر لازم نبود چیزی بگوید.
در مسیر ایستگاه، باد موهایش را به‌هم ریخته بود. اما چهره‌اش آرام بود نه مثل کسی که از درد خلاص شده، بلکه مثل کسی که بالاخره دردش را فهمیده. وقتی قطار رسید، سوت کشید و هوا را برید. شهاب قدم برداشت، اما قبل از بالا رفتن، برگشت.
به افق نگاه کرد جایی که خانه، کوه و آسمان یکی شده بودند.
زیر لب گفت: «من بخشیدم… و بخشیده شدم.»
درونش چیزی خاموش شد، اما همزمان چیزی روشن شد نه صدایی، نه تصویری، فقط احساسی شبیه آرامش بعد از باران.
قطار حرکت کرد. شهاب از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد؛ درخت‌ها عقب می‌رفتند، اما حس نمی‌کرد چیزی را از دست می‌دهد.
دستش را روی شیشه گذاشت، مثل همان روز اول، اما این‌بار لبخند زد. در دفتر ذهنش، جمله‌ای آخر شکل گرفت:
«گاهی جدال ما با خودمان تمام نمی‌شود؛ فقط تبدیل می‌شود به گفت‌وگویی بی‌پایان،
گفت‌وگویی که هر بار با صدایی آرام‌تر، مهربان‌تر، و واقعی‌تر ادامه پیدا می‌کند.»
قطار در دل مه فرو رفت. و در آن مه، صدایی آرام گفت:«سکوت همیشه پایان نیست… گاهی، تازه آغاز است.»

عذاب وجدانسکوتشهابنوشتنمادر
۲
۰
آرش رجب کردی
آرش رجب کردی
گاهی می‌نویسم، گاهی می‌خوانم، گاهی عکس می‌گیرم، گاهی هم بازی می‌کنم و در آخر هیچ که هیچ Forr_me_21 چنل تلگرام
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید