گاهی در زندگی آدمهایی پیدا میشوند که بیصدا، مثل نسیمی خنک در یک عصر داغ تابستان، وارد دنیایت میشوند. آرام، مهربان و با رفتاری که شبیه یک «قول کوچک» است؛ قول این که شاید قرار است چیزی زیبا شکل بگیرد. آنها محبت میکنند، نزدیک میشوند، توجه نشان میدهند، آنقدر که تو ناخواسته باور میکنی این بار شاید «رفتن» اتفاق نمیافتد. اما بعد، درست وقتی که قلبت به حضورشان عادت میکند، درست وقتی که نگاهت دنبالشان میگردد، بیهیچ نشانهای، مثل یک چراغ خاموش میروند، ناپدید، دور و گم میشوند. تو میمانی و یک سوال تلخ که چرا؟
اما حقیقت این است که بسیاری از آدمها نه از روی بیمحبتی، نه از روی بیخیالی، بلکه از روی ترس میروند. ترس از صمیمیت، ترس از دیده شدن، ترس از این که کسی عمق وجودشان را بفهمد. بعضیها آنقدر زخم خوردهاند که مهربانیشان فقط یک جرقه کوتاه است؛ جرقهای که زود خاموش میشود، نه چون نمیخواهند بمانند، بلکه چون بلد نیستند.
بعضی دیگر عاشق شروعها هستند، نه ادامهها. شروعها براقاند، هیجانانگیزند، بیتعهد و سبک. اما ادامه… ادامه سنگین است، مسئولیت دارد، عمق دارد.
بسیاری هم در زندگیات فقط یک درساند، نه یک مقصد. میآیند تا چیزی را در تو بیدار کنند بفهمی چقدر توان دوست داشتن داری. بفهمی هنوز میتوانی اعتماد کنی. یا حتی بفهمی ارزش تو بیشتر از بودنهای نیمهکاره است. آدمهایی که ناگهان ناپدید میشوند، شاید برای همیشه از زندگیات حذف شوند، اما رد پایشان میماند. رد پایی که گاهی درد دارد، اما همیشه چیزی به تو اضافه میکند. به تو میآموزد که محبت لحظهای، جای رابطهی واقعی را نمیگیرد، که نزدیک شدن کوتاه، لزوماً به معنای ماندن نیست، که تو سزاوار آدمهایی هستی که فقط آغازگر نباشند؛ ادامهدهنده باشند. و عجیب است…
گاهی نبودن آنها، آرامآرام به تو میفهماند که رهایی از آدمهای نصفه، خودش یک نوع نجات است. تو بزرگتر میشوی، قویتر، عمیقتر. شاید زخمی، اما آگاهتر.
و روزی میفهمی کسی که ناگهان میرود، اصلاً قرار نبوده بخشی از مسیر بلندت باشد.
این که بعضی آدمها فقط مهماناند، نه همراه. و تو… با تمام مهربانیات، لیاقت کسی را داری که وقتی قدمی سمتت برمیدارد، وسط راه محو نمیشود. کسی که «بودن» را بلد است.