باران آرام روی سنگفرش خیابان میبارید و بوی قهوه در فضای کافه پیچیده بود. آراد، مثل همیشه، روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و بیرون را تماشا میکرد. نگاهش روی رهگذران سرگردان بود، اما تنها کسی که منتظرش بود، هنوز از راه نرسیده بود.
لحظاتی بعد، در باز شد و رُزا، با همان لبخند همیشگی، وارد شد. شالگردن سبزش را دور خودش پیچید و با قدمهای سبک به سمت میز رفت. آراد به محض دیدنش، لبخندی زد.
— "باز هم تأخیر داشتی!"
— "مهم اینه که اومدم!"
رُزا روی صندلی نشست و دستهایش را به دور فنجان قهوهاش حلقه کرد. همیشه قهوهاش را تلخ مینوشید، اما آراد خوب میدانست که طعم زندگی برایش همیشه شیرین بوده است. آنها هر روز در این کافه همدیگر را میدیدند. روزهای بارانی، روزهای آفتابی، حتی روزهایی که زندگی سخت میشد، این قرار هرگز از بین نمیرفت.
رُزا دختر پرانرژی و سرزندهای بود، عاشق کتاب خواندن، عاشق سفر، عاشق باران. همیشه آراد را تشویق میکرد که دنیا را متفاوت ببیند. میگفت:
— "زندگی یه کتابه، نباید همیشه یه صفحهش رو بخونی. باید بری جلو، فصلهای جدید رو کشف کنی."
و آراد، با تمام وجود، او را دوست داشت.
یک روز، در حالی که دستهای یکدیگر را گرفته بودند، رُزا آهسته گفت:
— "آراد، اگه یه روز من نیومدم، چی کار میکنی؟"
آراد خندید.
— "یعنی چی؟ تو همیشه میای."
— "اما اگه نیومدم؟"
— "منتظرت میمونم. هر روز، همینجا."
رُزا لبخند زد، اما نگاهش چیزی را پنهان میکرد.
.
.
چند هفته گذشت. همه چیز مثل قبل بود، تا اینکه یک روز، رُزا نیامد.
آراد اول فکر کرد دیر کرده. بعد فکر کرد شاید مشکلی برایش پیش آمده. اما ساعتها گذشت و خبری نشد. فردای آن روز، باز هم نیامد. و روزهای بعدتر هم.
قلب آراد فشرده میشد. بیقرار، بارها به خانهی رُزا زنگ زد، اما کسی جواب نداد. هر روز ساعت پنج، روی همان صندلی مینشست، دو فنجان قهوه سفارش میداد و در را تماشا میکرد. اما رُزا دیگر از آن در عبور نکرد.
یک هفته بعد، نامهای روی میزش پیدا کرد. خط رُزا را شناخت. با دستانی لرزان، پاکت را باز کرد:
"آراد عزیزم،
وقتی این نامه رو میخونی، من دیگه اون دختری نیستم که توی کافه منتظرت بمونه. دلم نمیخواست اینو زودتر بهت بگم، اما نمیخواستم توی چشمهات نگاه کنم و خداحافظی کنم. من بیمارم، آراد... بیماریام مدتهاست با من بوده، اما حالا دیگه راهی نمونده. ازت خواستم اگه یه روز نیومدم، منتظرم بمونی... چون میدونستم که یه روزی این اتفاق میافته. اما حالا ازت یه چیز دیگه میخوام… دیگه منتظرم نباش. برو، زندگی کن، فصلهای جدید کتابت رو ورق بزن. اما اگه یه روز، یه جای این شهر، بارون گرفت و بوی قهوه پیچید، بدون که من اونجا هستم، کنار تو، توی خاطراتمون.
دوستت دارم، همیشه."
آراد حس کرد دنیا روی سرش خراب شده است. چشمانش تار شد، نفسش سنگین شد. نامه را محکم در دست گرفت و به صندلی خالی روبهرویش نگاه کرد.
باران پشت شیشهها میبارید. هوا سرد بود، اما درون آراد سردتر.
از آن روز، هر روز رأس ساعت پنج، او به کافه میآمد. روی همان صندلی، دو فنجان قهوه سفارش میداد، اما یکی همیشه دستنخورده میماند. نگاهش به در دوخته میشد، به امید معجزهای که میدانست هرگز رخ نخواهد داد.

باران همچنان میبارید. بوی قهوه در هوا پیچیده بود. و در میان تمام رهگذران، تنها یک مرد، در یک کافهی کوچک، به خاطرهای که هرگز نمیمرد، خیره مانده بود…