در آغاز، حدود سی سال پیش.
تبر به دوش، مردی که سرما داشت می رسید یه مغز استخوانش، خسته از راهی دراز، خسته از رسیدن به هر ناکجای راه، رسید به تک درخت بزرگ، پر از شاخه اما در خواب زمستانی.
کوله را زمین گذاشت، دست کشید روی تنه ی درخت و بعد تکیه زد، سیگارش را روشن کرد، اولین کام را گرفت و به پهنه ی روبرو نگاه کرد، دشت هم گویی مرده بود.
گذشته را مرور کرد، خاطراتی که تمامشان در سالیان دستکاری شده بودند، آنگونه به یاد می آورد که دوست داشت. دیگر واقعیت اهمیتی نداشت.
آخرین تلاش خودش را بیاد آورد، روزهایی که سرخورده از تمام اشتباهات خویش بود، مرور جزئیات آن روز چنان بود که باور کرده بود: اشتباهاتش عمدی بودند، اتفاق نبودند، می خواست باور کند که دیگران دست رد به سینه اش نزدند، بلکه خودش عامدانه آنها را به جدایی کشانده بود. حالا باور کرده بود. در آخرین تلاش برای همزیستی هم چنین بود، او آنقدر وارونه بود و آنقدر نمی فهمید که باز هم تنها ماند.
از خودش پرسیده بود: چرا وارد ماجرایی شوم که انتهایش تنهاییست؟ چرا خود تنهایی، ماجرا نباشد؟ جای اینکه از تنهایی به توهم دوست داشتن کسی برسد و باز با رنج، تنها شود، این بار، تنهایی را برداشت. رنج سالیان خویش را جمع کرد و خاطرات را وارونه کرد و خشم خود را تیز کرد.
این بود که راه را انتخاب کرد. گویی سالها عمق تنهایی خویش را می پیمود.
این جای مرور خاطرات، جرقه ای در ذهنش روشن شد، فکر کرد که همین جا نقطه ی پایان سفر باشد، به درخت نگاه کرد، آنقدر بزرگ بود که از چوبش کلبه ی کوچکی بسازد.
تبرش را برداشت، ضربه های پشت هم، درخت افتاد، شاخه ها را، تنه را همه چیز را تکه تکه کرد، مرور جزئیات بماند.
کلبه را ساخت.
زمستان سرد که در نیمه بود گذشت.
یک روز که از خواب بیدار شد، با نگاه کردن به طلوع خورشید، بعد به دشتی که زنده شده بود، متوجه بهار شد.
ایستاد، خیره ماند. ناگهان مایوس شد، به کلبه نگاه کرد و سراسیمه دوید سمت طلوع.
به اندازه کافی که دور شد برگشت و از فاصله ی بیشتر کلبه را نگاه کرد.
آن غروب زمستان را به یاد آورد، وقتی که از دور تک درختی را دیده بود و به سمت غروب راهی بود. زمانی که به آن تکیه داده بود.
مرور ضربه های تبرش، لحظه ی سقوط درخت، چنان رنجی داشت که دستهایش از شانه آویزان شد، نا امید به سایه اش نگاه کرد و آن را دنبال کرد تا رسید به کلبه.
از فردا عذابش را فراموش نمی کرد، حتی نمی توانست آن لحظه را دستکاری کند. این بار واقعا عامدانه درخت را قطع کرده بود، عامدانه مانده بود، خشم خویش را سر درخت ریخته بود و با تنهایی خویش خو گرفته بود. گویی نماد هستی را نابود کرده باشد.
بعد از چند روز، به این فکر افتاد که جبران کند، از مرور حزئیات بگذریم که تصمیم گرفت درختهای بسیاری بکارد.
کاشت.
در کلبه زندگی کرد و سالها سرگرم نهالستان خویش بود.
طی سالها درخت های تنومند اطرافش را پوشانده بودند. بزرگترینشان کنار کلبه بود.
بعد از گذشت سی سال از لحظه ی که آن درخت را قطع کرده بود، شب آرامی را، واقعا آرام به خواب رفت.
در خواب دید که کلبه اش در میان درختان در آتش است، چنان خواب آشفته ای که مدام تکرار می شد.
نمی دانم در کدام تکرار بود، از خواب پریدم، سراسیمه از کلبه ی در حال سوختن خارج شدم، تا غروب خواب بودم؟ سرد بود و بوی چوب سوخته می آمد.
به دستم نگاه کردم که بوی نفت می داد، روبروم پیت نفت افتاده بود، تمام درختها خاکستر شده بودند، کلبه خاکستر شده بود، کوله و تبر هم با کلبه سوخته بود.
تنها چیزی که مانده بود درخت بزرگ کنار کلبه بود.
دست کشید روی تن خواب آلود درخت، به جای خالی طلوع نگاه کرد و باز بعد از مرور خاطرات، سمت غروب به راه افتاد، آنقدر رفت که در تاریکی محو شد.