گفت برایم یک درخت بیاورید.
دیوانه بود اصلا.
تا به حال پای توصیف دیوانگان نشسته ای؟
دغدغه ی ریشه داشت.
دلتنگ بود، خنده دار دلتنگ بود، ببین! آزار دهنده دلتنگ بود.
نشست پای گلدان خالی و جنگل را توصیف کرد، چنان توصیف مفصلی که با هر صفحه یک درخت افتاده بود، وصف گلدان کتاب شد، جنگل ولی، بیابان شد.
در جهانش، هیچ کشاورزی نماند، ابرهای همیشگی در آسمان بودند و باران ولی، ابر، باران را فراموش کرده بود.
خورسند بود. در داستانش: یک روز کشاورزها تمام نجار های شهر را دار زدند.
زمستان رسید، مردم هر چوبی که مانده بود را سوزاندند.
در جهانش قحطی آمد، حتی قبل از اینکه قحطی کار مردم را تمام کند، همسایه ها به جان یکدیگر افتادند و قتل عام بود، همه اینطور فکر می کردند که برای زنده ماندن لازم است جمعیت را کم کنند، وقت کافی برای انتظار مرگ نداشتند پس خودشان دست بکار شدند. از قحطی پیشی گرفتند.
چنان غرق پایان خویش بودند که دعای باران یادشان رفت.
داستانش هیچ قهرمانی نداشت.
حسرت آینده به جانش افتاده بود، جا برای توصیف بیابان نداشت.
دلتنگ بود.
مدام میگفت برایم یک درخت بیاورید.