تو را گاهی میدیدم. در شبنم صبحگاهی. در تصویر مبهم خود در چالهای آب. در انعکاس چشمهای خیس از اشک. تو را میدیدم که دگرگون میشوی. تو را در چیزهایی میدیدم که به سر انگشتی بر هم میخورد. پیرزن میگوید تو سهم اشک را از هر چیز بیشتر بردی. اما حالا مدتی است که قطرهای اشک نریختم، نه آنکه نخواهم، چشمهایم میلی به گریه ندارند. چشمهایم میسوزد و داغ میشود؛ اما نمیبارد. گونههایم دعای باران میخوانند. لبانم میلرزد، اما قلبم خالی است. خالی از هر آنچه به زندگی بسته است. رشتههایی از قلبم آویزان است که بریده شده. از شور، از امید، از عشق.
روی بلندترین قسمت قبرستان نشستهام. نسیم صبحگاهی موج به علفها میاندازد. پرندگان ندای روشنایی میدهند. چیزی در خورشید به هنگام طلوع است که مانند ندارد. چیزی جوان و سوزان. آنکس که در جوانی پیر گشته. هر روز طلوع و غروب. شب و روز. خواب و بیداری. تکرار و تکرار. میگویند آدمی از تکرار و تنهایی هراس دارد. مرگ نهایت تنهایی است. آنقدر تنها که حتی خودت نیز حضور نداری. یک لیوان خالی است. نه یک خالیِ بدون لیوان. من بیشتر از زندگی مرگ دیدهام. هرجا که ساکن بودهام، چه در صومعه، چه در بیمارستان، چه در قبرستان. من مرگ را به چهرههای مختلفی دیدهام. به انسانهایی با دین و آیینهای مختلف، اما همه در مرگ یکسان بودند. ادیان تنها قرائت خود را از مرگ بیان میکند. مرگ اما اعتنایی به آنچه ما از آن میگوییم ندارد. پیرمردی است دوره گرد که گاهی از کنار قبرستان هم عبور میکند. کیسهای بر پشت دارد و هرچه به کارش آید در آن میریزد و میرود. صداها را نمیشنود. چشمهایش هم سویی ندارد. مرگ در نظر من شکل همین پیرمرد است. جان را میستاند و در کیسهاش میریزد و میرود، بی توجه به زمزمههای مردم. کور و کر. بدون صدا و رد پا. از هیچ میآید و در هیچ میرود.