عاطفه بنویس
عاطفه بنویس
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

بازگشت راهبه ۱۱



محبوب من خواب می‌دیدم. در خوابم نیز غایب بودی، اما یادت همراهم بود. دستهایم را می‌فشرد. خواب می‌دیدم مردگانی راه‌رونده در کنار من حرکت می‌کنند. مرده بودنشان را به یاد می‌آوردم درست مثل یاد تو. یاد چگونگی مرگشان آنها را همراه من می‌کرد و آنهایی که چهره‌شان آشنا بود اما به خاطر نمی‌آودمشان، با نفیر باد مثل برگی از زمین کنده شده و در آسمان محو می‌شدند. آدمی اگر حافظه نداشت چیزهای زیادی تغییر می‌کرد. زندگی بدون چیزهایی که می‌دانیم رنگ و شکل دنیا را تغییر می‌داد. دیگر رود همان رود نیست و دستها معنای دیگری جز نوشتن و حمل کردن دارند. دیگر غم گذرا نیست. ماندنی است. دیگر خنده یک هیجان آنی نیست. می‌تواند یاد کودکی باشد که در چشم‌های تیله‌ایش جهان را حبس می‌کند. این را دیروز در چشمهای کودک زن نانوا دیدم. بعد کودک را روی پا من گذاشت تا به صدای شوهرش پاسخ دهد. کودک با دکمه لباس من بازی می‌کرد و دهانش باز بود تا دکمه را امتحان کند. کشف‌های کودکی آنقدر تازه‌اند که کودک لحظه‌ای بیکار نیست‌. وقتی کودک بزرگ می‌شود مساله این نیست که دیگر همه چیز را شناخته و دیگر چیزی برای کشف باقی نمانده، تنها به عادت دیگر بزرگسالان دچار شده که آرام و متین باشد و زندگی را در دست بگیرد. بی‌خبر از آنکه این زندگیست که قلاده محکمی بر گردن او آویخته تا هر روز همان‌هایی را تکرار کند که دیروز کرده که قواعد را بر هم نزند. من حداقل می‌دانم هرگز مغلوب قواعد نشدم. این شکستن‌ خود و اصول خود را از تو شروع کردم اما هرگز تمامش نکردم. این است دلیلی که من را به تو چنین عمیق پیوند می‌زند. که اگر رود همان رود هم هست، من آدم دیروز نخواهم ماند، چراکه هر روز علیه ملال و عادت طغیان می‌کنم. کتاب فروش دیروز به قبرستان آمده بود. کنار قبر زن جوان ایستاد و دسته گلی سفید صحرایی را که آورده بود روی آن گذاشت. کمی دورتر ایستاده بودم. پرسید: میان این همه مرده در قبرستان چه چیز تو را به زندگی پیوند می‌دهد؟ با نوک کفش سنگی را از جلو راه مورچه‌ای کنار زدم، به چشم‌هایش که آفتاب جمعشان کرده بود خیره شدم. نگاهش خالی و پر از حسرت بود. گفتم: مرگ. مرگ است که مرا به زندگی پیوند می‌دهد.

داستانداستان کوتاهداستانکراهبهقبرستان
خانه‌ای برای داستان‌هایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید