چشم میگشایم. دانههای مرواریدی نور از دامن دریا به دیدگان تارم میرسد. چشمهایم را مه گرفته. نمیدانم چه مدت است دریا مرا به ساحل رانده. زمان بیمعنا شده. دریا تنم را شسته و خورشید خشکم کرده. باد ماری شده و به جانم میپیچد. چشمهایم را میبیندم. پشت پلک قرمز تصاویری جان می گیرند. منِ ده ساله. دست در دست مادر میان گندمزار. میدویم. پدر نیست. هیچگاه نبوده. مادر تمام دارایی من است. مادر میخندد. گویی گلی میشکفد. چشمهایم را میبندم. مادر میدود. چشم باز میکنم. مادر نیست. رهایم کرده. باران میبارد. آسمان خاکستری سرم فریاد میکشد. در صومعه خبری از مادرم نیست. مادر همه مریم است. همنام من. من فرزند مریم و خود، مریمم. من هنوز خود را نشناخته، مادر مقدس را یافتم. گمشده در گندمزار. پیدا شده در صومعه. از گندمزار تا صومعه چیزی نمیابم. موهایم کوتاه شده. با دختران دیگر به نماز نشستهام. از پنجره به حیاط خیره میشوم. حیاط گندمزار میشود. خواهر صدایم میکند. چشم از حیاط میگیرم. خواهر اخم کرده و بیتوجهیام را گوشزد میکند. دوباره گم میشوم. گریههایم را برای مادر مقدس میبرم. تمام سال ابری است. یک عمر آسمان خاکستری است. من گوشهگیر و بیصدا سالها را طی میکنم. راهبه میشوم. راهبه بودن را برگزیده بودن از جانب پدر آسمانی میدانم. من هم مریمم هم فرزند مریم. بیپدر. روح مقدس را در خود میبینم. گویی چشمهای زلال در جانم میجوشد. اما در یک بهار همه چیز زیر و رو میشود. در یک بهار بیست سالگی، ناگهان نگاهی، رنگها را تغییر میدهد. آسمان آبی میشود و دشت سبز. لبخند او را از چشمهایش میبینم. نامم را میپرسد. مریمم. میخواهد کنار رود مرا ببیند. میروم. به خاطر نمیآورم چه چیز میگوید. من تنها حرکت لبهایش و تکان دست هایش در هوا را میبینم. دستم را به درخت تکیه میدهم. دستش را روی دستم میگذارد. گویی همه چیز در من فرو میریزد. دیگر کسی که بودهام نیستم. معصومیت پوستهاش میشکافد. از دل آن زنانگی پر میکشد. وقتی بالغ میشود که طرد شدنش را باور میکند. هر انسانی حداقل یکبار میفهمد جهان آنچه فکر میکرده نیست. حالا هم دریا مرا پس زده. مرا استخوانی در گلو یافته. موج بزرگی به تنم میخورد. لباسها به تنم چسبیده و مو به سر و شانه. به پهلو دراز کشیدهام. پاها را در خود جمع کرده ام. چشمهایم هرچه میبیند آبیست و کلماتی میشنوم که از دل دریا میجوشد:《هرکس از این آب بنوشد باز تشنه گردد، اما کسی که از آبی که من به او میدهم بنوشد، هرگز تشنه نخواهد شد، بلکه آن آبی که به او میدهم، در او چشمه آبی گردد که تا حیات جاودانی میجوشد.》