باران زمین را پر بار کرده. زمین سبز است و این رویش تا جایی که توانسته بر دیوارها دست یازیده و همچون خزندهای بالا رفته. دیشب خواب، عنکبوتی بود که در چشمهایم تنیده بود. من چون طعمهای در تارهای او تمام مدت تقلا میکردم. جانور گرسنه بود و من ترسیده. گاه به من نزدیک میشد و گاه دمی رهایم میکرد تا وحشت را خوب حس کنم تا حضور موهومات و شبحها در پیش چشمم عادی نشود. طعم ترس آنگاه تلختر است که گاه باشد و گاه دور شود. آنگاه تو میمانی و وحشت بازگشت اشباح. گاهی رخ نشان میداد و گاه حجاب میکرد. چشمهایش را میشناختم. گویی جایی دیده بودم. دو چشم که انگار به جای مردمکهای سیاه بر مغاکی خیره بودم که در انتهایش چیزی نبود جز تیرگی و نه سیاهی. تمام شدن همه چیز، حتی پایان سیاهی. حال بیدارم. نشستهام کنار پنجره و چشم از پنجره برمیدارم و به پشت دستهایم خیره میشوم. بیداری را راستی آزمایی میکنم. میخواهم بفهمم چه چیز در رویا نیست و در بیداری هست. به پرزهای پشت دستم خیره میشوم و رگهای سبز، خطوط عمیق بندهای انگشت و ناخنهای صورتی رنگ. تار رویاها هنوز از تنم، تماما رها نگردیده. کمکم روز که بیشتر میگذرد تاثیر مخدر رویاها کم میشود. صبح را به عصر میرسانم و برای نیایش به کلیسا میروم. مادر مقدس با چشمهایی بسته و لبخندی کمرنگ، سرش رو به سوی شانه اندکی خم کرده. جلویش میایستم. چشمهایم را میبندم. تلاش میکنم حضورم در برابرش با نهایت خلوص خاطر باشد. سعی میکنم مصائب مریم را به خاطر آورم. مریمِ مادر را. رانده شده از مردمانش. مریم آنچه دیگران میخواستند نشد. مریم به ندای قلبش گوش داد و از خداوندگارش در بطنش جوانهای زد. مریم خود را تسلیم عشق نمود. مریم، بکارتِ همچون دیگران شدن را درید. مریم، مادری را در آیینه خود دید. افکارم دارد ناخواسته سمت تو میرود. دور میشوم از صورتت. پردهای میکشم روی چشمهایت. آنگاه بادی میوزد و تو را واضحتر از همیشه نشانم میدهد. تمام عضلاتم منقبض است و لبهایم را محکم به هم فشردهام. عرق سردی بر پیشانیام نشسته. این را لحظهای میفهمم که دستی روی شانهام قرار میگیرد. گویی صاعقه با من برخورد کرده باشد. لرزش شدیدی وجودم را فرا میگیرد و از جا کنده میشوم. چشمایم باز میشود و قبل از آنکه فریاد بزنم به خود میآیم و دهان را میبندم. صدایم در گلو خفه می شود. برمیگردم به سوی صاحب دست. همان چشمها، همان دو حفره به سوی تیرگی. پیرزنی که چند روز پیش با پدر روحانی در حال گفتگو دیده بودم. با همان ردای سیاه بر تن. به دام عنکبوت سیاه افتادهام. حرفمان تا غروب خورشید ادامه میابد. میگوید برای بازگشت به قبرستان باید شتاب کند. نمیخواهد آرامش مردگان را بر هم زند. این را با طعنه میگوید یا جدی است نمیدانم. حرف که میزند صورتش مثل تکه نانی خشک همواره به یک حالت است. صورتی که انگار آنقدر دیده که دیگر چیز تازهای نیست که آرامَش را بیقرار کند.