میگویند در شهرهایی نه چندان دور طاعون شایع شده. مرگ روی مرگ تلنبار میشود. جانها مفت شدهاند. خدا سرش حسابی شلوغ است. کاسبان دین هم بساط جهنم را پهن کرده و از عاقبت گناه و خطا میگویند. اینها را مرد کتاب فروش به کنار دستیاش میگوید. دارم به ویترین مغازهاش نگاه میکنم. مرد آرامی است که طعنه و کنایهاش از حرفهای جدیاش قابل تشخیص نیست. مرد کناری میگوید: هان همینطور است. مرگ و میر زیاد شده. کی برسد نوبت ما خدا میداند. کتاب فروش میگوید: خدا از گذشته خبر میدهد. آینده اما خود خدایش را میسازد. مرد کناری میگوید: اگر به اینجا برسد میگذارم و از این شهر میروم. هرچند از مرگ نمیشود فرار کرد. جایی یقهات را میگیرد و حسابش را صاف میکند. این را که میگوید، زیر چشمی نگاهش میکنم. دهانش به خنده پهنی باز شده. دندانهای زرد و قهوهاش از خندهای ناموزون بیرون زده. چشمم پشت ویترین به دنبال آن عکس است. همان دو نفری که کنار هم تا ابد منجمد شده بودند. انگشتم را آرام به شیشه میکشم. کتاب فروش از مرد فاصله میگیرد و برمیگردد. میگوید: برایتان کنار گذاشتمش. گیج و مبهوت نگاهش میکنم. حالا چهرهاش بیحالت نیست. چشمهای ریز ولی عمیقش کمی جمع شده. کنار لبهای باریکش خط لبخند کوچکی افتاده. آفتاب عصرگاهی نیمی از صورت استخوانیاش را روشن کرده. انگشت شستش در جیبش است. نگاهم همانجا میماند و میپرسم: چه چیزی را. بیجواب داخل میرود. از روی میز کتابی برمیدارد و از میان کتاب عکسی. عکس را به سمت من دراز میکند. انگشتش صورت زن را پوشانده. حالا مرد به انگشت کتاب فروش خود را چسبانده. چشمهایم را جمع میکنم و با لبخند نگاهش میکنم. نمیخواهم انکار کنم که مچم را گرفته. عکس را میگیرم و میپرسم: صاحبان عکس چه کسانی هستند؟ میگوید: نمیدانم. این را لای کتاب دست دومی که از یک دورهگرد خریدم، پیدا کردم.
میخواهم پول عکس را بدهم ولی مانع میشود. خودم را در شیشه مغازه میبینم که رنگ و رو رفته ایستادهام. با صورت و لبهای رنگ پریده. تنها چشمهایم همان چشمهاست. حضور بیماری کمرنگ شده. از کتابفروش تشکر میکنم و از آنجا دور میشوم. باد تندی میوزد. تارهای موهای مشکی از پشت سر جدا میشوند و به صورتم میخورند. عکس را محکم نگاه میدارم. باد زن و مرد را تکان میدهد.