عاطفه بنویس
عاطفه بنویس
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

بازگشت راهبه ۷

من هیچگاه خود را در هیچ مکان و موقعیتی متعلق به آن زمان و مکان ندانستم. آیا من راهبه‌ای هستم که از راه خود منحرف شده و گرفتار عشق و سپس بیماری گشته؟ و یا زنی هستم که می‌خواهد راهبه باشد و به خداوند خدمت کند اما نمی‌تواند. یا زنده‌ای از مرگ برگشته. یا آدمی سخت جان. من همه اینها هستم و هیچ نیستم. از قرار معلوم وضع من به اندازه کفایت بهتر شده حال باید انتخاب کنم که کجا می‌خواهم بروم. به صومعه بازگردم یا زندگی‌ دیگری را پیش بگیرم. می‌دانم دیگر نمی‌خواهم به شهر خود یا درست‌تر بگویم به شهر تو بازگردم. تنها چیزی که همیشه می‌دانستم همین بوده. که هیچگاه نمی‌خواهم به گذشته برگردم. بازگشت به گذشته و جستجوی خاطرات در حال تلاش مفلوکانه و مضحکی‌ است. مانند گرسنه‌ایست که به ظرف خالی چشم می‌دوزد چرا که پیشتر غذای باب طبعی در آن ظرف خورده. نشسته‌ام روی لبه تخت. از همان پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. راستش هنوز در خیالم معجزه حضور تو را می‌بینم‌. با تو قدم می‌زنم. کمی‌ می‌ایستم. هوا را تماما به داخل ریه می‌کشم، انگار که بخواهم تمام هوای تو از آن من باشد. و بعد اشک از گوشه چشم‌هایم فرو می‌افتد. این دیگر خیال و رویا نیست. بعد دست می‌کشم به صورتم و بینی را محکم بالا می‌کشم. ملافه روی تخت را جنگ زده‌ام. رهایش می‌کنم. تکیه می‌دهم و زانوها را بغل می‌کنم. می‌خواهم تصمیم‌گیرنده شخص دیگری باشد. آری من شجاعت انتخاب ندارم. پیش از این نیز باور داشتم که انتخاب شده‌ام و نه اینکه انتخاب کرده باشم که راهبه شوم. با این حساب در تمام عمر بیست ساله‌ام هرگز چیزی را انتخاب نکردم به جز عشق. که هیچگاه نمی‌خواهم رهایش کنم. مرا بی‌عشق هیچ شوقی نیست. پرنده کوچکی پشت پنجره نشسته و آواز می‌خواند‌. سر در بالش فرو می‌برد و نگاهی به من می‌اندازد. پرنده می‌پرد. پنجره را باز می کنم. دستهایم را به چارچوب پنجره تکیه می‌دهم د تمام هوا را به درون می کشم‌. تمام هوای بی‌تو بودن را.

داستان کوتاهداستانکداستانراهبهداستان یک عاشق
خانه‌ای برای داستان‌هایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید