عاطفه بنویس
عاطفه بنویس
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

بازگشت راهبه ۸

غروب را از اینجا دوست دارم. ته مانده‌های خورشید نصیبم می‌شود. غروب طعم وداع دارد با آنکه می‌دانیم دوباره طلوعی خواهد بود‌. دل می‌گیرد از سرخی آسمان و آخرین نبض نور خورشید بر تن افق می‌زند. دستهایم را در هم قفل کرده‌ام. باد ملایمی می‌وزد و موهایم را به صورتم می‌کوبد. دست می‌برم و کنارش می‌زنم. کشیش دارد بالا میآید. ردای سیاهش و سایه بسیار بلند سیاه‌ترش کنارش آرام حرکت می‌کند. با علامت سر و لبخندی دستهایش را در هم چفت می‌کند و کنارم می‌ایستد و مثل من از بالای تپه شهر و آسمان را نظاره می‌کند. بغضی گلویم را فشار می‌دهد. دلم می‌خواهد حرف بزنم اما نمی‌دانم چه بگویم. اعترافی دارم که خود را پیشتر از کشیش محاکمه و محکوم می‌کنم. دلم گواه می‌دهد بخشوده نخواهم شد. یکباره به حرف می‌آیم و همین کلمات را کم و زیاد بریده بریده ادا می‌کنم. کشیش سکوتی طولانی می‌کند. می‌گوید: تو خود را می‌آزاری و این از گناهی که مرتکب شدی بالاتر است. نگاهش می‌کنم. به آرامشش رشک می‌ورزم. می‌گویم: هرگز شک کرده‌اید؟ لبخندی می‌زند و می‌گوید: بارها. می‌گویم چطور راه درست را یافتید. می‌گوید: تو تن پوش سختی به تن کردی. چیزی نمی‌خواهی غیر آنکه تن پوش را دربیاری و پشت و رویش کنی و دوباره به تن کنی تا پوست تنت مرهم یابد و درد رفته رفته برود و گرما و حمایت تن‌پوشت را حس کنی. سر پایین می‌اندازم. دیگر آسمان تاریک شده. پدر سر تکان می‌دهد و دور می‌شود. چشمهایم را می‌بندم. باز می‌کنم و به قرص ماه خیره می‌شوم‌. بعد چشمم به نور‌هایی که از شهر سوسو می‌زند می‌چرخد. نگاهم اندکی بعد روی تک نور قبرستان که با فاصله در سمت راستم است ثابت می‌ماند. نگاهی طولانی. به راه بازگشت به سوی کلیسا و شهر نگاه می‌کنم، بعد به سمت راست و گورستان به راه می‌افتم. هر قدم که برمی‌دارم یک تکه از وجودم انگار در تنم می‌سوزد. در سینه هزار کلاغ منقار بسته و بال شکسته جان می‌کنن. در گلو لانه کبوتری آتش می‌گیرد و کودکانش جز جز می‌سوزند. نفسم به شماره افتاده. در می‌زنم. مدتی صبر می‌کنم صدایی نیست. با مشت به در می‌کوبم. پیرزن در را باز می‌کند. خیره نگاهم می‌کند، خیره نگاهش می‌کنم. اندکی صبر می‌کند و بعد کنار می‌رود تا داخل شوم.

داستانداستان کوتاهداستانکراهبهیک عاشقانه
خانه‌ای برای داستان‌هایم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید